پاسخ : ترس دوران بچگی...!
من بچه بودم خیلی از آمپول می ترسیدم
بعد یه سری سرما خوردم با مامانم رفتیم دکتر(خدا می دونه چقد از اون دکتره بدم میومد حالا هم بدم میاد ازش)
بعد 2 تا آمپول نوشت واسم
منم با اصرار مامانم همون موقع یکی شو زدم
بعد مامانم گفت فردا که مدرسه تعطیل 5 دقیقه تو مدرسه وایسا تا من بیام و بریم اون یکی آمپول رو هم بزنیم
(توضیحات:
مطب دکتر و تزریقاتی نزدیک مدرسه ی ما بود و خونه ی پدربزرگم هم تا مدرسه 10 دقیقه راه بود)
منم اون روز که دیدم مامانم از دور داره میاد که ببرتم آمپول بزنم خودمو قایم کردم و بعد بدو بدو رفتم خونه پدر بزرگم
فقط مامان بزرگم خونه بود بهش گفتم اگه زنگ زدن نری درو باز کنی
با یه دختری دعوام شده زدمش
اگه درو باز کنی میاد قشقرق به پا می کنه
مامان بزرگ از خدا بی خبر هم

گفت باشه
بعد رفت تو آشپزخونه پی کارش
منم دویدم رفتم تو زیر زمین قایم شدم
بعد مامانم هم کلی نگرانم شده بوده بدو بدو اومده بود خونه ی پدربزرگم ببینه از من خبری دارن یا نه
بعد هی زنگ میزد و هی مادربزرگم درو باز نمی کرد
تا آخرش مامانم اونقدر صدا زاده بود اسم مادربزرگم رو که مادربزرگم فهمید مامانمه و رفت درو باز کرد
بعد مامانم اومد منو تو زیر زمین پیدا کرد
.............
بقیه ش بالای 18 ساله
فوقع ما وقع !!!
جالبه این اتفاقات مربوط به کاس چهارم من هستش :-[ :-[ :-[