قسمـت‌های جالـبِ کتـاب‌ها

+«یه طوری حرف میزنی انگار اونجا بهترین جای دنیاس.انگار همه چیز تو بوستون بهتره.»
_«تو بوستون تقریبا همه چیز بهتره. بجز دختر هاش،بوستون تو رو نداره.»

ما تمامش میکنیم_کالین هوور
 
اون ها به تو حسودی می کنن و تنهات میذارن.نه به خاطر هیچ چیزی فقط چون تو یه نابغه ای.

مدرسه مردگان،جی ای وایت
 
درباره هیچ چیز نمی توان کامل مطمئن بود؛ فقط باید شجاعتش را داشته باشی تا کاری که فکر می کنی درست است را انجام بدهی.
شاید فردا بفهمی اشتباه کردی اما لااقل چیزی را انجام دادی که خودت باور داشتی، همین مهم است.
شور زندگی _ ایروینگ استون
 
-پنجمین سوال چی بود؟ تو چی جواب دادی؟ [متیو باید برای عضویت در انجمن تمام ارواح به پنج سوال جواب میداد]

او به جام شرابش نگاه کرد، چشمان سبز خاکستری‌اش از پشت طلای شراب کهنه به من افتادند. گفت:
-چه چیزی جهان را اداره می‌کند؟ من نوشتم: دو احساس دنیا رو سال پشت سال می‌گذرونن و به گردش در می‌آرن، ترس، و هوس. این چیزی بود که نوشتم.
عشق در پاسخش نبود.


کشف جادوگران- دبورا هارکنس
 
همانطور که زیر درخت کهنسال دراز کشیده بودیم داریوش زیرگوشم گفت: مهرپرست است!...آن ها لحظه ی پیش از برآمدن آفتاب را بهترین ثانیه ی هر روز میدانند.
پرسیدم:مگر نباید زرتشتی باشد؟!
با لبخند نگاهم کرد و گفت: و باید و نباید ندارد که!هرکس راهی را طی میکند که آن را درست میداند.در آخر هم نتیجه اش ، برای خود او خواهد بود...خیلی منصفانه و منطقی است نه؟!

پارسیان و من جلد اخر رستاخیز فرا میرسد

بعضی از افراد را حتی اگر حقشون باشه ، نباید اذیت کرد
روزهای یکشنبه می‌شود همه می‌آیند و گل روی سینه‌ات می‌گذارند گریه می‌کنند. وقتی آدم زنده نیست گل به چه دردش می‌خورد؟

گفتم: خودم می‌دونم مرده. فکر کردی نمی‌دونم ، ولی من هنوزم اونو دوسش دارم. یعنی به نظرت نمی‌تونم دوسش داشته باشم؟ یعنی وقتی کسی مرد دیگه نباید دوسش داشت؟ مخصوصاً اگه کسی که مرده هزار برابر بهتر از زنده‌هایی که در اطرافت هستند ، باشه؟

ناطور دشت
 
نرسیدن به خواسته ها باعث می شود بی رحم شوی.
هر روز _ دیوید لویتان

می ترسم اگه به کسی زیادی نزدیک بشم، اون وقت طرف فکر کنه پام رو از گلیمم بیشتر دراز کردم. می ترسم فکر کنن آدم فضولی ام یا... زیادی احساساتی ام، متوجهی؟ اما اگه خودم رو عقب بکشم هم اونوقت فکر میکنن اهمیت نمیدم. راستش رو بگم واقعاً فکر می کنم یه سری قوانین رو که برای دیگران بدیهیه، یادم رفته.
شام در رستوران دلتنگی _ آن تایلر

تو همیشه میخواستی همه چیز رو درست کنی به جای اینکه بنشینی و فکر کنی که اصلاً چرا اون چیز خراب شده! اگه پایه تَرَک داشته باشه، ساختن سخته.
تمام این مدت _ ریچل لیپینکات
 
عشق فریب طبیعت برای بقای نسل است.

زنان وابسته اند، نه به قدرت ،که به مکر و توانایی ذاتی شان برای حیله گری و تمایل بی پایانشان به دروغگویی. چون همان طور که شیرها به چنگ و دندان مجهزند، فیل ها به عاج، و گرازها به دندان بلند، گاوها به شاخ، و مرکب ماهی به جوهر سیاه، طبیعت زنان را به هنر فریب مجهز کرده تا به وسیله ی آن از خود دفاع کنند؛ و هر آن قدرتی که به صورت قوای جسمی و عقلی و منطق در مردان نهاده، در زنان به شکل مکر و نیرنگ درآمده

انسان همیشه می تواند بنشیند و بخواند ؛ اما همیشه نمی تواند فکر کند.
این مردمان تنها آن میزان فکر می کنند که به برآوردن نیاز اراده شان در آن لحظه قادر باشند.هرگز زندگی را چون چیزی به هم پیوسته ، هستی را به سان یک کل ، به اندیشه نمی آورند؛ حتی می توان گفت که زندگی می کنند بدون این که واقعا بدانند زندگی چیست

جهان و تاملات فیلسوف _ آرتور شوپنهاور
 
  • دیسلایک
امتیازات: Roxan
اﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ!
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﻢ
ﺑﺎ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺍﯼ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﺟﻬﻞ!
ﻫﯿﻬﺎﺕ...

