پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
من با میل به تماشای فیلم هایی میروم که برای شش ساله ها آزاد است، چون در این فیلم ها از لوس بازی های بزرگترها مانند پشت پا زدن به اصول زناشویی و طلاق خبری نیست. در فیلم هایی که زناشویی را به بازی می گیرند یا یکدیگر را طلاق می دهند، همیشه خوشبختیِ یک نفر نقش بزرگی بازی می کند. جمله هایی مثل "عزیزم مرا خوشبخت کن" یا "می خواهی سر راه خوشبختی من بایستی؟" در این فیلم ها زیاد به گوش میخورد در حالی که من خوشبختی را لحظه ای می دانم ، و چیزی که بتواند بیش از یک یا دو و حداکثر سه ثانیه دوام بیاورد خوشبختی نمی دانم.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
یک افسانهی صحرایی، از مردی میگوید که میخواست به واحهی دیگری مهاجرت کند، و شروع کرد به بار کردنِ شترش. فرشهایش، لوازم پختوپز، صندوقهای لباسش را بار کرد - و حیوان همه را پذیرفت. وقتی میخواستند به راه بیفتند، مرد پرِ آبی زیبایی را به یاد آورد که پدرش به او داده بود.
پر را برداشت و پر پشتِ شتر گذاشت. اما با این کار، جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد.
حتماً مرد فکر کرده است : شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند.
گاهی ما هم در مورد دیگران همینطور فکر میکنیم، نمیفهمیم که شوخی کوچک ما شاید همان قطرهای بوده است که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
-تو و فراز همه چیز پدر و مادرتان هستید، همه چیز.
-من نمی خواهم همه چیز کسی باشم. این جوری دوست داشتن فقط قفل و زنجیره.این پدر و مادرها انتظار دارند حتی وقتی آدم هم می میرد، از آن دنیا اس ام اس بزند که رسیدم.
دستش را از کوله بیرون آورد. باز هم شیرین بود:"ویکتور هوگو می گوید به کسی که دوستش داری، هرگز نگو دوستت دارم.ویکتور هوگو غلط کرده .دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم. "
-گلی جان ،می دانی سخت ترین کار دنیا چیه؟
-چیه پدر جون؟
-دوست داشتن،گلی جان.
-جدی؟
-آره بابا جان،حالا می دانی سخت تر از دوست داشتن چیه ؟
-نه پدر جون.
-دوست نداشتن باباجون،دوست نداشتن.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
× نرمتر می شد. کوزیمو همچنان شگفت زده بود از اینکه او هرلحظه به حالی درمیآمد. به او نزدیک شد. ویولتا یکپارچه نرمش و مهربانی بود.
-بگو...
+بگو...
یکدیگر را شناختند. کوزیمو او را شناخت و به شناختِ خود نیز رسید، زیرا به راستی پیش از او خود را نشناخته بود. ویولتا او را شناخت و به شناختِ خود نیز رسید، زیرا با آنکه به خوبی میدانست خود چگونه کسی است، چگونه بودنِ خود را تا آن زمان به آن خوبی حس نکردهبود.
× و دوباره عشق همانگونه طوفانی که خشم، آغاز میشد. درحقیقت این هر دو یکی بود اما کوزیمو سردرنمیآورد.
-چرا رنجم میدهی؟
+چون دوستت دارم.
آنگاه او خشمگین میشد.
-نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم خوشیاش را میخواهیم و نه رنجش را.
+وقتی کسی را دوست داریم تنها یک چیز را میخواهیم؛ عشق را، حتا به قیمتِ رنج.
-پس تو به عمد مرا رنج میدهی؟
+بله، برای اینکه از عشقت مطمئن بشوم.
در فلسفه ی بارون جایی برای اینگونه استدلالها نبود.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
من امیدوارم وقتی که مردم یک آدم بافهم و شعوری پیدا بشود و جنازهی مرا توی رودخانهای جائی بیندازد. هرجا که میخواهد باشد ، ولی فقط توی قبرستان، وسط مردهها چالم نکنند. روزهای جمعه می آیند و روی شکم آدم دستهگل میگذارند، و از اینجور کارهای مسخـره.
