• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

قسمـت‌های جالـبِ کتـاب‌ها

پاسخ: قسمت‌های جالب از کتاب‌های مورد علاقه‌تون

... اتفاقاً این در تاریخ آمریکا همان زمانی بود که رمان‌نویسِ بداخم، تئودور درایزر، گرفتار نقد‌های ناموافق و بادکردن نخستین کتابش «سیستر کاری» شده بود. درایزر بی‌کار و بی‌پول بود و خجالت می‌کشید کسی را ببیند. یک اتاق مبله در بروکلین اجاره کرد و رفت آن‌‌جا زندگی کند. عادت کرد که روی یک صندلی چوبی وسط اتاق بنشیند. یک روز به این نتیجه رسید که جهت صندلی‌اش درست نیست. سنگینی‌اش را از روی صندلی بلند کرد و با دستش صندلی را به طرف راست چرخاند که در جهت صحیح قرار بگیرد. لحظه‌ای خیال می‌کرد که جهت صندلی درست است، ولی بعد به این نتیجه رسید که این‌طور نیست. آن‌ را یک دور دیگر به طرف راست چرخاند. خواست حالا روی صندلی بنشیند ولی باز دید که انگار یک جوری است. باز آن را چرخاند. سرانجام یک دور کامل زد و باز به نظرش جهت صندلی درست نیامد. نور پشت پنجرۀ کثیف اتاق اجاره‌ای محو شد. تمام شب را درایزر با صندلی‌اش دنبال جهت درست دور می‌زد.

رگتایم، نوشتۀ ای. ال. دکتروف.
صفحۀ ۳۱.
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

به برهوت حقیقت خوش آمدید|اسلاوی ژیژک


روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا کرد.
او که می دانست ساسورچی ها همه نامه ها را می خوانند،
به دوستانش گفت :"بیاید یه رمز معین کنیم؛ اگر نامه ای که از طرف من دریافت کردید ،با جوهر آبی معمولی نوشته شده باشد،بدانید هر چه نوشته ام درست است.اگر با جوهر قرمز نوشته شده باشید، سراپا دروغ است."
یه ماه بعد دوستانش اولین نامه را دریافت می کنند که در آن با جوهر آبی نوشته شده است :" این جا همه چیز عالی است؛مغازه ها پر،غذا فراوان،آپارتمان ها بزرگ و گرم و ترم،سینماها فیلم های غربی نشان می دهند و تا بخواهید دختران زیبا ... تنها چیزی که نمیشود پیدا کرد جوهر قرمز است."
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

خیلی بدین،من اینهمه تایپ کردم،داستان به این قشنگی،اونوقت لایق یه لایک هم نیست؟:'(



محمود آقای دربان سابق بانک که یونیفرم رانندگان را به تن داشت در یک اتومبیل بزرگ را باز کرده بود و جوان سربه راه که کسی جز ماشاالله خان نبود قبل از پیاده شدن با دو خانم خوشگل خوش لباس که دو طرفش نشسته بودند و قهقهه می خندیدند مشغول خداحافظی بود:
-:الهی درد و بلای شما دوتامغز قلم بخوردتوی دوتا چشمهای ماشاالله!درد انتفی هذاچشم الچپ!و درد انت فی هذا چشم الراست!
(آخرین بند کتاب ماشاالله خان در بارگاه هارون الرشید،اثر ایرج پزشکزاد)


