پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
"از خداوندتان بخواهید که شما را مانند سنگ کند، خداوند این خوشبختی، این تنها خوشبختی حقیقی را سهم خودش میداند. مانند او رفتار کنید. تمام فریادها را نشنیده بگیرید، تا فرصت هست به سنگ تبدیل شوید"
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
زندگـی یک نوع محکومیـت به مرگ است ، و درست به همین خاطر است که باید آن را طی کنیم ؛ بـاید بدون قدمی به اشتباه و بدون آنکه تردید کنیم که اشـتباه میکنیم یا فکر کنیم ممکن است آن را بشکنیم، آن را طـی کنیم .
زندگـی را باید خوب پُـر کرد ؛ حتی اگر وقتی پُرش میکنیم بـشِکـنـد...
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
به بابا جون گفت:
-سیاه مال من بود.قهوه ای مال کریم. می دانید چرا؟
-نه؟!
-چون من رنگ قهوه ای را بیشتر دوست دارم.برای همین دادمش به کریم.
-دستت درست!نوه ی خودمی...
-اما حالا که پوست شان را کنده اند،معلوم نیست کدام مال من بوده؟
-چرا معلومه،طرف چپی مال توست.سیاهه...
-از کجا می دونین؟
-از سرِ گوسفند سیاه.
باباجون سر گوسفند سیاه را به علی نشان داد...اما سر سیاه با چشم های باز به لاشه ی سمتِ راستی خیره شده بود.
-می بینی ؟غرق تماشا ست.
-اما به سمت راستی نگاه می کنه.شما گفتین طرفِ چپی مال منه.
-هیچ سری به تنِ خودش نگاه نمی کنه.همیشه به رفیقش،به تنِ رفیقش،نگاه می کنه.این اولِ لوطی گریه.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
- مى دانى فى يول...
- چه چيز را پسرم؟
- مى خواهم که در زندگى ديگرم به صورت دکمه اى به دنيا بيايم. فرق نمى کند چه دکمه اى. حتى اگه دکمه شلوار باشد. اين وضع بهتر است تا اينکه آدم باشيم و مثل افراد بدبخت رنج ببريم.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
«باران ِ خبر؛دانایی انسان را آشفته میکنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم در مانده میشه.دانایی پریشا،از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی است که در دانستن نیست.کسانی احتمالا حتی مایلند پولی پرداخت کنن تا چیزهایی رو ندونند.»
«اگه خداوندی درکار نباشد مرگ پایان همه چیزه و در آن صورت زندگی کردن با فرض وجود خدا که نتیجه اش دوری جستن از بسیاری از لذت هاست با توجه به اینکه ما فقط یکبار زندگی میکنیم،یک باخت بزرگه.»
«خداوند به موسی گفت:از دو موقعیت خنده ام میگره؛یکی وقتی که من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده ی ِ دیگران رو میبینم تا جلوی ِ انجام اون کارو بگیرند و وقتی من بخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو می بینم که برای انجام اون به آب و آتش میزنند.»
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
دلارام_دوری و جدایی..
آرشام_تلخی و ناکامی..
دلارام_غم و شادی..
آرشام_فراز و نشیب ِزندگی..
دلارام_گریه و لبخند..
آرشام_همه و همه رو پشت سر گذاشتیم..
دلارام_ دیگه قرار نیست به گذشته، به اون روزهای پر گلایه برگردیم..
آرشام_ درد دیدیم..درد کشیدیم..و رنج زمانه رو به جون خریدیم..
دلارام_ آدم بده ی قصه شدیم..آدم خوبه ی قصه هم شدیم..عاشق شدیم..اما رسوا نشدیم..پیش خدا چرا....اما...
آرشام_ اما باز هم موندیم..به عشق هم زندگی کردیم..زندگی کردیم تا به آرامش برسیم..
دلارام_هنوزم صدای پر نبض ِ تپش های قلبامون رو به رخ می کشیم..
آرشام_به رخ ِهر کی که عاشقه..
دلارام_ می مونیم و هر لحظه از زندگیمون رو از این احساس ِ پاک غنی می کنیم....
آرشام_چون خدا همیشه هست....
دلارام_ با بودنش تنهایی بین ما جایی نداره....ما پاکیم..
آرشام_هر دو..بدون گناه..
دلارام_بدون غرور..
آرشام_ بدون غرور....
دلارام_دختری سرشار از احساس ِ پاک ِ آرامش..
آرشام_مردی با قلبی از جنس شیشه که می تونه بشکنه..اما شفاف ِ ..
دلارام_و یه حس..
آرشام_و یه حس..
دلارام_یه حس ِ ناب....
آرشام_ حسی که از خاطرها پاک نشه..
دلارام_ یه حس تکرار نشدنی..
آرشام_ و این یه پایان ِ ..یه پایان برای آغاز ِ یه زندگی عاری از گناه....
دلارام_ دیگه هیچ کس گناهکار نیست..چون.............
آرشام و دلارام _دوست داشتنت، گناه باشد یا که اشتباه..گناه می کنم تو را حتی به اشتباه.........
رمان گناهکار-نوشته ی fereshteh27
تاثیرگذارترین داستان روی من...کمتر کسی هست که نخونده باشتش.اگه نخوندینش بخونین...عالیه
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
زندگی با به دنیا آمدن انسان ها آغاز نمی شود.اگر این گونه بود ، هرروز غنیمتی به حساب می آمد.زندگی خیلی بعد و گاهی نیز خیلی دیر،آغاز می شود. تازه به این شرط که نگوییم زندگی های زیادی هنوز آغاز نشده،تمام میشوند.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
شیطان:یکی از شما ها تنها یکی از شما ها باید فعل«بدبخت بودن» را به آینده ببرد،وگرنه همه شما را رد خواهم کرد.
