قسمـت‌های جالـبِ کتـاب‌ها

مگذار در لحظه‌هایی از زندگی، به خاطر کوچک‌ترین چیزها که بزرگ می‌نمایند در چشمانت اشک بنشیند.
اشک‌ها برای غم‌های بزرگ و شادی‌های بزرگ است...
گریزِ دلپذیر _ آنا گاوالدا
 
زحمت دارد...
آدم شدن را میگویم...
این را می شود از مترسک ها آموخت...
آن ها تمام عمرشان را می ایستند...
تا بقیه آدم حسابشان کنند...

بوف کور - صادق هدایت
 
دوشیزه سکینه مطلقا به خیالات شیطانی از قبیل هم‌ آغوشی با مردان، شوهر کردن و خیالات روحانی مثل بچه‌دار شدن، اهل زندگی زناشویی بودن، شکم باردار، لالایی و جز اینها، اجازه نمی‌داد در مغزش راه پیدا کنند و شاید به همین علت بود که هرشب دو قرص خواب‌آور استعمال می‌کرد.

سنگر و قمقمه‌های خالی - بهرام صادقی
 
20230313_095403_slre.jpg


- سوء قصد به ذات همایونی -
رضا جولایی
 
من با خودم فکر کردم: "اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره‌ی من باید دور، تاریک و بی‌معنی باشد؛ شاید من اصلا ستاره نداشته‌ام!"

بوف کور، صادق هدایت
 
«انسان اندوهش را فراموش نمی کند،
بلکه خود را وادار می کند آن را تاب بیاورد.»...

نامه به گوستاو فلوبر، ژرژ ساند
 
خاله محبوبه می‌گوید :
"من فقط به عشق ماتیک زن جعفر شدم !"
جعفر شوهر اولش بود.
" گفتند تا عروسی نکنی نمی‌توانی ماتیک بزنی "

مامان نمی‌داند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.
" یک روز مرا به پدرت دادند.
فکر کردم لابد بابای دومم است
و من باید این دفعه دختر او باشم.
یک نفر یک‌ مشت به پهلویم زد و گفت،
پدرت نیست.شوهرت است.

از آن به بعد هر وقت مشت می‌خوردم
می‌فهمیدم اتفاق مهمی افتاده ... !

پرنده من - فریبا وفی
 
برایم از چگونگی فروش بچه اژدهاها توضیح میدهد که باید کالابرگ مخصوص داشته باشی و فقط بچه ها میتوانند آنها را بخورند . وقتی میرسیم جلوی خانه رومن، دارد درباره نحوه طبق اژدها توضیح میدهد!
«با نمک و شامپو.»
«اما شامپو که خوردنی نیست!»
«نباید بخوریش که... ازش برای پختن اژدها استفاده میکنیم.»
«آهان!راست میگی.من چقدر خنگم!»

یاد او - کالین هوور
 
خاطرات ، چه شیرین چه تلخ ، همیشه منبع عذاب هستند ؛ دست کم برای من چنین است ؛ اما حتی این عذاب هم شیرین است . و وقتهایی که دل آدم پر است ، بیمار است ، در رنج است ، و غصه دار ، آن وقت خاطرات تر و تازه اش می کنند ، انگار که یک قطره ی شبنم شبانگاهی که پس از روزی گرم از فرط رطوبت می افتد و گل بیچاره ی پژمرده را که آفتاب تند بعد از ظهر تفته اش کرده ، شاداب می کند .

بیچارگان - داستایوفسکی
 
ما مردمی بودیم که در فضای خالی روزنامه ها زندگی میکردیم . و این به ما آزادی بیشتری میداد.
ما در شکاف بین داستان ها زندگی میکردیم.
_سرگذشت ندیمه
مارگارت اتود
 
اما اکنون چرا کسی جرات نمی کند حرف هایش را به زبان آورد، چرا آنها به جایی رسیدند که با وجود سگ های درنده ای که همه جا پرسه می زدند کسی جرات نمی کرد حرفش را به زبان آورد‌.