پور علیزاده :اگر یک زن نجیب و خوب پیدا شود دست بالا میکنید؟
پرنگ:یعنی...البته...شاید...
پورعلیزاده:انشاالله به سلامتی.میخواستم خدمتتان عرض کنم که بنده یک زن بسیار خوب،نجیب،خانه دار و خانواده دار می‌شناسم که از همه جهت شایسته و بایسته است. نه تنها هیچ کم و کسری ندارد،بلکه ماهی هزار تومان هم عایدی مرتب دارد.
پرنگ:میدانید من...درواقع باید...خوب،میدانیدباید...یعنی این موضوعی است که احتیاج به مطالعه دارد
پورعلیزاده:اما مال خوبی است ها،دست به دست کنی از دستت میرود!
پرنگ:حالا این خانم کی هست؟
پورعلیزاده:همین ملیحه خانم عیال بنده!!!
کبری خانم(همسایه):اوا!مهدی خان(پورعلیزاده) چه حرفها میزنند!!
ملیحه(همسر پورعلیزاده:وای،الهی خیر نبینی مرد!از بس از آن زهرماری میخورد کله اش خراب شده،هرمزخرفی به دهنش بیاید میگوید.
پورعلیزاده:تو چرا به حرف ما گوش میدهی؟(رو به پرنگ)خوب،چه میفرمایید؟
پرنگ:اختیار دارید،شوخی میفرمایید آقای پور علیزاده
پورعلیزاده:(آهسته)نخیر هیچ شوخی نمیکنم،خیلی جدی عرض میکنم
پرنگ:(آهسته)ولی شما که می‌گفتند خانم تو هفت آسمان یک ستاره ندارند،پس ماهی هزارتومان عایدی مرتب از کجا میآید؟
پورعلیزاده:آهان،آن هزار تومان،هزار تومانی است که خودم از هرجا شده اول برج به اول برج میآورم در منزلتان تقدیم میکنم.(بلند)خوب؟ معامله تمام شد؟ببرم؟خوب معامله ای کردی،خیرش را ببینی!!!
(صفحه ی۳۶کتاب ادب مرد به ز دولت اوست تحریرشد،اثر ایرج پزشکزاد،اصن معرکه است این مرد)
ببخشید طولانی شد،تازه از کتاب دایی جان ناپلئونش چیزی ننوشتم:-D)
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

گاهی برای ما انسان ها از دست دادن چیزی ک ب آن علاقه داریم بدتر از هرگز نداشتن آن است
-----
وقتی بچه ها عاشق هم میشوند،اغلب یا همدیگر را میزنند یا موی هم را میکشند.بعضی هم برای هم گلوله های برفی پرتاب میکنند.اشتباهم این بود ک فکر میکردم نوزده ساله ها باید عاقل تر از این حرف ها باشند
---------
یان اولاف ما نمیتونیم مالک گذشته ی هم باشیم.اما سوال این است ک آیا آینده ی مشترکی داریم یا نه؟
--------
-نمیتوانستی ب خریدین یکی دو پرتقال قناعت کنی و همان ها را چند بار نقاشی کنی؟
+یکی از چشمان تو کور است
+یان اولاف هیچ پرتقالی شبیه پرتقال دیگر نیست.حتی برگ هایشان هم کاملا شبیه نیستند.ب همین دلیل است ک تو الان اینجا هستی.
+تو این راه دراز را برای دیدن یک زن ب سویل نیامده ای.اگر چنین قضدی داشتی،این همه راه را بیهوده طی کرده ای.چون زن های زیادی در اروپا هستند ک میتوانی ب سراغشان بروی ولی تو برای دیدن من آمده ای.بنابراین فقط من اینجا مطرج هستم.من هم آن کارت را برای یک مرد ناشناس ب اسلو نفرستادم.آن کارت را فقط برای تو فرستادم و از تو خواهش کردم منتظر بمانی و ب من اعتماد کنی.


دختر پرتقال...یوستین گوردر
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

از کل اون "مرگ قسطی" به اون عظمت، در حال حاضر، صرفا این تیکه ش یادمه. از بهترین تیکه های کتاب نیست ولی چیزیه که یادم مونده و دلیلشم واضحه به گمانم:
"انگشتانش پر از دیز شده بود....داد زدم: ضرب را رعایت کن...."
واقعا خوبه این "انگشتانش پر از دیز شده بود"...واقعا.

از مرگ قسطی، سلین
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

من همیشه زندگانی را بمسخره گرفتم، دنیا، مردم همه ش بچشم یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بی معنی است. میخواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم و خواب هم نبینم.