نون نوشتن
| محمود دولت آبادی |
 
راستش من قهوه دوست ندارم. قبل از آشنایی با او قهوه برای من نوشیدنی ای با طعم و عطر متفاوت بود. بوی خیلی خوبی داشت اما مزه داروی تلخ چینی می داد و اصلا شبیه عطر خوشی که می شناختم نبود. قهوه چیزی بود که نه به خاطر طعم خودش بلکه به خاطر شکر می نوشیدم. بعد از آشنایی با او به قهوه علاقه مند شدم اما بعد از جدا شدن از او بار دیگر قهوه به نوشیدنی ای تبدیل شد که به ندرت می نوشیدم. جدایی به همین معنا است. جدایی یعنی بازگشت به همان چیزی که قبل از آشنایی بودی.
هیچ کس نامه نمی نویسد/جانگ یون جین
 
چرا پوچ گرایان خود را برای پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن میجنگیم، پاره پاره میکنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری‌شان به تن و روح دیگران سرایت کند دلیل بر رذالت بی حساب ایشان نیست!؟

یک عاشقانه آرام/نادر ابراهیمی
 
تو این تاپیک از هر جای کتابی که خوشتون اومد متنشو با اسم کتاب و نویسندشو بگین ;;)
زمان میرود تو بزرگ میشوی ولی در اخر می میری ولی زمان نمی ایستد
کتاب : کتاب نا تمام
نویسنده : ژاکلین وست
 
گاهی اوقات دلتنگ چیزهایی می‌شویم که دیگر وجود ندارند؛ اما من دلتنگ آن چیزی هستم که هرگز وجود نداشته است.

آخرین چیزی که به من گفت-لارا دِیو
 
شاید بهتر باشه به جای اینکه یه عمر یه اشتباه رو زندگی کنی،یه روز اون اشتباهت رو درست کنی و همون یک روز رو خوشحال باشی.

هر دو در نهایت می میرند/آدام سیلورا
 
دلم می خواهد با چند نفر قرار شام بگذارم.
در رستورانی نیمه تاریک دور میز بنشینیم، غذا بخوریم و با صدای بلند به همه چیز دنیا بخندیم.
آدمهای میز کناری با اخم نگاهمان کنند و ما باز بلند بلند بخندیم...

پاییز فصل آخرسال است_ نسیم مرعشی
 
صد حیف که اینگونه حجاب‌ها و پرده‌پوشی زنان باعث شده که ایرانی‌های خون گرم و خوش مشرب از سیر تمدن عقب بمانند. وگرنه چنانچه این مسئله در ایران وجود نداشت، اطمینان دارم که همین ایرانی‌ها، دست ما فرنگیها را از پشت می بستند.
زیرا جماعت زن ایرانی -با وجود استعداد زیادی که در تحمل زندگی مشقت بار و طاقت فرسای موجود از خود نشان می دهد- تمایل فراوان خود را به استفاده از وسایل سرگرمی و مظاهر تمدن و زندگی لوکس اروپایی پنهان نمی کند و عقیده دارد که فقط نیل به این مواهب است که شاهراه حصول به تمدن را برایش هموار خواهد کرد.

صفحه ۱۷۴ از کتاب جلوه‌هایی از زندگی و آداب و رسوم ایران - مری شیل، همسر وزیر مختار انگلیس در ایران
 
اما باید یک چیزی به تو بگویم.
اگر می خواهی زندگی ات را بسازی مجبوری طاقتت را بیشتر کنی.
کافکا در کرانه _ هاروکی موراکامی
 
فرانس:ما هیچگاه داستان را از منظر شیطان نشنیده ایم،تمام کتاب را خدا نوشته بود.


ندانم کجا دیده‌ام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب

به بالا صنوبر، به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره می‌تافت نور

فرا رفت و گفت ای عجب، این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی

تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سمر؟

چرا نقش بندت در ایوان شاه
دژم روی کرده‌ست و زشت و تباه؟

شنید این سخن بخت برگشته دیو
به زاری برآورد بانگ و غریو

که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است!
 
نه، کسی تصمیم خودکشی را نمی گیرد، خودکشی با بعضی ها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست، نمی توانند از دستش بگریزند.

زنده به گور، صادق هدایت
 
شهر تهران خفقان گرفته بود ، هیچکس نفسش درنمیامد ، همه از هم میترسیدند ، خانواده ها از کسانشان میترسیدند ، بچه ها از معلمینشان ، معلمین از فراشها ، و فراش ها از سلمانی و دلاک همه از خودشان میترسیدند از سایه شان باک داشتند‌‌.
چشم هایش ، بزرگ علوی
 
از خودم شرمنده شدم وقتی فهمیدم زندگی یک جشن بالماسکه بود درحالیکه من با چهره واقعی ام در آن حاضر بودم.
پلنگ های کافکا _ فرانتس کافکا
 
Back
بالا