ما كه كلا خيال خاصى در ذهنمون نبود.البته كلا در كل پروسه قبولى و اينها چيزى در ذهنمون نميگذشت و خب همين باعث شد اين اشتباه رو كرده وارد اونجا شم.
افسارتو بدى دست ديگران همين ميشه ديگه
من فکر میکردم معلما معجزه میکنن و یه عجی مجی لاترجی میکنن و بچه ها چیزای خیلی خفن یاد میگیرن. بعد از اون طرف بچه ها خیلی خفنن و گروه های سری دارن و همش اختراعات مافوق بشری میکنن تهشم همشون واسشون از هاروارد نامه پذیرش میاد که بیایین اینجا ادامه تحصیل بدین.
خداوکیلی تا سال پیش دانشگاهی فکر میکردم واسه رتبه های تک رقمی از هاروارد نامه میاد بدون اینکه خودشون درخواست بدن. بعد همیشه فکر میکردم آدرس خونه رو چطوری پیدا میکنن
خب من فکر میکردم که مثلا الان قراره وارد سمپاد بشم ببینم هرکی یه گوشه نشسته همه عینک به چشم یه مداد بغل گوش در حال درس خوندن و ایده دادن هستن.هیچکس شوخی نمیکنه و همه خیلی جدی هستن.
و خب فکر میکردم که سمپاد که قبول شدم دیگه دور همه ی دوستا و فامیلامونو باید خط بکشم با هیچکس نباید معاشرت کنم و ارتباط داشته باشم تا بتونم درس بخونم ، قراره مثل این فیلما تو خونمون یه آزمایشگاه خفن بزنم . بعد قراره بهمون یاد بدن چجوری اورانیوم غنی سازی کنیم. و مثلا هرکی بیشتر درس بخونه رو عضو گروه ناجیان بشر میکنن و نامیرا میشه .
منم خدا شاهده اصلا بلند پرواز و مغرور نبودم=)
فقط فکر میکردم دیگه الان سمپادی شدم باید با هواپیمای شخصی بیان دنبالم=)
هر ده دقیقه یه بارم از اهل خونه میپرسیدم چه حسی دارن که با یه سمپادی تو یه خونه زندگی میکنن =)
فکر میکردم در های موفقیت رو به من باز شده و الان با اشاره ی من دیگه باید اشیا جا به جا شن =)
تا سال نهم هم میگفتم من رتبه تک رقمی میارم کنکور و میرم هاروارد و آکسفورد و این حرفا=)
هنوزم میگم خدا شاهده اصلا بلند پرواز و مغرور نبودم =) بلند پرواز و مغرور من بود =)
والا خیالات آنچنانی نداشتم بیشتر میترسیدم که خنگ بزنم اخراجم کنن=/
که معلم فرزانگان ۲ اومد باهام حرف زد گفت نه بچهای سمپاد انیشتینن نه تو خنگی فقط پشتکار شون خیلی زیاده و تلاشگرن
و اون موقع هم که خب هفتم بودم خبری از کنکور اینا نبود ولی فکر میکردم که احتمالا انقدر قراره درس بخونیم که همه عینک پرفسوری و ته استکانی بزنیم و مقام های کشوری و اینا زیاد داشته باشیم که خب تا حدودی همین شد
مضحک ترین تصورمم این بود که همه بچها احتمالا از اونان که حتی جوک هاشونم مربوط به هندسه است و خیلی خیلی جدین و زنگ تفریح بحث هاشون درباره نظریات دانشمندای مختلف و بررسی توده آب و هواییه
کلا بچه ای نیستم که افکار نجومی داشته باشم زیادی سطح عادی برخورد میکنم
هیچی دیگه فکر میکردم اومدن دعوتنامه از هاروارد قطعی شد
جدی این چه جوی بود که انگار فرش قرمز قراره پهن کنن واسمون از طرف کشورای دنیا
ایرانی و اعتماد به نفسش
دقیق یادمه مهرماه ۱۳۸۴ بود
روز اول مدرسه ها
منتظر بودم سرویس ها بیان و برگردیم خونه
و خیلی جدی تو تصورم این بود که الان روی در اتوبوس ، آرم سمپاد رو خیلی بزرگ حک کردن تا همه شهر بفهمن ما چه نخبه هایی هستیم
چقد بزرگ کرده بودن تو ذهن ما یه چیزایی رو
بیارمش بالا تاپیکو
همون وقتی که قبول شدم رفتم تو تیزلند اسم مدرسمونو سرچ کردم
با دیدن امکانات رفاهیش برگام ریخت ( بیشتر شبیه مدارس غیرانتفاعی واشنگتن بود تا ایران )
بعد که رفتم از نزدیک دیدم فهمیدم من خیلی تصور عجیبی ازش داشتم
وقتی میخواستم ازمون بدم فک میکردم با یه عده بچه ی از بدو تولد انیشتن و پروفسور رو به رو میشم ( اعتماد به نفسم خیلی کم بود ، حس میکردم نباید قبول میشدم و همکلاسیام از من خیلی بهترن ) فک کنم تا هفته ی اول این بود ، که کل بچه ها با یه کتاب قطور و سنگین و عینک ته استکانی زنگای تفریح تو حیاط قدم میزدن ، از هفته ی دوم یه عده دانش اموز بدبخت بودیم که برای پاس شدن تلاش میکردیم
اولاش تازه فک میکردم قراره از همون روز اول ربات اختراع کنیم و ثبت ملی بکنیم :/
من فکر می کردم قراره وارد یه محیط کاملا متفاوت از جاهای دیگه بشم.همه چیز تو حداکثر سطح ممکن،معلم های خیلی سختگیر،رقابت خیلی شدید و ...اینطور چیزا
کلا حس می کردم چون یه مدرسه خاصه باید همه چیزش خاص باشه،جوری که به ندرت جاهای دیگه پیدا بشه.
که خوب همه ی چیز هایی که فک میکردم اشتباه بودن و هیچ خبر خاصی نبود. /:
من فقد یادمه که یه چیزی راجع به «زنگ ناهار» شنیده بودم و وقتی رفتم ثبتنام کنم یه ساختمونی تو حیاط در نگاه اول خیلی بزرگ به نظر اومد و نتیجهگیری کردم این کافهتریاس و وقتیم رفتیم مدرسه تا چندروز درشو باز نکردنو من اینجوری بودم که هنوز روزای اوله آماده نیستو اینا.
نمازخونه بود.