قسمـت‌های جالـبِ کتـاب‌ها

ب نظر من انسان قادر است و می تواند به خاطر ایده ها و ارزش هایش زندگی کند و در این راه جان دهد.

انسان در‌جستجوی معنا _ ویکتور فرانکل
 
خیلی به چیزی وابسته نباش، فرض کن آنچه در اختیار داری چیزی ست که جهان بطور موقت به تو داده است و می تواند در یک چشم بر هم زدن آن را یا حتی بیشتر از آن را از تو پس بگیرد.

هنر شفاف اندیشیدن_ رولف دوبلی
 
خوشی های بزرگ زیاد مهم نیستند مهم اینه که آدم بتونه با چیز های کوچک خوش باشه...
بابا جون من رمز بزرگ خوشبختی رو پیدا کردم و آن این است که باید برای حال زندگی کرد
و اصلا نباید افسوس گذشته رو خورد و یا منتظر آینده بود
بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد...

بابا لنگ دراز
 
وقتی جنگی رخ می‌دهد، مردم می‌گویند:«این خیلی احمقانه است و نمی‌تونه خیلی ادامه پیدا کنه.» یک جنگ احتمالا «خیلی احمقانه» است، ولی این مسئله مانع دوامش نیست. حماقت همیشه بادوام است، و اگر انسان همواره به خودش فکر نکند، این مسئله را درک می‌کند.
طاعون_البر کامو
 
کورالین گفت:"اینجا از آن روز های بی حال ندارد؟"
روح گفت:"نه. هر روز که بیدار میشوی، دنیای تازه ای در انتظار توست"

-یعنی هیچ روزی نیست که ندانی چه کار کنی، حالت از خودت بهم بخورد و هیچ سرگرمی ای نباشد؟ از آن روز هایی که تا ابد کش می آید؟

+هیچ وقت چنین اتفاقی نمی افتد. هر روز دنیای جدیدی برای تو افریده میشود. سرشار از شادی و سرگرمی و زیبایی.

-هیچ غذایی بدمزه ای نیست؟ از آنهایی که تویش نخود باقالا و ترخون میریزند؟

+هرغذا بهانه ایست برای شادی تو و چیزی در دهان نمیگذاری، مگر انکه باعث شادیت شود.

-چرا نمی فهمی؟ من نمیخواهم اینجا باشم! چطور از روز های زیبا لذت ببرم، وقتی هیچ روز وحشتناکی وجود ندارد؟ چطو از نور لذت ببرم، ولی هیچ وقت تاریکی وجود ندارد؟ چطور از روز لذت ببرم، وقتی هیچ وقت شب نمیشود؟ چه روز تعطیلی لذت بخش است، وقتی بعد از آن مجبور به مدرسه رفتن نباشی؟!


کورالین
 
قصه از آن جا شروع شد
که از عادت کردن
فرار کردیم،
و به فرار کردن عادت کردیم...!


_ عادت می کنیم
 
منظره‌ی ویرانی آدم‌ها غم‌انگیزترین منظزه دنیاست!
ببینی کسی مثل طاووس می‌رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته.
ببینی کسی خود را ملکه‌ای می‌پنداشته و تو را بنده‌ی زرخرید، حالا منتظر گوشه‌ی چشمی‌ست به او بکنی.
ببینی...

-همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها
 
فروغ پرسید:کی ازدواج می کنیم ؟؟
گفتم : اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم .
و تو به جای عشق باید به دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نق ونوق بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و فریرز و فریزر و فریزر باشی .
هر دومان یخ میزنیم، بیشتر از حالا پیش همیم... ولی کمتر از حالا همدیگر رو می بینیم ؛
نمی توانیم ببینیم ؛ فرصت حرف زدن با هم نداریم ؛ در سیاله زندگی دست و پا میزنیم ، غرق می شویم ... و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست .
,,عشق,, از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد .

عشق روی پیاده رو
 
•دلنوشته های یک احمق مالیخولیایی
آدم های زیادی هستند که هر روز
یواشکی دلشان میگیرد
برای کسی که هیچوقت قرار نیست به هم برسند؛
و بدتر از آن هیچوقت نمیتوانند دلتنگیشان را فریاد بزنند
و این خودش بدترین حالت یک حال خراب است...✨
 
وقتی خیلی تلاش می‌کنی کسی را فراموش کنی، خودِ همین تلاش کردن به یک خاطره‌ی فراموش‌ناپذیر تبدیل می‌شود. حالا باید بکوشی تا این فراموش کردن را فراموش کنی و این چنین، یک خاطره‌ی فراموش‌نشدنی دیگر هم ایجاد می‌شود.
............
ناگهان به این نتیجه رسیدم آدم‌های رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک‌‌طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمی‌‌دهد ممکن است در کتاب‌‌ها هیجان‌‌انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خسته‌‌کننده است.

جزء از کل
 
یک قول آرامش بخش از طرف آلیس عزیزم! :
"من براي شکار در نزدیکی خونه کمین می کنم. اگر به کمکم احتیاج داشتی، من فقط پانزده دقیقه باهات فاصله دارم.
یکی از چشمام رو به سمت اتفاقات کنار تو نگه می دارم."
معنی این حرف : " چون ادوارد این دور و برا نیست ، بهتره کار مسخره اي انجام ندي . "

گرگ و میش- کسوف
 
قاعده‌ی بیست‌ونهم: تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگی‌مان از پیش تعیین شده. به همین سبب این که انسان گردن خم کند و بگوید: «چه کنم، تقدیرم این بوده» ، نشانه جهالت است. تقدیر همه راه نیست، فقط تا سر دو‌راهی‌هاست. گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردش‌ها و راه‌های فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگی‌ات حاکمی و نه محکوم آن.

ملت عشق ـ الیف شاکاف
 
قبلا قول داده بودم که اون بخش خرمگس که تحت تاثیرم قرار دادو بزارم. بفرمایین:

روز اعدام:

در طلوع صبح چهارشنبه، خرمگس را به حیاط آوردند. لنگیش بیشتر از همیشه هویدا بود، و درحالی که به سنگینی به بازوی گروهبان تکیه کرده بود، با زحمت پا میکشید. دنده هایش بیرون زده، صورتش زرد بود. رنج بیماریو شکنجه صورتش را ابهت می بخشید. اما همه آن فروتنی ملالت بار که او را از فریاد زدن از درد باز میداشت رفته بود. آن هراسهای خیالی که در خاموشی او را خرد کرده بودند، محو گشته بودند. دیگر وحشتی نداشت.
شش تفنگدار انتخاب شده برای اعدام، کنار دیوار ایستاده بودند. بزحمت از گریه خودداری می کردند. خرمگس و حاضر جوابی هایش، خنده های دائمی اش، شهامت بینظیرش و چشمان روشنش مثل پرتویی به زندگی ملالت بار آنان وارد شده بود و اینکه او باید بمیرد، آن هم به دست آنها، برایشان مثل خاموش ساختن انوار آسمان بود.
قبر او زیر درخت تناور انجیر انتظارش را می کشید. خرمگس ضمن عبور، نگاهی به آن گودال تاریک انداخت. نفس عمیقی کشید تا بوی گور خودش را حس کند.
گروهبان کنار درخت ایستاد. خرمگس با درخشان ترین تبسم رو گرداند:«گروهبان، اینجا باید بایستم؟»
گروهبنان با سر تایید کرد. فرماندار، یک دکتر و یک کشیش در حیاط بودند. خر مگس خندید:
-صبح بخیر آقایان! سروان حال شما چطور است؟ امیدوارم این بچه ها کارشان را درست انجام دهند- انطور نیست بچه ها؟ پاشنه هایتان را کنار هم بگذارید. نشان دهید چقدر دقیق میتوانید تیر اندازی کنید. پس از مدتی چنان کار برایتان درست خواهد شد که وقتی برایتان نماند. هیچ چیز بهتر از تمرین قبلی نیست...

