ترس دوران بچگی..!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع meli
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

هنوز این مسخره بازی مامانم یادمه ..
" اگه لباس نپوشی نمکی میاد میبرتت "
...
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

از عنکبوت به شدددددددددددددددددددددددت متنفر بودم.
راستش همین حالا هم ازش می ترسم!!!!! ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

اينو الان يادم اومد...

من بچه بودم،مطب مامانم كنار خونمون بود...

بعد يه شب قرار بود باهم بريم پارك...
:-h
ما با هزار اميد و آرزو آماده شده بوديم،
:x
به پسر خالمم زنگ زده بودم كه اونم بياد...
>:D<
ديگه هيجان داشتم در حد لاليگا...
;;)
يه دفه يه زنه اومد رفت تو مطب جلو مامانمو گرفت...
:(
ديگه ما به اين حالت X-(

به فكر انتقام افتادم...
>)
يه جعبه ميوه دمِ دستم بود از بالاي پله هاي مطب پرت كردم رو اين زنه...
;))
ميگن بيچاره كارش به بيمارستان و عمل و اينا كشيده بوده...
:))
از قضا همون موقم يه ماشين پليس اون طرف خيابون بود...
:o
يادم مياد اون قدر ترسيده بودم كه تا يه مدت(يكي دو روز بعد)
:-s
اصن نمي تونستم حرف بزنم،تا مدت ها كابوس طرفُ ميديدم:
[-o<
مي گفتم الان كه بيان ببرنم...

:((
به عمرم انقدر نترسيده بودم...

هنوزم اون بنده خدارو ميبينمش...
;)
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من دبستانی که بودم ، از تلویزیون یه برنامه ای پخش میکرد به نام ِ درشهر ... وااای که همیشه این تصادف ها و گاز گرفتگی ها و دزدی ها رو نشون میداد ..تیتراژ و آهنگ ِ زمینه اشم که خیلیاتون حتمن شنیدین ، اینقد ترسناک بود آهنگ ِ زمینه اش که من هروقت شبا میشستم این برنامه رو میشنیدم دیگه میترسیدم تنها برگردم توی راه روی خونه که منتهی میشه به اتاقم ! مامانمو با خودم میبردم میاوردم ;;)..همش هم همه منو مسخره میکردن میگفتن بابا یه آهنگ ِ ترسناک اینقد ترس نداره که ، من همش فک میکردم الان یکی از اون دزدا میاد تو خونم منو میبره ! همش هم شبا این برنامه رو میداد منو سکته میداد ، من تا میرفتم تو تختم بخوابم هی میگفتم الان یکی از اون اتفاقا واسم میفته !!!!! ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من همیشه از امپول میتریدم X_X
رفتم دکتر دکتر بهمپنادرداد گفت حتما
بزنه منم میترسیدم بابام هرکاری کرد گفتمنه
گفت اگه بزنی شب میریم پیتزا منم عاشق پیتزا
خر شدم گفتم باشهرفتیم امپولو زدیمو رفتیم
پیتزا حالا حالم بد شده بود فرداش رفتیم همون دکتر :((
انقده بابامو دکتر دعوا کرد که چرا پیتزاش دادی؟؟؟؟ :-ss
اقا چشد روزه بد نبینه دکتر دوباره امپولم داد :(
اندفه زدم بدون هیچ جایزه ای :(( :((
 
ترس

من از توالت ایرانی به شدت میترسیدم فک میکردم می افتم تو چاهش
بعد فرنگی هم فک میکردم تو آبش غرق میشم
بیشتر رو فرش کارامو میکردم:سوت
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

از جك و جونور كه من همچنان از مورچه سواري(همين بزرگا) هم حتي ميترسم
;D
+
اون موقه ها يه اتاق خيلي بزرگ بود درش به حياط باز ميشد
ما ميخوابيديم تو اون اتاقه
سايه ي درختا كه ميفتاد بادم ميومد اينا بد تكون ميخوردن
بعد مامان ايناي من ميگفتن اين "آقا باغبونه" است!!!
من مدت ها از اين ميترسيدم
وقتي نميخوابيدم اسم اين "آقا باغبونه" رو ميوردن و 3ثانيه بعد با ترس و لرز خواب بودم X_X
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از بابابزرگم میترسیدم X_X

فک میکردم میخواد منو بکشه :-??

یه بارهم خواب دیدم از پاهاش آتیش میاد بیرون به من میگه چرا میری رو پشت بوم ما ؟
:-??
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

اقا ما یه همسایه داشتیم این بنده خدا گوژپشت بود بعدش می کفت من یه بچه رو خوردم پشتمه
کل بچه های محل از این می ترسیدند
یادمه یکی رو ترسوند بردنش بیمارستان !!!!!!!به جان خودم!!!!!!
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

آقا یه تبلیغ خوفی بود چرخ گوشته رو نشون میداد که دست بچه هه رو میخوره یا همچین چیزی
تبلیغ شروع میشد من با جیغ میرفتم بغل بابام احساس امنیت کنم! حتی تا حدودا7سالگیم میترسیدم! دیگه زیادی آموزنده درستش کرده بودن!
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من كه هر وقت ميخواستم كابوس ببينم خواب[size=12pt]گربه ي مدرسه ي موشها رو ميديدم :((

