قسمـت‌های جالـبِ کتـاب‌ها

pomegranate

netherrack
ارسال‌ها
104
امتیاز
631
نام مرکز سمپاد
بهشتی
شهر
سبزوار
سال فارغ التحصیلی
1405
دفتر خاطرات حیوانات:
از دفتر خاطرات یک مار:
از بوی اینجا بدم می آید. حتی بیشتر از بوی پونه های تازه که انگار به عمد در مقابل خانه ما، درشیار کوه ها روییده اند.
نمی دانم چرا فریب خوردم! یک موش صحرایی درشت اشتهابرانگیز، درست موقعی که آفتاب سایه نداشت، با چشم های بی حرکت به من زل زده بود، من هم آرام به سمت او خزیدم و با یک حرکت سرش را در دهانم گرفتم.
بوی مخصوصی داشت، بعدا از دوستانم که اینجا هستند شنیدم که آن موش‌ها عروسک پلاستیکی هستند.
یقین دارم اگر روزی از اینجا خلاص شوم، دیگر فریب نمی خورم.
تهران- انستیتو پاستور-بخش سم شناسی
 

Phoenixyeah

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
کنکوری 1404
ارسال‌ها
261
امتیاز
2,285
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
آدمهای بیچاره بوالهوسند - یعنی طبیعت آنها را اینطوری ساخته است . این بار اولی نیست که چنین چیزی را احساس می کنم . آدم بیچاره همیشه مظنون است ؛ به دنیای خداوند از زاویه ی دیگر نگاه می کند و پنهانی هر آدمی را که می بیند گز می کند ، با نگاه خیره ی مشوشی او را نگاه می کند ، و با دقت به هر کلمه ای که به گوشش می رسد گوش می دهد - آیا دارند درباره ی او حرف می زنند ؟ آیا دارند می گویند که به چیزی نمی ارزد ، و آیا فکر می کنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه می ماند ؟ و وارنکا ، همه می دانند که یک آدم بیچاره از یک تکه گلیم پاره پوره هم بی ارزشتر است و نمی تواند امیدی به جلب احترام دیگران داشته باشد ، و هرچه هم این نویسنده ، این آدمهای قلم انداز ، هرچه که بنویسند ! آدم بیچاره همیشه همان خواهد ماند که از اول بوده است . و چرا این آدم بیچاره همانی می ماند که بود ؟ چون ، طبق نظر آنها ، آدم بیچاره باید پشت و رو شود ، باید هیچ چیز شخصی و خصوصی ، هیچ شان و کرامتی نداشته باشد ...

بیچارگان - داستایوفسکی
 

-Lili-

سیسیِ ملی
ارسال‌ها
1,045
امتیاز
7,379
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1405
- یادم نیست کجا خونده بودمش ولی می گفت : نگه داشتن کینه در دل مثل این است که خودمان ذره ذره جام زهر را سر بکشیم و منتظر مرگ دیگری باشیم....

یکی از ما نفر بعد است .کارن ام. مک منس
 

_Vina_

دختر گاوچرون
ارسال‌ها
714
امتیاز
9,747
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
یه جایی تو تهران
سال فارغ التحصیلی
1405
خوشبختی چیزی نیست که بتوان بر آن قیمت گذاشت ، بلکه یک کیفیت ذهنی و وجودی است
ربکا ، دافنه دوموریه
 

_Hani_

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
702
امتیاز
11,050
نام مرکز سمپاد
فرزانگان2
شهر
اسلامشهر
سال فارغ التحصیلی
1405
او میگفت نباید بیش از حد ناراحت شوی. و ناراحتی خود را ابراز کنی. نباید به دیگران غم از دست دادن هایشان را یادوری کنی.
《متوجه شدی کدی؟ سکوت یک پوشش محافظ در برابر درد است.》
ما دروغگو بودیم_امیلی لاک هارت
 

melina03

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
کنکوری 1404
ارسال‌ها
2,412
امتیاز
19,376
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
مدال المپیاد
زیست
- ماموریت الن تمام شده بود. او بانداژ را رها کرد
مغازه خودکشی

پ.ن. هنوز بعد چند ده بار خوندنش.. تهشو نمیتونممممم... یکی این نویسنده رو بده دست من...
 