-پسرم!
کشیش حرف او را قطع کرد.
- تا چند لحظه دیگر به حضور آفریننده خود میرسی. آیا برای آخرین لحظاتی که برای توبه داری، مطلبی جز این نمیگویی؟ آیا میخواهی طعنه ای بر زبان، به سریر پرهیبتش نزیک شوی؟
+طعنه ای بر زبان، پدر مقدس؟ آنگاه که نوبت ما برسد، در مقابل شما توپ های صحرایی بکار خواهیم برد و خواهید دید چه طعنه هایی بر زبان خواهیم آورد!
به قبر روباز نگاه کرد.
-+فکر میکنید بعد از خواباندن من در آنجا، همه چیز به پایان میرسد؟ پدر مقدس نترسید! من دوباره بر نخواهم خواست! همانجا که مرا بخوابانید، آرام خواهم خفت. اما ما با طعنه ای بر زبان توپهای صحرایی بکار خواهیم برد!
کشیش فریاد براورد:
-خدایا این مرد بدبخت را ببخشای!


-بجای خود، آماده، آتش!

خرمگس تلوتلو خورد. گونه اش خراشیده شده بود و گلوله ای به بالای زانویش اصابت کرده بود.
-تیراندازی بدی بود!

صدایش از درد گرفته بود. ولی میخندید. تفنگداران درحالی که نومیدانه به سرزنش های ستوان گوش میدادند، وحشت زده به مردی که کشته بودند و هنوز زنده بود مینگریستند. خرمگس خون آلود و سرپا، لرزید.
-سرهنگ! امروز جوخه بی تجربه ای آورده ای! خب، سربازان، تو تفنگت را بالاتر بگیر، دل داشته باش مرد! (به سینه اش کوبید) اینجا را هدف بگیرید! حاضر، آتش!

دودآهسته به یکسو رفت. و آنان دیدند که خرمگس افتاده است. بیحرکت ایستادند و به آن موجود خون آلود که تقلاکنان بخود میپیچید نگریستند. او خود را روی یک زانو بلند کرد.
-یک بار دیگر... بچه ها.. ببینید... اگر... نتوانید...

به پهلو روی چمن افتاد. کاردینال مونتانلی وارد شد.
-میخواهم او را ببینم.

ناگاهه یکی از سربازان فریاد زد، چون جسد خونین روی زمین دوباره شروع به تقلا کرده بود. دکتر خود را برزمین پرت کرد و سر خرمگس را به زانو گرفت. داد کشید:
- زود باشید تمامش کنید وحشی ها!

فوران های خون روی دست میریخت و تشنج پیکری که ر ست داشت، سراپایش را تکان میداد. کشیش برشانه او خم شد صلیب را بر لبان خرمگس نهاد:
-بنام پدر و پسر و...
خرمگس خود را روی زانوی دکتر بالا کشید و با چشمهای فراخ مستقیم به صلیب نگاه کرد. با دست راستش آن را کنار زد. خون بر چهره مسیح روی صلیب کشیده شد.
-پدر... خدای... شما... راضی... شده... است؟

سرش روی زانوی دکتر به عقب افتاد.
 
به جای "همیشه اینجا خواهم ماند" بس بود که بنویسی "اینجا خواهم ماند" و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی می بینی که همیشه آنجا نمانده ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.
شب یک، شب دو
بهمن فرسی
 