وقتی که آدم زنده نباشد گل را میخواهد چکار؟ مرده که به گل احتیاج ندارد.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
وقتي داستان هاي غم انگيز مي خوانيم با شهامت خودمان را در آن موقعيت ها تصور مي كنيم ،ولي به محض اينكه واقعا غصه دار مي شويم ، تازه مي فهمييم تحمل كردن چه كار سختي است
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
هیچ وقت به قصه های دیو و پری اعتماد نکنید.هر قصه ای که با جمله"و از آن به بعد تا آخر عمر با خوشبختی زندگی کردند"چرند است.هیچ پایان خوشی وجود ندارد.آخر هیچ قصه ای،نقطه نیست.زندگی ادامه دارد.همیشه در گوشه و کنار زندگی،چیز جدیدی پیدا می شود.شما می توانید از موانع بزرگ بگذرید،با خطرهای بزرگ روبه رو بشوید،از قدرت های جادویی استفاده کنید و زنده بمانید تا قصه تان را تعریف کنید-اما این پایان قصه نیست.زندگی شمارا به جلو هل می دهد،شمارا این طرف و آن طرف می چرخاند،خرد و خمیرتان می کند،ماجراهای غم انگیز یا وحشتناکی را توی بغلتان می اندازد و هیچ وقت دست از سرتان برنمی دارد تا به پایان حقیقی برسید-به مرگ.تازمانی که نفس می کشید، قصه تان ادامه دارد.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
[SIZE=inherit]اما این بار برای خودم می نویسم.
به خود می گویم ( اگر همه چیز را ریز به ریز تعریف کنی،اگر حسابی حواست را جمع کنی،در پایان وقتی آن چه را نوشته ای بخوانی،می توانی برای دو ثانیه فکر کنی که احمق داستان کسی غیر توست و آن گاه شاید بتوانی بی طرفانه درباره خودت قضاوت کنی،شاید... )) . #انا_گاوالدا#دوست_داشتم_کسی_جایی_منتظرم_باشد[/SIZE]
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
چهقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا دیگر او را دوست نداشت؟
انا گاوالدا-دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
من به جنگل رفتم چون سر آن داشتم که آگاهانه زندگی کنم. من بر آن شدم که ژرف بِـزیَـم و تمامی ِ جوهر حیات را بمکم! هر آنچه را که زندگی نبود ریشه کن کنم؛ تا آن دم که مرگ به سراغم می آید، چنین نپندارد که نزیسته ام.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
راب خطاب به جان بزرگ
راب: جان بزرگ، تا وقتی برگردم لرد کاراستارک رو اینجا نگهدار، و هفت نفر دیگه رو دار بزن.
جان بزرگ: حتی مرده ها رو؟
راب: بله. من اجازه نمیدم همچنین کثافتهایی رودخونههای دایی والامقامم رو آلوده کنن. بذارین کلاغ ها بخورنشون.
یکی از اسرا: امان بدین، سر. من کسی رو نکشتم، من فقط کنار در وایساده بودم تا مراقب نگهبانا باشم.
راب: قصد لرد ریکارد رو می دونستی؟ بیرون کشیدن چاقوها رو دیدی؟ صدای فریادها رو شنیدی، جیغ ها، ضجه های بخشش رو؟
اسیر: آره، دیدم. ولی تو هیچ کدوم دست نداشتم. من فقط بیننده بودم، قسم می خوردم...
راب: لرد آمبر، این کی فقط بیننده بوده. اون رو آخر از همه دار بزن، اینطوری می تونه مردن بقیه رو ببینه!
او شاید بگوید که می خوهد قطع رابطه کند.بدون تردید.من چه باید بگویم ؟ آیا می توانم بگویم : هی ، من تو را به اندازه کافی دوست دارم و دلیل موجهی برای قطع رابطه وجود ندارد ؟ مسلما نه ؛ از هر لحاظ که نگاه کنید ، احمقانه است. این که چیزی را دوست داری که دلیل نمی شود.
کجا ممکن است پیدایش کنم (داستان سگ کوچک آن زن در زمین) -هاروکی موراکامی
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
زندگی من وقتی که دختر کوچولو بودم، در انتظار بیهوده خود زندگی گذشت. گمان میکردم که یک روز یکدفعه زندگی شروع خواهد شد و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پردهای یا شروع شدن چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمیشد. خیلی چیزها اتفاق میافتاد اما زندگی نمیآمد. وباید قبول کرد که من هنوز همان دختر کوچولو هستم چون همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
ما بی فاصله در ادراک اندازه واقعی خود،دچار سوء تفاهم می شویم.
من نمی دانم کجا تمام می شوم و تو از کجا آغاز می شوی.
لیلی!باور کن کم نیاورده ام. دلتنگ دیگری هم نیستم.
من فکر می کنم ما باید به همان اندازه که به دغدغه های مشترک فکر می کنیم،به تفاوت هایمان هم حساس باشیم.
در درون ما دهلیز هایی هم وجود دارند که مال تنهایی ماست. به خودت بباز لیلی! -دکتر حسین اسکندری