ارسال‌ها
1,075
امتیاز
19,208
نام مرکز سمپاد
یه جایی بود دیگه!
شهر
*
سال فارغ التحصیلی
0000
رها کردنِ گذشته اگر چیزی از آن نیاموخته باشی، مشکل است.
به محضی که از آن درس بگیری و اجازه دهی دست از سرت بردارد، در حقیقت ، زمانِ حالت را بهبود بخشیده ای...‌

هدیه _ اسپنسر جانسون
 

خودشیفته

شاپرکی با شوق پرواز
کنکوری 1404
ارسال‌ها
171
امتیاز
2,398
نام مرکز سمپاد
FRZ
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
04
روزم چون روز دیگران می گذرد؛ اما شب که در می رسد یادها پریشانم می کنند، چه اضطرابی! روز را به سر می برم اما. . . شبانگاه من و غم یکجا می شویم همانا عشق در قلب ما جا یافته و ثابت است؛ چنان چون پیوست انگشتان با دست!
دوزخ، چه دوزخی ست شب. می‌دانم،می‌دانم، از آنکه آزموده‌ام بهشت شب را هم. چه بهشتی بود و چه دوزخی که هست. اضطراب را هم می شناسم، نه بس از یک جهت. از هفتا هفت جهت. عجب دوزخی!


سلوک_محمود دولت آبادی
 

Sety

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
725
امتیاز
17,397
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
اسلامشهر
سال فارغ التحصیلی
1405
اگر بقیه ی مردم دروغ تحمیلی حزب را می پذیرفتند-اگر تمام مدارک یک چیز را نشان میداد-آن وقت دروغ به تاریخ راه می یافت و تبدیل به حقیقت می شد.

۱۹۸۴
 

_Vina_

دختر گاوچرون
ارسال‌ها
714
امتیاز
9,747
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
یه جایی تو تهران
سال فارغ التحصیلی
1405
اگر از شکست خوردن بترسی ، حتما شکست میخوری.

بعضی وقت ها زندگی مشکلاتی سر راه آدم قرار میدهد که حتی باهوش تریم و کاردان تریم مربی ها نمیتوانم آن را برایت حل کنند. این بخشی از درد بزرگ شدن است.

جنگاوران جوان ، محاصره ی مکینداو ، جلد ششم
 

_Vina_

دختر گاوچرون
ارسال‌ها
714
امتیاز
9,747
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
یه جایی تو تهران
سال فارغ التحصیلی
1405
کاش این ساعت هیچ وقت به پایان نرسد.کسی چه می‌داند سرنوشت برای یک ساعت بعد چه چیزی در چنتا دارد؟.

حالا بار دیگر درمانده و خرد ان جا افتاده بودم. آیا میتوانسم باز کمر راست کنم؟

جین اِیر
 

MohamaD.Z

یک عدد INTP هستم :)
ارسال‌ها
187
امتیاز
1,182
نام مرکز سمپاد
شهید سلطانی ۵
شهر
شهرجدیدهشتگرد
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
متاسفانه ندارم :)
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
مهندسی برق
اما فئانور خندید و سخنی با چاووش نگفت اما رو به نولدور کرد :
اری ! پس ایا این مردم دلیر وارث پادشاهشان را یکه و تنها به همراه پسرانش روانه تبعید میکنند و به اسارت باز می گردند ؟ اما اگر کسی از شما با من همراهی کند به او خواهم گفت : از برای شما مصیبت پیشگویی کردند؟ ولی ما در آمان مصیبت را دیده ایم . در آمان از رستگاری به سوی بدبختی روان شدیم . اکنون راه دیگر را خواهیم ازمود : گذر از رنج و اندوه برای یافتن شادمانی ، و یا دست کم ازادی .


-سیلماریلیون ، حدیث گریختن نولدور
 
ارسال‌ها
1,075
امتیاز
19,208
نام مرکز سمپاد
یه جایی بود دیگه!
شهر
*
سال فارغ التحصیلی
0000
هر کس تنهاست عزیز من و خیلی تنها. به کار خودتان بچسبید. باز به شما توصیه می‌کنم اگر در هر یک از کاغذهای خودم بنویسم جای دوری نرفته است:
«بهترین کمک و رفیق شما، کار است.»
حرف‌های همسایه _ نیما یوشیج
 

Sety

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
725
امتیاز
17,397
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
اسلامشهر
سال فارغ التحصیلی
1405
+محاله بشه تمدنی رو بر دهشت و نفرت و شقاوت بنا کرد. دووم نمی‌آره.
_چرا دووم نمی‌آره؟
+نیروی حیاتی نداره. متلاشی می‌شه. دست به خودکشی می‌زنه.