یکی از شاگرد ها از ته کلاس گفت:آقا!این فعل اصلا در زمان آینده صرف نمی شود.
شیطان گفت:می شود!خیلی خوب هم می شود.من خودم آن را چهل و هفت سال پیش صرف کردم(اصلا یادش نمی آمد که چنین کاری کرده باشد!)حتی یادم هست که چهارهزار و سیصد و بیست سال پیش هم آن را صرف کردم!(خاطره روزهایی که با حق باری تعالی درافتاده بود یادش آمد)
پسرک گفت:آنچه شما صرف می کردید «آینده در گذشته» و «آینده در گذشته های خیلی دور» بود نه «آینده ی مطلق»!
«شیطان»با آن صورت ابلیسی خود فریاد زد که نه اصلا چنین زمانهایی که تو می گویی در زبان فارسی وجود ندارد.
پسرک خونسردانه گفت:شاید شما هم آن را به زبان دیگری صرف کرده بودید.خودتان گفتید که با همه زبانهای دنیا آشنایید.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
روزی دختر کوچکی کنار یک کلیسا در محلی ایستاده بود. دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود، چون به شدت شلوغ بود. همان طور که از جلوی کشیش رد میشد، با لحنی کودکانه همراه با گریه گفت: من نمی تونم به کانون شادی بیام.
کشیش با دیدن لباس های کهنه و کثیف او تقریبا توانست علت را حدس بزند. دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد. دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود. شب، موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند نداشتند فکر می کرد.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
باید دستگیرت شده باشد که با چه جور خلایقی سر و کار داشته ای . مردمی که تا بخواهی طمعکار هستند و در همان حال مثال مورچه به کمترین رزق و روزی هم قانعند جماعتی ذلیل و دروغگو که امید و آرزوهایشان هم مثل خودشان ذلیل و کوچکند ، این جور آدم ها مرد کارهای بزرگ نیستند .پیش پای پهلوان زانو می زنند . پهلوان را می پرستند . اما خودشان پهلوان نیستند . نمی توانند پهلوان باشند . اینست که همیشه ی خدا چشم و دهانشان باز است تا دیگری برایشان کاری بکند . برای همین است که قدرت پرست هستند .تفاوتی هم برایشان ندارد که این قدرت از کجا کی و چی باشد . فقط دنبال این هستند تا قدرتی را پیدا کنند . حتی قدرتی را برای خود بسازند و بتراشند و آن را بپرستند . فرقی برایشان نمی کند .این قدرت یکروز تو هستی و یک روز دیگری .برای همین همیشه مهیا هستند تا تو را پیش پای قدرتی قدرتمند تر قربانی کنند . چون به قدرت اعتقاد باطنی ندارند . فقط آنرا می پرستند . می ترسند و می پرستند . مگر در میانشان تک و توکی پیدا بشود که دلش با تو باشد . اما کم دیده شده .خیلی کم !کم دیده شده که در این راه بخواهند از خودشان مایه بگذارند . حتی اگر کسی پیدا بشود که بخواهد این مورچه ها را از روزگار نکبتی شان نجات بدهد .باید اول قدرتمند باشد .باید بتواند روی گرده شان سوار شود .و با تازیانه و تیپا آن ها را از میان نکبت براند .ستم . باید خیرخواهی را هم با ستم به آنها قبولاند . این جماعت .این جماعتی که من میشناسم به دو چیز عادت کرده اند : نکبت و قدرت .نکبت را با قناعت تحمل می کنند و قدرت را با ترس و پرستش . پس دشمن نکبت و قدرت هم باید بتواند با تازیانه و قدرت با تالزیانه و قدرت با آنها سخن بگوید بندگان قدرت !قدرت هر چقدر قوی تر باشد .آنها در برابرش نرمتر تسلیم می شوند و سر فرود می آورند .
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد
آن قدر که اشک ها خشک شوند
باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد
به چیز دیگری فکر کرد
باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.
من او را دوست داشتم/گاوالدا
نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدمها که عقیدهات را میپرسند، نظرت را نمیخواهند. میخواهند با عقیدهی خودشان موافقت کنی.
بحث کردن با آدمها بیفایده است.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
قسمت مورد علاقم که نیست ولی فکر کنم باید اینجا بنویسمش ...
در بخش کودکان سرطانی همه با صدای بلدند میخندند و شوخی میکنند ولی دیوار سرطان خیلی بلند است .استادمان میگوید دیوار ها را هر چه بلند تر بسازند، آسمان از آن بلند تر است و ما این جمله را از صمیم قلب،با بغض، روزی چند بار، مثل ذکر تکرار میکنیم .
استاد دیگری هم داریم که سال 1354 در همین بیمارستان انترن بوده. آن زمان عکسی با بچه های سرطانی بیمارستان انداخته که برنده چند جایزه عکاسی شده است .
در توضیح عکس نوشته شده : "حال همه ی ما خوب است ، اما تو باور مکن. "
همشهری داستان _ روایت یک شغل _ یک رزیدنت ...
آدرس دیگه : بگو آآآ حاطرات یک شغل _ یک رزیدنت