من پدر خوبی نبودم. اغلب نمی توانستم شما را تحمل کنم، دوست داشتن شما کار مشکلی بود. تحمل تان را صبری فرشته وار می بایست و من یک فرشته نیستم.نوشتم تا به شما بگویم متاسفم از این که نتوانستیم با هم خوشبخت باشیم و نیز شاید برای این که از شما به خاطر از دست دادن تان عذرخواهی کنم. دیگران وقتی از کودکان معلول حرف می زنند،حالتی جوگیر به خود می گیرند؛ انگار از یک فاجعه حرف می زنند، اما من می خواهم یک بار هم که شده با لبخند از شما بگویم.....
کتاب کجا میریم بابا نوشته ژان لویی فورنیه
داستان این کتاب روایت طنزی تلخ از زندگی فورنیه با دو پسر معلولش توما و متیو میباشد
وقتی ناگهان بغلم میکند، کمی غافلگیر میشوم، ولی حس خوبی دارد. احساس امنیت میکنم. من به آدمهای اشتباهی اعتماد کرده و آدمهای درستی را از خود راندهام و به همین دلیل به چیزهایی که درباره خودم میدانستم، شک کردهام.
مارکوس انگشتان کشیده اش را درون موهایش فرو برد. مشتشان کرد و موهایش را چنگ زد. او به وضوح در آتشی از خودسرزنشی میسوخت.
اما میریام دوست جوانش را خوب میشناخت، او کسی بود که دویست سال تمام خردش کرده بودند، تحقیرش کرده بودند. او هیچ وقت حرفی نزده بود، همیشه ساکت و مطیع در برابر فرمان پدرش سر فرود آورده، خواسته های خودش را سرکوب کرده بود. مارکوس بارها پدرش را از دردسر نجات داده بود، اما هیچ وقت قهرمان نبود. او همیشه در پشت پرده، نامریی و غیرقابل لمس می ایستاد. پس میریام دست روی شانه او گذاشت، و تنشی که هنوز پوست رنگ پریده او را می لرزاند حس کرد، و دریافت که باید او را تنها بگذارد.
مارکوس ساعت ها در تنشی واهی همچون مجسمه ای برجای ماند، خودش را تحقیر کرد، کوچک کرد، و لای منگنه حقارت مچاله شد.
او تنها به تایید شدن نیاز داشت...
و شایستهاش بود...
او یک قهرمان بود. بی تردید و بیشک او قهرمان بود. قهرمان ها همیشه تنها با یک اتفاق قهرمان نمیشوند. گاهی قهرمانی، دویست سال بی منت عشق ورزیدن است؛ گاهی قهرمانی عشق ورزیدن به پتکیست که بر سرت می کوبد. گاهی قهرمانی، امید دادن است. امیدی که باعث درد خود قهرمان میشود، ولی به دوستانش جان تازه ای می بخشد.
و حالا، این قهرمان بود که خرد شده، سوخته، له شده و در اسید غوطه ور شده بود. قهرمان ب مرهم تایید نیاز داشت. قهرمان به پدرش نیاز داشت.
در پاکستان نامهای خیابانها و محلات اغلب فارسی و صورت اصیل کلمات قدیم است. خیابانهای بزرگ دو طرفه را شاهراه مینامند، همان که ما امروز اتوبان میگوییم! بنده برای نمونه و محض تفریح دوستان، چند جمله و عبارت فارسی که در آنجاها به کار میبرند و واقعا برای ما تازگی دارد در اینجا ذکر میکنم که ببینید زبان فارسی در زبان اردو چه موقعیتی دارد و به قول معروف چه رُلی بازی میکند. نخستین چیزی که در سر بعضی کوچهها می بینید تابلوهای رانندگی است
در ایران اداره راهنمایی و رانندگی بر سر کوچهای که نباید از آن اتومبیل بگذرد مینویسد: عبور ممنوع. و این هر دو کلمه عربی است، اما در پاکستان گمان میکنید تابلو چه باشد؟ راه بند! فارسی سره سره و مختصر مفيد، حداکثر سرعت را در آنجا حداکثر رفتار تابلو زدهاند! و توقف ممنوع را پارکینگبند اعلام کردهاند.
تاکسی که مرا به قونسلگری ایران در کراچی میبرد کمی از قونسلگری گذشت، خواست به عقب برگردد، یکی از پشت سر به او فرمان می داد، در چنین مواقعی ما می گوییم: عقب، عقب، عقب، خوب! اما آن پاکستانی میگفت: واپس، واپس، بس! و این حرفها در خیابانی زده شد که به شاهراه ایران موسوم است.
این مغازههایی را که ما قنادی میگوییم (و معلوم نیست چگونه کلمه قند صيغة مبالغه و صفت شغلی قناد برایش پیدا شده و بعد محل آن را قنادی گفته اند؟) آری این دکانها را در آنجا شیرینکده نامند! از اسم روزنامههای معتبر میگذریم که به نام ستارہ کراچی و «آغاز» و «امروز» و شیعه و امثال آن منتشر میشوند. آنچه ما هنگام مسافرت اسباب و اثاثیه میخوانیم، در آنجا سامانه گویند. سلام البته در هر دو کشور سلام است اما وقتی کسی به ما لطف میکند و چیزی می دهد یا محبتی ابراز میدارد، ما اگر خودمانی باشیم میگوییم: ممنونم، متشکرم. اگر فرنگی مآب باشیم میگوییم «مرسی»؛ اما در آنجا کوچک و بزرگ، همه در چنین موردی میگویند: «مهربانی»! واقعا بهتر از این تعبیری برای ابراز تشکر دارید؟ ما اصرار داریم که بگوییم پارک فلان و پارک بهمان و پارک.