[/size]خداييش هم ترسناك بود. نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :-ss
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

به نقل از pegah.nodet :
آقا یه تبلیغ خوفی بود چرخ گوشته رو نشون میداد که دست بچه هه رو میخوره یا همچین چیزی
تبلیغ شروع میشد من با جیغ میرفتم بغل بابام احساس امنیت کنم! حتی تا حدودا7سالگیم میترسیدم! دیگه زیادی آموزنده درستش کرده بودن!
وای واقعا منم از این میترسیدم
هنوزم در رابطه با چرخ گوشت مشکل دارم
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من بچه بودم به شدت از بتادین می ترسیدم

مسخرم نکین :-"

یه چن بار تو کلینیک حواسته بودن بتادین بزنن

من جیغ و داد و فریاد واینا ;D

اصن نمی دونم چرا؟؟؟ ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

ما مامانمون یه شوهرخاله داره، اصن قیافه شو ببینی وحشت می کنی ! خیلی مخوفه !
بعد بچه که بودم یه بار منو ترسوند منم زدم زیر گریه. بعد دیگه هر وخ می دیدمش می ترسیدم برم طرفش. الانم ازش می ترسم روم نمی شه برم طرفش :-"
 
  • لایک
امتیازات: meli
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

بچه که بودم پسر همسایه مون که حدودا 20 سالش بود منو خیلی دوس داشت
هر وقت پامو میذاشتم تو کوچه میپرید وسط. منو بغل میکرد. مینداخت بالا. فکر کنم تا تیر برق میرفتم دیگه!
خیلی میترسیدم از این! هنوزم که هنوزه از ارتفاع میترسم!

بچه که بودم همش می ترسیدم خونمون دزد بیاد، هنوزم میترسم.
از آدمایی هم که ریش داشتن خیلی میترسیدم ( برادرانِ بسیجی) همش فکر میکردم اینا همون قاتلای تو روزنامه هان!
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من بچه بودم تو خواب سگم اومده بود صورتمو لیس زده بود منم تا چشامو وا کردم دیدم مثل جن رو صورتمه منم یه جیغ زدم و در عرض 2 روز اون سگمو فروختمو یه سگ دیگه خریدم
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من بچه بودم خیلی از آمپول می ترسیدم
بعد یه سری سرما خوردم با مامانم رفتیم دکتر(خدا می دونه چقد از اون دکتره بدم میومد حالا هم بدم میاد ازش)
بعد 2 تا آمپول نوشت واسم
منم با اصرار مامانم همون موقع یکی شو زدم
بعد مامانم گفت فردا که مدرسه تعطیل 5 دقیقه تو مدرسه وایسا تا من بیام و بریم اون یکی آمپول رو هم بزنیم

(توضیحات:
مطب دکتر و تزریقاتی نزدیک مدرسه ی ما بود و خونه ی پدربزرگم هم تا مدرسه 10 دقیقه راه بود)
منم اون روز که دیدم مامانم از دور داره میاد که ببرتم آمپول بزنم خودمو قایم کردم و بعد بدو بدو رفتم خونه پدر بزرگم
فقط مامان بزرگم خونه بود بهش گفتم اگه زنگ زدن نری درو باز کنی
با یه دختری دعوام شده زدمش
اگه درو باز کنی میاد قشقرق به پا می کنه
مامان بزرگ از خدا بی خبر هم :x :x :x گفت باشه
بعد رفت تو آشپزخونه پی کارش
منم دویدم رفتم تو زیر زمین قایم شدم
بعد مامانم هم کلی نگرانم شده بوده بدو بدو اومده بود خونه ی پدربزرگم ببینه از من خبری دارن یا نه
بعد هی زنگ میزد و هی مادربزرگم درو باز نمی کرد
تا آخرش مامانم اونقدر صدا زاده بود اسم مادربزرگم رو که مادربزرگم فهمید مامانمه و رفت درو باز کرد
بعد مامانم اومد منو تو زیر زمین پیدا کرد
.............
بقیه ش بالای 18 ساله ;D ;D ;D

فوقع ما وقع !!!

جالبه این اتفاقات مربوط به کاس چهارم من هستش :-[ :-[ :-[
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من یک سال با خانواده به خاطر شغل خانواده تو فردوس زندگی می کردم
ما خونومون تو بیمارستان بود بیمارستانش ی بخش داشت برا ترک اعتیاد ی بار با دوستم داشتیم با 2 چرخه
جاسوسی یکیشونو میکردیم ی دفعه دیدیم داره با پلاستیکی که تو دستشه دنبالمون میدوه ما با دوچرخه
تند داشتیم پا میزدیم پام به دو چرخه گیر کرد افتادم ~X( حالا چیکار کنم چیکار نکنم ی دفعه مامان
بابای دوستم اومدن خیالم راحت شد دیگه هیچ وقت اونورا نرفتم
...
هر وقتم میترسیدم میرفتم زیر پتو
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

مامان و بابام منو از چیزی نمیترسوندن ولی خودم از یه چیزی به اسم آمپول خیلی میترسیدم! ^#^
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

فقط ترس ازدکتریادم میاد X_X
 
Back
بالا