زنده بگور
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

اولش ساکت بودیم.بعد با یک لطیفه شروع کرد:
"به یه آبادانی می گن،ولک اگه رفتی تهران،خواستی بری خونه ی نامزدت آبرو ریزی نکنی ها.می گه آبروریزی چیه؟الحمدلله که خوش تیپم و عینک ریبن که دارم.رفیقش می گه نه ولک.لهجته می گم تهرانی ها به جای مو می گن من.تو نری هی مو مو کنی.وقتی در زدی و گفتن کیه؟نگی مو،بگو منم.آبادانیه می گه:باشه می گم منم،ولی اکه در وا کرد دید مونم چی؟"
زیاد خنده دار نبود،خودم را زدم به بی خیالی و سعی کردم خنده ای صدادار تحویلش بدهم.گفت:"حالا هستی جان،رفتی بیرون آبادان یه وقت آبروریزی نکنی ها."

''هستی/فرهاد حسن زاده''
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

× کالیگولا : دنیا به صورت موجود غیرقابل‌تحمله. پس من احتیاج به ماه دارم، یه با خوشبختی، یا به ابدیت، شاید به یک چیز که جنون باشه که در هر حال متعلق به این دنیا نباشه.

[ کالیگولا | آلبر کامو | نشر قطره ]
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

God or somebody keeps creating women and tossing them out on the streets, and this one's ass is too big and that one's tits are too small, and this one is mad and that one is crazy and that one is a religionist and that one reads tea leaves and this one can't control her farts, and that one has this big nose, and that one has boney legs . . . But now and then, a woman walks up, full blossom, a woman just bursting out of her dress . . . a sex creature, a curse, the end of it all

فضاسازی ای که توی اون قسمتی که با آبی مشخص کردم میکنه، بینظیره. یعنی هیچ مخلوقی نمیتونه ازین بهتر ذهن خواننده رو آماده بکنه وقتی میخواد یه شخصیت زن رو وارد داستان بکنه. فوق العاده.
از Post Office ، نوشته‌ی چارلز بوکفسکی
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

دنیایی که بر تغییرُ تحول، گسیختنُ زایل شدن، در هم ریختن، و از دست رفتن بنا شده است؛ جایی که در آن آنچه ثابت است و همواره لایتغیّر و همیشه پایدار، تنها تغییر است و ناپایداری...

کویریات_دکتر شریعتی.
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

بی عدالتی همه جا هست.کار دنیا این طوری نیست که دردها،سختی ها و کشمکش ها را به طور مساوی و میان تواناترین افراد تقسیم کند تا با آن ها دست و پنجه نرم کنند.
گاهی آدم ها مجبورند که مثل اطلس بار همه دنیا را به تنهایی به دوش بکشند.نباید این طور شود،اما می شود.

/اسرار هیولایی/دارن شان/
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

... شاید ما واقعا یه مشت آدم غیرقابل کنترلیم. و شاید زندگی کردن رو پای خودت و مراقبت از یه آدم کودن و دست و پا چلفتی خیلی بهتر از قسمت کردن زندگیت با آدمای واقعی باشه. منظورم اینه که... گندش بزنن رفیق! ما دیگه اون‌قدر بدبخت بیچاره نیستیم که نتونیم از پس خودمون بربیایم. مگه نه؟ ...

ماجرای عجیب سگی در شب، مارک هادون
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن

شازده کوچولو-آنتوان سنت دواگزوپری
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

...و در خودش نه این نیرو را یافت که نقش اندرزگو را بازی کند نه شهامت این را که کاری کند که دلفین از او خوشش نیاید و نه همت این را که ترکش کند ....آنگاه به گردآوری دلیل های آدم کشانه ای برای توجیه دلفین پرداخت...
بابا گوریو - اونوره دو بالزاک

...امیدوار بود که از دست بیزاری کاری برآید اما فکر نیرویی را نکرده بود که گرچه در آغاز از خودستایی مایه می گیرد سر انجام بر بیزاری و تحقیر و حتی ملال چیره میشود و آن نیرو عادت است.
خوشی ها و روز ها -مارسل پروست

...و خانم مکناب در همان حال که حجاب سکوت را با دست هایی که در طشت لباسشویی قرارگرفته بود پاره می کرد و آن را با پوتین هایی که توفال را خرد کرده بود می سایید طبق دستور آمد تا تمام پنجره ها را باز کند و اتاق های خواب را گردگیری کند.
به سوی فانوس دریایی-ویرجینیا وولف

