| ما مثل هنرپیشهای هستیم که بدونِ تمرین، بدونِ نمایشنامه و بدون اینکه کسی در پشتِ پرده در گوشش بخوانند که چه باید بکند، به صحنه کشیده شدهایم. مجبوریم خودمان تصمیم بگیریم که چگونه زندگی کنیم |
هیچ کس هرگز کاملاً آزاد نیست.
آزادی بشر درست چند ساعت بعد از تولد از او سلب میشود.از همان لحظه ای که برای ما اسمی میگذارند و ما را به خانواده ای نسبت میدهند٬ دیگر فرار غیر ممکن میشود. قادر نیستیم زنجیر را پاره کنیم و آزاد باشیم.ساختمان بزرگ اداره ثبت اسناد زندان ماست. همه ما لابه لای اوراق آن کتابها له شدهایم.
گفت: او انطوری نیست که انتظارش را داشتی مگر نه؟
لرزه ی بزرگ دیگری کشتی را لرزاند و سیپتیموس گفت: نه ولی چه چیزی همانطوریست که انتظارش را دارم؟
سیپتیموس هیپ.سایرن خبیس
اگر از گرگ میترسی نباید به جنگل بروی
کتاب ابله - فئودور داستایفسکی
اگه از شکست خوردن میترسین نباید شروع کنید
همه از گرگ میترسن حتی اونایی که میرن جنگل ولی میدونن راهی جز مقابله باهاش ندارن
| بالاخره همه یک روزی میمیرند و صد سال که بگذرد، دیگر هیچ کس درباره ی این که دیگران که بودند و چطور مردند سوال نمیکند.
پس بهتر است همان طور که دلت میخواهد زندگی کنی و همانطور که دوست داری بمیری |
نگاهشان از یکدیگر برمیگردد. یکدیگر را به اندازه کافی فهمیده اند که دیگر نخواهند بیش از این فهمیده شوند. ولی میدانند که هر دوشان زیر یک ابر باران زا راه میروند.
| يک روز حس می كنی كه در حال مرگ هستی و روز بعد می فهمی كه تنها كاری كه بايد می كردی اين بود كه چند پله پايين می رفتی تا چراغی را برای روشن كردن پيدا كنی تا همه چيز را كمی شفاف تر ببينی |
| من نفهمیده بودم که موسیقی میتواند قفلهایی را در تو باز کند. میتواند تو را به مکانهایی ببرد که کسی پیشبینی نمیکند و هالهای در اطراف تو باقی میگذارد. انگار که باقیماندههای سفرت را با خود آوردهای است |
«تا وقتی آدم انتظار چیزی را دارد، یا وقتی کسی به انتظار آدم نشسته، آدم تنها نمی ماند. اگر هم تنها بماند تنهایی اش عین یک تب تند است که زود می گذرد. نه مثل تب لازم که دم به ساعت بر می گردد.»