"مدتی بعد از رفتن تو بود که توی روزنامهی محلی گزارشی خواندم که عنوانش این بود: «آیا به مراسم خاکسپاری من میآیی؟» دربارهی اینکه نسل جوان چه حسی درباره این جنگ دارد. یکی از پاسخها به خوبی به یادم مانده است: شاید من حتی از نصف این چیزهایی که دارد اتفاق میافتد سر در نمی آورم اما این را میدانم که همه این اتفاقات زیر سر احمقهای پنجاه و چند سالی است که بی آن که جرأت کنند خودی نشان دهند پول های قلمبه میگیرند و با هلیکوپتر این ور و آن ور میروند. من هفده سالم است و می خواهم زندگی کنم. می خواهم بروم سینما، بروم کنار دریا. می خواهم راحت سفر کنم، کار کنم. دلم میخواهد به دوستم در صربستان تلفن کنم و حالش را بپرسم. اما نمیتوانم. تلفن ها قطع شده. شاید بچه باشم و حرفهایم رقت انگیز به نظر برسد اما دلم نمی خواهد مثل برادر بزرگترم که حسابی دیوانه شده دائم مست کنم یا مثل خواهرم صبح تا شب قرص آرامبخش بخورم. این کارها به جایی نمیرسد. دلم می خواهد کار مفیدی بکنم اما حالا دیگر نمی توانم.
بعد حرفی به خبرنگاری که با او مصاحبه می کند می زند که به شدت مرا تحت تاثیر قرار می دهد: خوش به حالت که زنی شما فقط باید به مجروحها کمک کنید. اما من باید بجنگم. به مراسم خاکسپاری من می آیی؟"
از کتاب بالکان اکسپرس- اسلاونکا دراکولیچ