گستره؛ عمق یا وسعت؟ | ديويد ايستين

فلين مطالعه ای را ترتیب داد که در آن معدل دانشجویان سال آخر یکی از دانشگاه های ایالتی تراز اول آمریکا در رشته هایی همچون علوم عصب شناسی و زبان انگلیسی را با عملکرد آنان در آزمون تفکر انتقادی مقایسه کرد. این آزمون توانایی دانشجویان در به کارگیری مفاهیم انتزاعی بنیادی برگرفته شده از اقتصاد، علوم طبیعی و اجتماعی و منطق در سناریوهای واقعی رایج را می سنجيد. وقتي فلين دریافت میان نتیجه های آزمون تفکر مفهومي وسيع و معدل دانش آموزان هیچ رابطه ای وجود ندارد، به شدت مبهوت شد. به گفته فلين، «ویژگی هایی که در دانشگاه کسب نمرات خوب را رقم می زنند هیچگونه توانایی حیاتی با اهمیتی را شامل نمی شوند.»
هر یک از بیست سؤال این آزمون شکلی از تفکر را می سنجید که می تواند در دنیای مدرن به صورت گسترده استفاده شود. دانشجویان در پاسخ دادن به آیتم های نیازمند به نوعی از استدلال مفهومی که بدون هیچ گونه آموزش رسمی ای دست یافتنی بود، مانند شناسایی استدلال دوری، عملکرد خوبی داشتند. اما در زمینه چارچوب هایی که می توانند به بهترین شکل از مهارت های استدلال مفهومی آنان استفاده کنند عملکرد وحشتناکی داشتند. دانشجویان رشته های زیست شناسی و زبان انگلیسی در همه مواردی که مستقیما به رشته آنان ربطی نداشت ضعیف عمل کردند. دانشجویان هیچ یک از رشته ها، از جمله روان شناسی، روش های علوم اجتماعی را درک نکردند.
دانشجویان علوم، بدون درک این موضوع که برای رسیدن به نتیجه گیری های درست چگونه باید از علم استفاده شود، حقايق مربوط به حوزه تخصصی خود را آموخته بودند. متخصصان علوم عصب شناسی در هیچ مورد خاصی عملکرد خوبی نداشتند. متخصصان کسب وکار در همه حوزه ها، به ویژه اقتصاد، عملکرد ضعیفی داشتند. متخصصان اقتصاد مجموعة عملكرد چندان خوبی نداشتند، با اینکه علم اقتصاد ذاتا حوزه وسیعی به حساب می آید و به استادان رشته اقتصاد نشان داده می شود که اصول استدلالی آموخته شده را برای حل مشکلات خارج از محدوده خودشان به کار گیرند. همچنین شیمیدانان فوق العاده باهوش هستند، اما در مطالعات متعدد نتوانستند استدلال علمی خود را برای حل مسائل غیرشیمی به کار گیرند. دانشجویانی که فلين آنان را آزمایش کرد در قضاوت شان برای رسیدن به نتیجه گیری های علمی اغلب اشتباه های ظریفی مرتکب می شدند. عملکرد آنان در پاسخ به سؤالی که سناریویی داشت که نیازمند زیرکی بود و لازم بود که دانشجویان از مغالطه علت شمردن همبستگی استفاده نکنند بسیار بد بود، حتی بدتر از حالتی که جواب را به صورت تصادفی انتخاب کنند. تقریبا هیچ دانشجویی در هیچ یک از رشته ها درک درستی از این ندارد که چگونه می تواند از روش های ارزیابی حقایق که در رشته خودش آموخته است در حوزه های دیگر نیز استفاده کند.
از این نظر، دانشجویان و اهالی روستاهای دورافتاده مطالعه لوریا ویژگی مشترکی داشتند. حتی متخصصان علوم معمولا در تعمیم روشهای تحقیقاتی از حوزه تخصصی خودشان به حوزه های دیگر ناتوان بودند. فلين این گونه نتیجه گیری کرد: «هیچ نشانه ای وجود ندارد که نشان دهد دپارتمان ها برای توسعه چیزی به جز رشته تخصصی باریک خود تلاش می کنند.»"

~ احساس تجربه‌ی خنگ شدن و خشک شدن مغزم در سالهای سوم و اوایل چهارم دبیرستان -که فقط متمرکز شده بودم روی درس و تست زدن- رو در من زنده کرد!
 
کاردینال مونتانلی رو به صلیب سنگی روی دیوار فریاد زد:
-خداوندا، این را بشنو!

صدایش در خاموشی فرو مرد.
نوعی برق شیطانی همچو پرتویی سبز رنگ در چشمان دریارنگ خرمگس نمایان شد:
+بلند تر ب‌ِ-بِ-بگویید! شاید خُ-خفته باشد!