اما آخر فقط جنایاتم نیست!...لباس پوشیدنم هم هست شاید از همه بدتر ...آخر به خاطر اعتقادات اهالی مدون سفلی که نمی توانم بروم برای خودم یک دست کت و شلوار نو تهیه کنم!...به نظرشان برازنده نمی آیم؟...اگر خودشان را آن جوری میدیدند که من میبینم !با بمب اتم خوشان را منفجر می کردند!...با نوترون!...
قصر به قصر-لوئی فردینان سلین
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

زندگی هایی که شبیه هم هستند،کوچک ترین شباهتی بهم ندارند،مانند ابرها...

***

به من می گویند تو مرده ای،مثل این است که به آدم بگویند:تو که رفته بودی سفر،وطنت را آب برد.دیگر جایی را ندارم که بروم...

/چه کسی باور می کند/روح انگیز شریفیان/
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

هیچ چیز فریبنده تر از تظاهر به فروتنی نیست. خیلی وقت ها فروتنی در حکم بی توجهی به نظر دیگران است؛ گاهی هم به رخ کشیدن است به شکل غیر مستقیم.


غرور و پیش داوری/جین آستین/ترجمه رضا رضایی/صفحه ی 63
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

« حدس زدن عادتِ وحشتناکی است که ذهنِ منطقی را به تباهی می‌کشاند.» [nb]شرلوک هلمز در محلولِ هفت درصدی/نیکُلاس مه‌یر[/nb]
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

نات : به من یه کوچولو وقت بده..میشه یه روز دیگه بمیرم؟..

مرگ : امکان نداره..من اجازه ندارم..

نات : فقط یه روز، یه بیست ُ چهار ساعت ناقابل..

مرگ : به چه دردت میخوره ؟..

نات : رادیو همین الان اعلام کرد که فردا هوا بارونیه ..

[مرگ در میزند - وودی آلن]
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

همیشه خوک‌ها تصمیم می‌گرفتند!
سایر حیوانات هرگز نمی‌توانستند تصمیمی اتخاذ کنند ولی...
رای دادن را یاد گرفته بودند!

قلعهٔ حیوانات - جورج اورول
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

~ یک عاشقانه ی آرام ~

نادر ابراهیمی

مگذار که عشق ، به عادت ِ دوست داشتن تبدیل شود !
مگذار که حتی آب دادن ِ گل های باغچه ، به عادت ِ آب دادن ِ گل های باغچه تبدیل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن ِ دیگری نیست ؛ پیوسته نو کردن ِ خواستنی ست که خود ، پیوسته ، خواهان ِ نو شدن است ، و دیگرگون شدن .
تازگی ، ذات ِ عشق است ، و طراوت ، بافت ِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت ، و عشق ، همچنان ، عشق بماند ؟

وای بر آن روزی که چیزی _ حتّی عشق _عادتمان شود . عادت ، همه چیز را ویران می کند _ از جمله عظمت ِ دوست داشتن را ، تفکّر ِ خلّاق را ، عاطفه ی جوشان را . مشکل من این است _ این ، شده است _ که مدّتهاست می بینم که از عشق ، بسیار بیش از آن مقدار ِ ناچیزی که به راستی ، در جهان ِ مهر از یاد بُرده ی ماست ، سخن می گویند ، و بیشتر آنها می گویند که اصلاً اهل ِ ولایت ِ عشق نیستند.
عاشق کم است ، سخنِ عاشقانه فراوان .
محبوبی در کار نیست اما مطربان ِ ولگرد ، به آسانی ، از خوبترین محبوبان ِ خویش ، و غیبت ِ ایشان ، فریاد کشان و مویه کنان سخن می گویند .
عسل بانوی من ! روزگاری ست _ چه بد !_ که دیگر کلام ِ عاشقانه ، دلیل عشق نیست ، و آواز ِ عاشقانه خواندن ، دلیل ِ عاشق بودن …
 
Back
بالا