نمیدونم...هر چی هم که یه نفر رو دوست داشته باشیم یا فکر کنیم که میشناسیمش ، بازم نمیتونیم خودمون رو بذاریم جای اون...
خیلی متاسفم. مامی پرسید:《تو هیچ دوستی نداری که باهاش بازی کنی؟》
《نچ》
《ولی قبلا با خیلی از بچه ها بازی میکردی.》
《اره ، خب...رفتارشون باهام عوض شد . دیگه بهم خوش نمیگذشت.》 من هم اعتراف کردم :《همهش میترسیدم تو کلی دوست برای خودت داشته باشی و دیگه نخوای توی مدرسه بامن دوست باشی.》
بریجت یواشکی خندید.《میدونی؟منم میترسیدم تو با یه عالمه بچه ی جدید دوست بشی و نخوای با من دوست باشی.》
بعد جمفتمان زدیم زیر خنده.ترس قایمکیمان معلوم شده بود رفته بود پی کارش. اما شب همهجا ساکت و تاریک شد و فقط صدای تقتق رادیاتورها و بپربپر مارتا از روی تختها میآمد ، یکچیزی توی گلویم باد کرد و چشم هایم با اینکه بسته بودند ، پر آب شد.
از طرف آبری با عشق من با صفحه به صفحه ی این کتاب اشک ریختم ، شاید بنظر دیگران اونقدرام غم انگیز نباشه ولی اشک منو دراورد
من تو کتاب بیشعوری یه جمله دیدم که هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره ،
میگه که ادعای شعور . اولین حرکت یک بیشعور است.)
نویسنده: خاویر کرمنت
انتشارات مختلفی هم منتشارش کردن
_اسکاتر نمیتونه آشپزی کنه؟برام کیک گربه ماهی هم نمیتونه درست کنه؟
+قصه گفتن چی؟نمیتونه برامون از خاطراتش بگه؟
:
بهتره روی کارهایی که اسکاتر میتونه انجام بده متمرکز شیم تا کارهایی که نمیتونه انجام بده.
"آنجا یک قهوه خانه بود، اما ننشستیم به نوشیدن دوتا استکان چای.چرا؟
دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله،همیشه عجله!
کدام گوری میخواستم بروم؟
من به بهانه رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته ام..."
رنج نباید تو را غمگین کند!
در اینجاست که اکثر مردم اشتباه میکنند
رنج قرار است تو را هوشیار کند که زندگی تو نیاز به تغییر دارد...
چون انسان زمانی آگاه میشود که زخمی شود
رنج نباید بیچارگی تو را بیشتر کند!
رنج را تحمل نکن...
رنج را درک کن...
این فرصتیست برای بیداری
بیدار که میشوی...
بیچارگی ات تمام میشود
شاید هاوئی مالدونادو دلش زندگی دیگری را میخواست، اما یادگاری ای که از خودش برای دالایلا گذاشته بود و درس مهمی که گرفته بود این بود که زندگی به معنای تعادل است. زندگی نمودار دایرهایشکلی است که تنها با برشهای مساوی در تمامی قسمت ها، میتوان به نهایت خوشبختی رسید.
هر دو در نهایت میمیرند. آدام سیلورا
دولت ها
بر آماجِ هر خیابان ،
بالغ می شوند
ژنرال ها به نامِ حقوقِ بَشر ،
شیپور می کِشند
امّا تو با گندُمَکِ واژهْ پوش !
و من با دقایق
مُتّحد شدیم :
تا هرگز از مرگ
نَهراسیم …
برتولت برشت - درست یادم. نیست اما آخر یکی از نمایشنامه هاش نوشته شده بود، اگر اشتباه نکنم نمایشنامه ترس و نکبت رایش سوم بود.
تروفیموف: ...ولی آنچه در اجتماع ما واقعاً وجود دارد، گند و کثافت، ابتذال و وحشیگری است. من از این قیافه های جدی وحشت دارم. این قیافه ها چنگی به دل من نمیزند. از حرفهای گنده گنده واهمه دارم. بهتر است اصلا حرف نزنیم.
پرندهها دیرشان نمیشود.
هیچ سگی ساعتش را نگاه نمیکند.
گوزنها دلواپس فراموش کردن تولدها نیستند.
فقط انسان زمان را اندازه میگیرد.
فقط انسان ساعت را اعلام میکند.
و بههمین دلیل فقط انسان از ترسی فلجکننده رنج میبرد که هیچ موجود دیگری تحمل نمیکند؛ ترس تمام شدن وقت!
اگه ناراحتی،لازم نیست که یه شعر بنویسی که دلیل ناراحتیت رو توضیح بده.خود شعر باید خشمگین باشه.همین...برین شعرتون و بنویسید
وقتی هم که شعر و نوشتین،یه طوری که انگار تو کتاب درسی باشه و اصلا هیچی از شاعرش نمیدونین،راز کلمه های شعرتون رو باز کنین.نتیجش شگفت انگیزه... و ترسناک،ولی ارزون تر از رفتن پیش روانکاوه.