خرمگس
 
به این فکر میکنم که تنها ادمهایی که ارزش نگاه کردن دارند کسانی هستند که رسیده اند به قعر و آن ته کمانه کرده اند، چون بعد از کمانه کردن در عجیب ترین مدار ها قرار می گیرند.
——
اگه نمی تونی خارق العاده باشی، مبهم باش. اگه ندونن به چی می خوای برسی، متوجه نمی شن که در رسیدن بهش شکست خوردی.
————
بدترین چیز دنیا به هیچ عنوان رنج کشیدن یا تنهایی نیست. یک ترکیب است: تنهایی رنج کشیدن.
————
-خودت چی فکر می کنی؟
-فکر می کنم یه خودکشی جهانی ارزشش رو داره، فقط برای دیدن چهره خالق تو اون لحظه.
————
متاسفانه پزشکان به تازه والدان نمی گویند که یک مشکل عمومی رو بهافزایش پس از تولد این است که درصدی از کودکان در محیط خانه ی خود بدل به انسان شناس می شوند، انگار نطفه شان برای این بسته شده تا شکست های وحشتناک پدر و مادری را مشاهده و ضبط کنند که روحشان هم از دعوت چنین مشاهده گر خونسرد و بی رحمی به زندگیشان خبر ندارد. تنها چیزی که این پدر و مادر های بدبخت میخواسته اند تولید نسخه ای بانمک تر از خودشان بوده؛ در عوض گیر یک جاسوس بی احساس می افتند که در دادن گزارششان به مقام پایین تر لحظه ای درنگ نمی کند-عموم مردم. به بیانی دیگر، به قول چسلاو میلوش شاعر: وقتی نویسنده ای در یک خانواده متولد می شود، فاتحه آن خانواده خوانده است!
————
ای خدا، چرا نقش من در این دنیا صرفاً دلقک سقوط‌کرده نیست؟ چرا باید دلقک سقوط‌کرده‌ای باشم که بقیه‌ی دلقک‌های سقوط‌کرده رویش سقوط می‌کنند؟ به عبارت دیگر چرا روی پیشانی‌ام نوشته هر پیرزنی که در سوپرمارکت لیز می‌خورد باید بازوی من را بگیرد؟

یخوورده طولانی شد، به بزرگی خودتون ببخشید!

ریگ روان-استیو تولتز
 
من اعتقاد راسخ دارم که اعمال انسان باید با هم تجانس(هماهنگی) داشته باشد. هر یک از ما در محیط خاصی به دنیا میآید و زبان مادری خاص و الگوهای فکری معینی دارد. و در همان محیط هم احساس راحتی میکند و میتواند به بهترین صورت کار کند. مگر اینکه در اوایل زندگی از آن کنده شود .

تاریخ به ما می آموزد که دیر یا زود هر کشوری را انقلابها و جنگها به تلاطم در میآورد، و پیداست که ملت ها نمیتوانند، هروقت که بوی چنین تحولاتی می آید،دسته جمعی مهاجرت کنند.
مردم باید یاد بگیرند که از فاجعه جلوگیری کنند، نه اینکه از آن بگریزند. حتی شاید بتوان گفت که هرکس باید همه ی توفانهای کشورش را از سر بگذراند، زیرا بدین شیوه میتوان مردم را تشویق کرد که جلوی تباهی را، پیش از گسترشش، بگیرند.

اما این حرفها هم شاید از آنسوی بام افتادن باشد. زیرا فرد هر چه هم سعی کند، در اغلب موارد نمیتواند جلوی توده های بزرگ مردم را بگیرد و مانع به بیراهه رفتن آنها شود.
در این شرایط، نباید از او توقع داشت که بماند و با مردمی که اندرزهای او را به هیچ گرفته اند نجات یابد یا غرق شود.

خلاصه، هیچ رهنمود کلیی که بتوان به آن چنگ زد وجود ندارد.
هرکسی باید راه خودش را شخصاً انتخاب کند، و از قبل هم نمیتوان گفت که کار ما درست است یا غلط.

جزء و کل / ورنر هایزنبرگ
 
قاضی از پرز پرسید " آیا دیدی که این مرد گریه کند؟" پرز گفت : "خیر" . وکیل پرسید " آیا دیدی که این مرد گریه نکند؟" پرز گفت " خیر" و صدای خنده ی حضار بلند شد. وکیل رو به جمعیت گفت :" این است ماهیت محاکمه. همه چیز حقیقی است و هیچ چیز حقیقی نیست."


بیگانه- آلبرکامو
 
Back
بالا