revota1999
کاربر فعال
- ارسالها
- 24
- امتیاز
- 353
- نام مرکز سمپاد
- فرزانِگانِ مدرس(مُلَقَب بِ غَول آباد)
- شهر
- یزد
- سال فارغ التحصیلی
- 96
پاسخ : قتل
یکم اعصابم از هفت ماه پیش کلا بهم ریخت و زود عصبی میشم بعد از اول مهر تاکنون سه بار دست به قتل زدم که بچه ها هم من و هم اون شخصی که مورد عصبانیت من قرار گرفته بود رو نجات دادن آخریش هم همین هفته ی پیش بود که یکی از دوستان برگشت فحش داد بعد وازه ی پدر توش بود منم که اعصابم دست خودم نبود و امتحان هم قهوه ای زده بودم خفتش کردم و بردمش عقب تا چسبید به دیوار و با فشار دادن گردنش میگفتم جرئت داری یه بار دیگه بگو چی گفتی؟!دوستان خیلی تلاش در جداکردن من از شخص خاطی(درسته املاش؟؟؟ )داشتن که نتونستن بعد وقتی دیدم صورتش رو به کبودی میره فهمیدم قشنگ ادب شده کشیدم عقب که اون هم سر خورد کنار دیوار
این که از انسانش
در رابطه با حیوانات که ید طولایی(درسته؟؟ )دارم به شخصه هنوزم که هنوز دست از کشتن انواع مورچه و مورچه بالدار به روش های مختلف برنداشتم
در زمان کودکی هرسال چند تا از این جوجه رنگیا میخریدیم و میکشتم
یکیشون که یادمه از صبح هی باهاش ور رفتم و محکم بغلش میکردم که چشاش بزنه بیرون و از این حرفا که نشد آخر شب که دیگه خسته شده بودم بردمش تو حوض محکم شستمش و بعد تو حیاط ولش کردم
صبح هم دیدم بازگشت همه به سوی اوست
یه بار دیگه پنج شش سال پیش یه بچه گنجشک که نمیتونست پرواز کنه تو حیاط خونه پیدا کردیم (من و داداشم)بعد خیلی خوشحال ازش مراقبت کردیم دو سه روز بعد دیدیم گناه داره این چند روز هیچی نخورده واسش نون خمیر کردیم(با آب قاطی کردیم)و بردیمش تو حیاط بهش غذا بدیم که انگار مورچه خورده بود
بعد ما هم برای این که کمکش کنیم یه چوب ریز پیدا کردیم نوکشو زورکی باز میکردیم و با چوب تلاش داشتیم مورچه رو از دهنش در بیاریم ولی نمیشد یه جا که دیگه خسته شدیم گذاشتیمش زمین که دیدیم داره مثل یویو که میره بالا پایین اون هم به همین صورت بالا و پایین میره و بعد از یه دقیقه تقریبا ساکن شد ما هم که ترسیده بودیم انداختیمش تو باغچه و در رفتیم.