۱۹۸۴
 

MohamaD.Z

یک عدد INTP هستم :)
ارسال‌ها
187
امتیاز
1,182
نام مرکز سمپاد
شهید سلطانی ۵
شهر
شهرجدیدهشتگرد
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
متاسفانه ندارم :)
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
مهندسی برق
ملکور به او رشک میبرد زیرا ائوله در اندیشه و قدرت بیشتر به او می مانست و زمانی دراز در میان ان دو کشمکش بود که در ان ملکور کوشش های ائوله را ضایع و بی اثر می گرداند و ائوله خود را در اصلاح نابسامانی ها و آشفتگی های ملکور فرسوده میکرد . نیز هردو مشتاق ساختن چیز هایی از آن خویش بودند که نو باشد و در خیال دیگران نگنجد و از ستودن افرازمندی خویش شاد میشدند . اما ائوله با ارو وفادار ماند و در هرچه کرد ، تسلیم اراده او بود و نیز به کرده دیگران رشک نمیبرد بل جوینده بود و پند میداد . اما ملکور روح خویش را در رشک و نفرت فرسود ، تا اینکه سرانجام هیچ کرده از او پدید نمی امد مگر تقلید مضحک اندیشه دیگران ، و اگر میتوانست جمله کرده دیگران را تباه می ساخت .

- سیلماریلیون ، حدیث اغاز روزگاران


"بچه ها از کتاب سیلماریلیون خوشتون میاد ؟ اگر اره بگین بیشتر بذارم و یکسری تحلیل درباره خود متن که مینویسم هم بگم ، بیشتر الان تیکه های مهم و جذاب کتاب رو دارم قرار میدم"
 

banaz

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
368
امتیاز
10,408
نام مرکز سمپاد
فرزانگان۲
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1400
رشته دانشگاه
مهندسی کامپیوتر
People decide what they think you're capable of based on how you look, doubly so if you're a woman. And if you're a woman of a certain age, that boils down to pretty much nothing.

Someone Else's Shoes
Jojo Moyes
 

MohamaD.Z

یک عدد INTP هستم :)
ارسال‌ها
187
امتیاز
1,182
نام مرکز سمپاد
شهید سلطانی ۵
شهر
شهرجدیدهشتگرد
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
متاسفانه ندارم :)
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
مهندسی برق
-در ادامه داستان پس از اینکه ملکور به مکر و حیله از دست والار فرار میکنه و با دزدیدن سیلماریل ها که ارزشمند ترین سازه های تاریخ سرزمین میانه هستن و کشتن فینوه پدر فئانور داغ بزرگی به دل قوم نولدور میذاره .
به همینجا ختم نمیشه بلکه در رشته کوه های جنوب سرزمین قدسی آمان در رشته کوه های آواتار با یک عنکبوت به نام اونگولیانت اشنا میشه "داستان کاملش رو بعدا تعریف میکنم"
اونگولیانت با مکر ملکور و در فرصت مناسب به مرکز آمان میاد و دو درخت قدسی والینور رو خشک میکنه که باعث میشه بجز اندک نور ستاره ها چیزی از روشنایی دنیا باقی نمونه
و بعد ملکور به سرزمین میانه فرار برمیگرده و شروع به پخش کردن فسادش میکنه

در این بین قوم نولدور که از لمس شدگی والار به جنون رسیدن به سمت ساحل میرن تا با کشتی های قوم تله ری به سرزمین میانه برن .

فئانور که الان شاه برین الف های نولدور هست جلو میره که با مهارت سخنوریش الف های تله ری رو راضی کنه کشتی هاشون رو در اختیارش قرار بدن :

اما حرف های او در تله ری در نگرفت . به راستی از رفتن خویشان و دوستان دیرین اندوهگین شدند اما بیشتر در پی ان بودند که مانع از رفتن ایشان شوند و نه انکه یاریشان کنند ، و برخلاف میل والار نه کشتی عاریه میدادند و نه در ساختن کشتی یاریشان میکردند . و اما خودشان خانه ای بجز سواحل شنی آمان و خداوندگاری بجز اولوه ، شهریار آلکوئالونده نمی خواستند . و او هرگز به سخنان ملکور گوش نسپرده بود و امدن او را به سرزمین اش خوش امد نگفته بود و هنوز اطمینان داشت که اولمو و دیگر بزرگان والار زخم های ملکور را التیام خواهند بخشید و شب خواهد گذشت و سپیده ای نو سر برخواهد اورد .