قلعه حیوانات - جورج اورول
 
انسان های موفق عاشق تجربه و یادگیری اند وقربانیان فریفته سرگرمی

باشگاه پنج صبحی ها
 
قبلش باید بدونید که توی این کتاب، حکومتی که ازش نام می بره، یه حکومت فاسده.
مجموعه داس مرگ، جلد سوم، پژواک، صفحه ی ۲۰۶
((شبحی سبز پوش بی هوا از سمت آشپزخانه وارد شد. داس رند بود. اگر می خواست با حالتی خیره کننده وارد شود، دیوار های شیشه ای تلاشش را بی ثمر می کردند چون موریسون خیلی قبل از آنکه به اتاق برسد او را دیده بود. امکان نداشت کسی بتواند این حکومت را به عدم شفافیت متهم کند.))
-جوری که از موقعیت استفاده کرده و دو تا چیز که کاملا بی ربط بودن رو بهم ربط داده تا کنایه بزنه>>>-
 
"یه وقتی با خودم فکر میکردم از ایران میرم،و...میدونی،خارج از ایران،با آدمای مختلف آشنا میشم؛بهشون میگم ما آدمای خوبی هستیم."
همین که جملات را بر زبان آور،تمنا دوباره به قلبش چنگ انداخت،این میل که به مردم آن بیرون بگوید آن ها آدم های خوبی هستند.کمتر از چیزی که بقیه فکر میکنند یا حتی خودشان می پندارند،عصبانی اند.بگوید مهربان اند،با اینکه مهرباتی برایشان آسان نیست.سعی شان را می کنند که شریف باشند،با اینکه شرافت برایشان هزینه دارد.این خودش هر عملی را از سر مهربانی ارزشمندتر می کند.که پاداش نگیرد.ولی آنها به هر حال سعیشان را می کنند.
فقط چون خوب اند.
کوارتت نهایی-آرمینا سالمی
 
کودکم!
می‌توانم به تو بیاموزم مثلا
وقتی چراغ قرمز است باید بایستی
ورود ممنوع را نباید وارد شوی
و یک‌طرفه یعنی تا آخرش را باید بروی

ولی چگونه به تو بیاموزم
سوار دلت شوی و هر کجا می خواهد نروی
وقتی خودم هنوز نیاموخته ام!


نامه به کودکی که هرگز زاده نشد ~ اوریانا فالاچی
 
... مُرد دیگر؛ آدم‌ها می میرند، سکته می‌کنند یا زیر ماشین می‌روند، گاهی حتی کسی عمدا از بالای صخره‌ای پرت‌شان می‌کند پایین. این‌ها، البته مهم است ولی مهم‌تر همان نبودن آن‌هاست، این که آدم بیدار شود و ببیند که نیستش و جایش کنار تو خالیست. بعد دیگر جای خالی‌شان می‌ماند، روی بالش، حتی روی صندلی که آدم بعد از مردنشان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریه اش می‌گیرد، بیشتر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند...
آینه های دردار – هوشنگ گلشیری
 
هلیای من!
روزی سنگی به پیشانی سنگی کوه خورد، کوه خندید و سنگ شکست...
یک روز کوه می شکند؛ خواهی دید.

باری دیگر شهری که دوست میداشتم/نادر ابراهیمی
پ.ن: این کتاب خون شد رفت تو رگام
 
من ریشه دارم، ولی پرواز می‌کنم.

«من هیچ‌وقت بهترین دوست نداشتم. چطوریه؟» «نمی‌دونم. فکر کنم می‌تونی خودت باشی، حالا اون خودت هر‌چی باشه. بهترین و بدترین جنبه‌ی وجودت. اونا در هر صورت دوسِت دارن. می‌تونی باهاشون دعوا کنی، ولی حتی وقتی از دست‌شون عصبانی هستی، می‌دونی که همچنان دوست باقی می‌مونی.» «شاید لازم باشه یکی از اینا بگیرم.»


جایی که عاشق بودیم
 
Back
بالا