پارک نیاوران را پلاک هم روی آن زدهایم، اما آنها بزرگترین پارک شهر خود را جناح باغ تابلو زدهاند. آنچه ما شلوار گوییم در آنجا «پاجامه» خوانده میشود این قطار سریعالسير عليه ما عليه را در آنجا تیزخرام میخوانند! جالبترین اصطلاح را در آنجا من برای مادر زن دیدم. آنها، این موجودی را که ما مرادف با دیو و غول آوردهایم، «خوشدامن» گفتهاند. واقعا چقدر دلپذیر و زیباست!
پیتر به اختصار گفت:سوزان دیگر از دوستان نارنیا نیست.
جیل گفت: آه سوزان! تمام آنچه او امروز اهمیت میدهد مراسم رقص و جوراب نایلون و رژ لب است. او همیشه چنان مشتاق بزرگ شدن بود که نگو!
بانو پلی گفت: هه! بزرگ شدن! کاش واقعا بزرگ میشد. او هم مثل همه آدم ها فقط میخواست بزرگ شود، به جوانی برسد و همانجا بماند. تمام زندگیش این است که شتابان به بیمعنا ترین اوقات زندگی اش برسد و تا میتواند همانجا درجا بزند!
وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند؛ "اگر همه از بالای پل بپرند پایین تو هم باید بپری؟!"
ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند:
"هی! همه دارن از روی پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟!"
بگذارید تعریف کاملا متفاوتی از موفقیت به شما ارائه دهم، تعریفی که دست کم دو هزار سال قدمت دارد. موفقیت، براساس تعریف خود، نه به میزان منزلت و اعتباری که جامعه به فرد میدهد وابسته است و نه به قرار گرفتن در فهرستهای مبتذل. تعریفش این است؛ موفقیت حقیقی، موفقیت درونی است. همین!
عشق هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.
و هدیه ای نمیدهد مگر از گوهر ذات خویش
عشق نه مالک است و نه مملوک،
زیرا عشق برای عشق کافیست...
وقتی عاشق میشوید، مگویید:"خداوند در قلب من است."
بگویید: "من در قلب خدا جای دارم!"
و گمان نکنید که زمام عشق در دست شماست، بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکتتان را هدایت میکند.
عشق را هیچ آرزو نیست مگر آن که به ذات خویش در رسد...
اگر عاشقید، آرزو کنید رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.
آرزو کنید زخمخورده ی فهم خود از عشق باشید.
سپیده دم برخیزید و بالهای قلبتان را بگشایید.
و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما اعطا شده است.
آرزو کنید شب هنگام با دلی حق شناس و پرسپاس به خانه از آیید
و به خواب روید، با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.
پیامبر، جبران خلیل جبران، ترجمه دکتر حسین الهی قمشه ای
زندگی عجیبه، نیست؟
چیزهایی که یه روزی درخشان و زیبا به نظرت میرسیدند و با دیدنشون از خود بیخود میشدی و حاضر بودی همه چیزت رو فداشون کنی،
بعد یه مدتی و با مرور زمان، یا با تغییر دیدگاهت یه دفعه از شدت گیراییشون کم میشه و با کمال تعجب دیگه زیباییشون رو از دست میدن....
من در مدت عمر خود چیزها دیدم.
من مشاهده کردم که پسری مقابل چشم من پدر خود را کشت.
دیدم فقرا علیه اغنیاء،حتی علیه خدایان قیام کردند.
دیدم کسی که در ظروف زرین شراب میاشامیدند،
کنار رودخانه،با کف دست اب مینوشیدند.
دیدم کسی که زر خود را با قپان وزن میکردند،
زن خود را برای یک دست بند مسی به سیاه پوستان فروختند
تا این که بتوانند برای اطفال همان زن،نان خریداری کنند.
چرا مرا دوست نداری؟ همان اندازه سوال غیرممکنی است (هرچند کمتر آزاردهنده است) که پرسیدن این که چرا دوستم داری؟ در هردو مورد، در چارچوب عشق، رودرروی اراده ضعیف قرار میگیریم، در مقابل این واقعیت که عشق، موهبتی است که به ما هدیه شده، موهبتی که هرگز نه میتوانیم و نه لیاقتش را داریم که تشخیصاش بدهیم. در پرسشهایی از این دست، مجبوریم یا به سوی خودبینی کامل تمایل پیدا کینم یا از طرف دیگر، به حقارت مطلق: مگر چه کردهام که مستحق عشق باشم؟ پرسشی که عاشق شریف و فروتن میپرسد؛ کار بدی نکردم. مگر چه کردهام که از عشق محروم باشم؟