انگاه فئانور خشمگین شد زیرا از تاخیر میترسید و اولوه را عتاب کرد و گفت : از دوستی روی میگردانی ان هم در ساعت نیازمندی ما . اما انگاه که شما گذارتان به این سواحل افتاد ، شما بیکاره های بزدل و جبون و کمابیش تهی دست ، به راستی از مساعدت ما خوشحال بودید . اگر نولدور بندرگاه های شما را نساخته و به هزار جان کندن دیوارهایتان را بالا نیاورده بود ، هنوز در کلبه های کنار ساحل مسکن گزیده بودید .

اما اولوه پاسخ داد : ما از روستی روی برنمیتابیم . اما شاید بخشی از دوستی ملامت کردن بلاهت دوست باشد . و انگاه که نولدور مارا خوشامد گفت و یاری مان کرد ، سخن به گونه دیگری روا میداشتید و "قرار بود تا ابد در سرزمین آمان مسکن کنیم ، همچون برادرانی که همسایه دیوار به دیوار هم اند" اما از بابت کشتی ها : این کشتی هارا از شما نگرفته ایم . ما این صنعت را نه از نولدور که از خداوندگار دریاها اموختیم و الوار های سفید را با دستان خود ساختیم و بادبان های سفید را زنان و دختران مان دوختند . از این روی انها را به هیچ هم پیمان یا دوست نمی فروشیم و هدیه نمی دهیم . زیرا به تو میگویم فئانور پسر فینوه ، که این کشتی ها از برای ما به سان گوهر هاست از برای نولدور ، ساخته و اثر دلهای ما که مانندش را دوباره نمی توانیم بسازیم .

- فئانور مدتی به فکر فرو میره و پس از مدتی تمام الف هایی که همراهش به عنوان طلایه دار خیل عظیم الف های نولدور بودند رو دور خودش جمع میکنه و سعی میکنه به زور سوار کشتی های تله ری بشه :

اما تله ری در برابرش ایستادند و بسیاری از نولدور را به دریا ریختند . انگاه شمشیرها از نیام بیرون امد و جنگی خونین بر روی کشتی ها و گرد بارانداز های روشن از نور چراغ و اسکله ای بندرگاه ، و حتی بر فراز تاق عظیم دروازه اش در گرفت . سه بار مردم فئانور عقب رانده شدند و بسیاری از هر دو سو جان باختند اما طلایه سپاه نولدور را مقدمه خیل فین گولفین به راهبری فین گون مدد رساند که از پی رسیدند و صحنه کارزار را دیدند و از پای درامدن خویشان را ، و پیش از انکه به درستی از انگیزه درگیری اگاه شوند شتابان یورش اوردند . برخی گمان بردند در حقیقت تله ری می خواستند به فرمان والار بر خیل کوچک نولدور کمین بگشایند .
بدین گونه تله ری از پای درامندن و بخش اعظم دریانوردانشان به طرزی رذیلانه به دریا انداخته شدند چرا که نولدور در ان ساعت تندخو و یاغی گشته بود و تله ری چندان نیرومند نبود .

- در این لحظه نولدور سوار بر کشتی ها اماده حرکت میشن که اولوه به خدای دریا ها یعنی اولمو متوسل میشه اما اولمو مصلحت نمیدونه که کسی مانع عزم نولدور برای رفتن بشه اما اووی وینن که یکی از خادمان قدرتمند اولمو بوده بر دریانوردان تله ری گریه میکنه و دریا شمگینانه به بالا میاد و تعدادی از کشتی های تله ری که نولدوری ها سوارش بودند رو در هم میشکنه و عده ای از نلدور در انجا جان میدن . این باعث میشه که بخشی از خیل نولدور مجبور بشن موازی کشتی ها و از حاشیه ساحل و نه از مسیر مستقیم بلکه از سمت شمال که گذرگاه بسیار صعب العبور و یخ زده هل کراکسه قرار داره مجبور به عبور بشن . این در حالی بود که تمام تلاش نولدور این بود که بجای ان مسیر طولانی و جانکاه از مستقیم دریا عبور بکنن . اما چاره ای نبود پس نولدور سفر خودشون رو شروع کردند :