مامانمون هم تا مارو دیدن گفتن گنجشکه کو؟؟؟
ما هم گفتیم ولش کردیم بره پیش خانوادش
مامانمون دیگه پیگیر نشدن ولی فرداش که رفتیم باغچه رو نگاه کردیم دیدیم دورش پر مورچس و فهمیدیم جان به جان آفرین تسلیم گفته
واقعا اون زمان خودمون رو مقصر قتلش میدونستیم و برامون دردناک بود
یه بار دیگه یکی ماهی قرمز برداشتیم(بازم من و داداشم)اول چشاش رو با چاقو در اوردیم بعد تکه تکش کردیم
البته یه چیز دیگه هم هست اونم اینکه از همون هفت ماه پیش مذکور
احساس
دوست داشتن
قلب
و روحم رو هم کشتم B-) B-) B-)
الانم خیلی راحت به زندگیم ادامه میدم B-) B-) B-)
البته ضربه ی اول به دست یه دوست به اصطلاح صمیمیِِ ده ساله بود
ولی خودم کارشو تموم کردم B-) B-) B-)
یکم اعصابم از هفت ماه پیش کلا بهم ریخت و زود عصبی میشم بعد از اول مهر تاکنون سه بار دست به قتل زدم که بچه ها هم من و هم اون شخصی که مورد عصبانیت من قرار گرفته بود رو نجات دادن آخریش هم همین هفته ی پیش بود که یکی از دوستان برگشت فحش داد بعد وازه ی پدر توش بود منم که اعصابم دست خودم نبود و امتحان هم قهوه ای زده بودم خفتش کردم و بردمش عقب تا چسبید به دیوار و با فشار دادن گردنش میگفتم جرئت داری یه بار دیگه بگو چی گفتی؟!دوستان خیلی تلاش در جداکردن من از شخص خاطی(درسته املاش؟؟؟ )داشتن که نتونستن بعد وقتی دیدم صورتش رو به کبودی میره فهمیدم قشنگ ادب شده کشیدم عقب که اون هم سر خورد کنار دیوار
این که از انسانش
در رابطه با حیوانات که ید طولایی(درسته؟؟ )دارم به شخصه هنوزم که هنوز دست از کشتن انواع مورچه و مورچه بالدار به روش های مختلف برنداشتم
در زمان کودکی هرسال چند تا از این جوجه رنگیا میخریدیم و میکشتم
یکیشون که یادمه از صبح هی باهاش ور رفتم و محکم بغلش میکردم که چشاش بزنه بیرون و از این حرفا که نشد آخر شب که دیگه خسته شده بودم بردمش تو حوض محکم شستمش و بعد تو حیاط ولش کردم
صبح هم دیدم بازگشت همه به سوی اوست
یه بار دیگه پنج شش سال پیش یه بچه گنجشک که نمیتونست پرواز کنه تو حیاط خونه پیدا کردیم (من و داداشم)بعد خیلی خوشحال ازش مراقبت کردیم دو سه روز بعد دیدیم گناه داره این چند روز هیچی نخورده واسش نون خمیر کردیم(با آب قاطی کردیم)و بردیمش تو حیاط بهش غذا بدیم که انگار مورچه خورده بود
بعد ما هم برای این که کمکش کنیم یه چوب ریز پیدا کردیم نوکشو زورکی باز میکردیم و با چوب تلاش داشتیم مورچه رو از دهنش در بیاریم ولی نمیشد یه جا که دیگه خسته شدیم گذاشتیمش زمین که دیدیم داره مثل یویو که میره بالا پایین اون هم به همین صورت بالا و پایین میره و بعد از یه دقیقه تقریبا ساکن شد ما هم که ترسیده بودیم انداختیمش تو باغچه و در رفتیم.
مامانمون هم تا مارو دیدن گفتن گنجشکه کو؟؟؟
ما هم گفتیم ولش کردیم بره پیش خانوادش
مامانمون دیگه پیگیر نشدن ولی فرداش که رفتیم باغچه رو نگاه کردیم دیدیم دورش پر مورچس و فهمیدیم جان به جان آفرین تسلیم گفته
واقعا اون زمان خودمون رو مقصر قتلش میدونستیم و برامون دردناک بود
یه بار دیگه یکی ماهی قرمز برداشتیم(بازم من و داداشم)اول چشاش رو با چاقو در اوردیم بعد تکه تکش کردیم
البته یه چیز دیگه هم هست اونم اینکه از همون هفت ماه پیش مذکور
احساس
دوست داشتن
قلب
و روحم رو هم کشتم B-) B-) B-)
الانم خیلی راحت به زندگیم ادامه میدم B-) B-) B-)
البته ضربه ی اول به دست یه دوست به اصطلاح صمیمیِِ ده ساله بود
ولی خودم کارشو تموم کردم B-) B-) B-)