کورالین به گربه گفت:
یک بار با پدرم به گردش رفتیم. او ناگهان وسط یک دره فریاد کشید: فرار کن! بدو!
من نمیدانستم چه میکنم، فقط میدویدم. پشت بازویم درد گرفت، اما فقط دویدم.
وقتی خسته و نفس زنان به جای امنی رسیدم، توقف کردم و پس از مدتی پدر بمن رسید. تمام تنش پر از جای نیش زنبور شده بود. او گفت که زنبور ها بهش حمله کرده اند و او آنجا ایستاده تا او را نیش بزنند و من فرار کنم. من فقط یک نیش خورده بودم و او چهل و شش تا. بعدا توی حمام آنها را شمردیم.
گربه پرسید: چون پدرت یکبار از دست زنبور ها نجاتت داده میخواهی نجاتش بدهی؟
کورالین گفت: عینک پدرم توی دره افتاده بود. او گفت ایستادنش آنجا نیش زنبور ها را چشیدن از روی شجاعت نبوده. چون اصلا نترسیده بوده. اما برگشتنش به آنجا و برداشتن عینکش با وجود ترس از زنبور ها، شجاعت بود.
گربه گفت: پدرت یک تخته کم دارد.
کورالین گفت: نه. او میخواست بمن یاد بدهد وقتی از چیزی میترسی و به سمتش میروی، شجاعت داری. شجاعت نترسیدن نیست.
و درب آن خانه جهنمی را باز کرد.
کورالین، نیل گیمن