اما راه دراز بود و هرچه بیشتر میرفتند بر شدت پلیدی می افزود پس از پیمودن مسیری دراز در شبی لایتناهی ، سر انجام به محدوده شمالی قلمرو محروس ، در مرز بیابان لم یزرع آرمان رسیدند که کوهستانی و سرد بود . انجا به ناگاه چشم شان به هیئتی تاریک افتاد که ایستاده بر روی سنگ ، افراشته ، بر ساحل فرو مینگریست . برخی میگویند او خود ماندوس بود و نه از چاووش های کهتر مانوه . و صدایی بلند شنیدند ، پر ابهت و هول انگیز که فرمود بایستند و گوش فرادهند . امگاه همه از رفتن باز ایستادند و بی حرکت ماندند ، و خیل نولدور سر به سر صدای نفرین و پیشگویی اورا شنید ، همان که ان را پیشگویی شمال و تقدیر نولدور نام کرده اند . چه بسیار چیز ها که به کلامی پوشیده گفت و نولدور درنیافتند تا انگاه که ان وقایع بعدها رخ داد اما جملگی شنیدند از زبان او نفرین مسانی را که نمی ماندند و در پی هلاک می رفتند و آمرزش از والار نمی خواستند .

"" چه اشک های بی حد و حصر که نخواهید ریخت . و والار والینور را از شما محصور میدارند و در به روتان می بندند چنان که حتی طنین گریه و زاری تان از کوه ها نگذرد . خشم والار از غرب تا اقصای شرق دامن گیر خاندان فئانور خواهد بود و نیز دامن گیر جمله کسانی که از پی او میروند . سوگندشان انان ر پیش خواهد راند و باز امیدشان را برباد خواهد داد و تا ابد همان گنجینه ای را که سوگند به تعقیبش خورده اند از چنگ شان درخواهد ربود . هرچه را که به خیر می آغازند به شر ختم خواهد شد و تا روزگارشان با خیانت خویشان به هم و بیم خیانت سپری خواهد شد . تا ابد خلع ید خواهند شد .
شما خون خویشان را به ناحق ریختید و زمین آمان را لکه دار ساختید . بهای خون را با خون خواهید پرداخت و در فراسوی آمان در سایه مرگ خواهید زیست . اگرچه ارو مرگی از برای شما در ائا مقرر نداشته و شما را از بیماری آسیبی نیست ، اما کشت میشوید و کشته خواهید شد . از زخم سلاح و شکنجه و اندوه ، و انگاه روح بی کالبدتان به ماندوس خواهد امد . دیری در آن مکان به سر خواهید برد در حسرت جسم و ترحمی اندک خواهید یافت اگرچه همه کشتگان شفاعت تان کنند . و انان که در سرزمین میانه مانند و به ماندوس نیامدند از جهان به سان باری گران خسته خواهند گشت و رو به افول خواند گذاشت و در برابر نژادی جوان تر که پس از این خواهند امد همچون سایه های افسوس خواهند بود . این بود سخن والار ""





-خب دوستان نظرم رو بگم که چی شد .
ملکور در ابتدای خلقت دنیا از بقیه الهه ها قدرتمند تر بود به طوری که 2 بار سخن خود خدا یعنی ارو رو قطع کرد . و همیشه دلش میخواست چیزهایی برای خودش خلق کنه اما ارو اجازش رو بهش نمیداد و همینطور ملکور خیلی عاشق یکی از الهه ها به اسم واردا بود اما واردا پس اش زد که باعث شد ملکور به پوچی متمایل بشه و خلق شدن اونگولیانت هم حاصل همین بی نظمی ای بود که ملکور باعثش شد و به شخصه دلم براش میسوزه

اما درباره اتفاقایی که افتاد باید بگم که در ابتدا خورشید و ماهی وجود نداشت ، و تمام نور دنیا از 2 درخت قدسی در جزیره مقدس آمان به نام های تلپریون و لائوره لین بود و البته اندکی هم نور ستاره ها و خلق کردن دوباره این 2 درخت ممکن نبود چونکه انرژی زیادی از والار گرفت و فقط فئانور با مهارتش تونست نور این 2 درخت رو در 3تا سنگ به اسم سیلماریل جمع بکنه که تبدیل شد به باارزش ترین ساز های تاریخ سرزمین میانه . اما ملکور با مکرش وارد جزیره امان میشه و فئانور رو نسبت به والار تا حدی بدبین میکنه و در یک فرصت مناسب سیلماریل های فئانور رو میدزده و پدر فئانور یعنی فینوه رو هم میکشه و در همون حین اونگولیانت که عطش بی پایانی برای خوردن هرچیزی که از نور باشه رو داشت دو درخت والینور رو خشک میکنه و شیره داخلشون رو میمکه

اما زمانی که نولدور خواستن ملکور رو بگیرن و سیلماریل هاشون رو پس بگیرن و انتقام شاه کشته شده اشون رو ، والار از خودشون کرنش نشون میدن که از نظر من اصلا قابل قبول نبود کمای اینکه بی تدبیری اونها باعث ورود انگولیانت و ملکور به آمان و کشته شدن فینوه و خشک شدن دو درخت شد و مسئولیت کامل این فاجعه با اونها بود

اما والار نه تنها به نولدور کمکی نمی کنن بلکه براشون مانع تراشی هم کردن

و از همه بیشتر سر ماجرای اولین خویشاوندکشی در سواحلی که تله ری زندگی میکردن خونم به جوش میاد .
اولا که واقعا تله ری خود رسیدنشون به آمان از صدقه سری نولدور بود دوما کشتی قابل مقایسه با سیلماریل ها نبود به هیچ وجه و سوما الف کشی رو دقیقا اول خودشون شروع کردند .

و بدترین نقطش ورود ماندوس بود . ماندوس والای تقدیر و سرنوشت هست . و به شدت هم موجود عقده ای هست از نظر من . این ابله زورش به ملکور نرسید و اومد نولدور رو نفرین کرد اونم جلوری خصم جهان یعنی ملکور و باعث کلی سختی و بدبختی برای شجاع ترین قوم الف ها شد در حالی که بقیه ترجیح دادن خودشون رو تو آمان باد بدن و کاری نکنن



- سیلماریلیون - حدیث گریختن نولدور
 

_Vina_

دختر گاوچرون
ارسال‌ها
714
امتیاز
9,747
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
یه جایی تو تهران
سال فارغ التحصیلی
1405
خانواده های خوشبخت به همدیگر می مانند ، و خانواده های بدبخت هم هرکدام به سبک و شیوه ی خودشان بدبختند.

آناکارنینا ، جلد اول
لئو تولستوی

او مرا دوست ندارد ، سال هاست که دوست نداشته است.
___
برای اغلب مهاجران ، رفتن به کشوری جدید نوعی ایمان اوردن است ، حتی اگر داستان هایی از امنیت ، موقعیت و سعادت شنیده باشید ، باز هم مهاجرت جهشی است برای دور کردن خودتان از زبان ، مردم ، کشور و پیشینه ی خودتان.
حالا اگر این داستان های گفته شده حقیقت نداشتند ، چه؟ اگر نتوانید خودتان را با شرایط جدید وفق دهید ، چه؟ اگر در کشور جدید پذیرفته نشوید ، چه؟
___
آن همه احساس کجا رفت؟مردم تمام زندگی‌شان را صرف پیدا کردن عشق میکنند. شعر ها و اهنگ ها و تمام داستان ها درباره ی عشق است ؛ اما چطور میشود به چیزی اعتماد کرد که ناگهان شروع میشود و ناگهان به پایان میرسد؟
___
اما او از این ماجرا چیزی اموخت: هیچ کس نمیتواند ارزش انچه را از دست رفته تعیین کند‌‌.
و یک چیز دیگر: تمام آینده ی شما میتواند در یک چشم بهم زدن نابود شود.
___
_من به عشق اعتقاد ندارم
میگوید: عشق مذهب نیست. عشق وجود داره چه اعتقاد داشته باشی چه نداشته باشی.
___
میپرسد:و تو با این نظر زندگی بی معنیه موافقی؟
_گزینه ی دیگه ای دارم؟زندگی همینه دیگه
___
واقعیت قابل توجه: مردم منطقی نیستند
___
بزرگ شدن و دیدن ایرادات پدر و مادرت درست مثل از دست دادن دین و ایمانت است. من دیگر به خدا اعتقاد ندارم. پدرم را هم باور ندارم.

خورشید هنوز یک ستاره است.
نیکولایون
 
بالا