خاطره نویسی روزانه

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Sarina_ahm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

ديروز: وقتي كه با مهديهُ كيميا از سرويس پريديم پايينُ رفتيم هله هولهُ كارت شارژ گرفتيم،
زهرا روهم خر كرديم همگي رفتيم خونه مهديه اينا.
رفتيم طبقه بالاُ كامپيوترُ مودمُ روشن كرديمُ كيميا فلشِشو زد تو كِيسُ كلپ كره اي ديديمُ ف***ر شكن نصب كرديم رو كامپيوترُ رفتيم ف** ب**.دو بار هم سمپاديا آن شدم.
رفتيم لوازم تحريريُ خرتُ پرت واسه ماكتْ خريديمُ وقتي ديديم ماژيكش نميكشه، خواستيم برگرديم مَردَرو فش كش كنيم كه كيميا راهِ حلِّ ماژيكرو كشف كرد- فشاري بوده- ، دقيقا موقعي كه در استانه يِ ضايع شدن بوديم.
برگشتيم خونهُ كيميا مرتب حرص ميخورد كه چرا فاطمه تا الان نيومده تا ماكت درست كردن رو شروع كنيمُ منُ مهديه هم دنبالش غر ميزديم.
ساعت شيش زهرا يهو يادش افتاد ساعت شيش با دو تا فاميلاشون خونه قرار داشته واسه كارا ماكتِشُ اينا...اخرشم يه ذره ناراحت پاشد رفت خونشون.
بالاخره فاطمه اومدُ شروع كرديم- فهميديم اگه فاطمه نبود، هيچ گ*ي نميتونستيم درست كنيمُ تا شب بايد دستْ زير ِ چونه، همديگرو نگاه ميكرديم.
gangnam style گذاشتيمِ رقصيديمُ از خودمون فيلم گرفتيم.
يه شامِ خوشمزه -پيراشكي- هم خورديم.
در تمام طول روز، با بقيه بروبچْ اس بازي ميكرديمُ مهديه مرتب ميرفت پشتِ يخچال با دوستش ميحرفيد،چند نفري رو هم سركار گذاشتيم.
اين وسط مامانِ منم ابرو واسه ما نذاشتُ هي زنگ زدُ غر زدُ ر*د تو اعصابِ ما.
تا 12 شبْ يكسره درست كرديمُ درست كرديمُ درست كرديم.
كيميا حالش خيلي خراب بود، مرتب سرفه ميكرد.اما با اين حال خيلي كمك كردُ من ازش ممنونم.
بالاخره 12:30 شب راضي به رفتن شديمُ منُ مهديهُ كيميا و مامانُ باباُ داداشِ مهديه، نشستيم تو ماشين.
اول كيميا رو رسونديمُ بعدشم من.
وقتي رفتم خونه همه خواب بودنُ منم مثلِ اقا دزده، يواشكي كليد انداختم رفتم تو!

اين بود ديروز ِ ما !
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

قرار بود امروز بروبکس پژوهش هوافضا(که منم جزوشون بودم)رو ببرن نمایشگاه هوایی روبرو پارک ارم...رئیس جمهور اومد نرفتیم :-w X-( :-L >:p X-( ~X( :((
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

دیروز تمام لوله ازمایش های مدرسه رو شستم یعنی خاطراتی که من با اینا کسب کردم غیر فابل وصفه :-<
یکی نیس بگه بچه اخه به تو چه ~X(
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

5/12/91

تولد 17 سالگیمم تموم شد , اما یه تولد استثنایی !!
ساعت 12 شب تو سرما رفتم تو بالکن اتاقم یه قطعه پیانو و من که رو ویبرم !! ;D
آرزو کردم ... خوب بود ... با اینکه گریه کردم اما حس خوبی بود ...
همه چی خوب بود , آروم آروم ... میخواستم امشب تنهایی واسه خودم تولد بگیرم ...
یعنی اول فیزیک جاریمو تموم کنم بعد یه تولد ساده و تنها ...

تا اینکه زنگ چهارم رفتم کتابخونه درس بخونم مثلا" .
ببین ... هیچوقت هیچوقت فراموش نمیکنم امروزو ...
حرفهایی که فقط در قبالش سکوت کردم اما همین که رسیدم اتاقم تبدیل شد به اشک ...
خب من چیکارت کردم ؟؟ چرا فقط من ؟؟ چرا اشتباه خودتو گردن دیگری میندازی ؟؟ چرا عصبانیتتو با له کردن دیگری آروم میکنی ؟؟
امروز ازت متنفر شدم ... هیچ وقت نمیبخشمت چون کل روز تولد 17 سالگیمو بخاطرت فقط اشک ریختم !! آخرشم ختم شد به 2 تا قرص آرام بخش ...
به خودم قول دادم امتحان ژنتیکتو کامل بزنم فقط بخاطر اینکه بهت ثابت کنم من اگه بخوام میتونم بهترین باشم ... میتونم به هر چی بخوام برسم ... دست خیلیا از پشت میبندم ... تجربه ثابت کرده ... میتونی بپرسی از بچه ها ...
تویی که ادعا میکنی معلم خوبی هستی ... بدترینی ...
خدا جواب شکستن هر دلیو میده ... منتظر باش ... :)

روز آخریه اینجام , شایدم آخرین پستی باشه که دارم میدم ...
خوبه ...
فقط بدیش اینه که با یه دل پر دارم میرم ...

امروز فقط یه دونه کادو گرفتم :P ولی کلی دوستش دارم :P
جز دو تا از دوستهام دیگه هیچکدوم یادشون نبود ...

هومم ...
برم بخوابم که این کابوسه زودتر تموم شه ...
کاش فقط اشکهام تموم میشدن ...
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

+ظهر 4شنبه 12/9
دستشُ میگیره ُ می ذاره رو دستش میگه : فک کردی همه خوش بخت ـن؟!
نم اشک ِ نگار می زنه...
لبخند مریض می زنمُ می گم آخـ ـی!
خودمُ پس می زنم... " سکوت می کنم "
بر میگردم... دفترمُ روپاهام ورق می زنم...
صدای پچ پچ میاد!
همه گریشون گرفته!
همه ی روابط به بن بست میرسه!
بچه ها تو 3 جبهه ـن!
داغون میشم وختی هیچکی نگاهش به من نمی رسه!
تنها تو جبهه ی سوم!

+عصر پنج شنبه! 12/10
تو پاساژ شهر شب... ویولون می زد!
پشت شیشه اون لباس فروشی ... !
گوش میدم...!
مثل یه پیرو پشت سر مامانم حرکت می کنم...
رد که میشم از کنارش...
دستامُ به انتهای جیبام می رسونمُ میگم مامان صبر کن!
میرم نزدیکُ دستمـ ُ دراز می کنم...
جان مریم بزنید!
لبخند می زنه!
دارم از پاساژ میرم بیرون...
اما دارم صدای تابستونُ می شنـُ فم!
دستات روی سیم ـا بود... نگاه می کردیُ لبخند می زدی!
× مسافر ـهاتونُ زود از دست ندین!
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

* سر زنگ خشن زبان فارسی انقد حوصلمون سررفته بود تصمیم گرفتیم اسم_فامیل بازی کنیم؛
هیچی دیگه من گفتم از ث 3نقطه؛ 2ثانیه نگذشته استوپ!
برگه من:
اسم=ثریا
فامیل=ثریایی
غذا=ثریا پلو
اشیا= ثریا پلاستیکی
2ساعتم داشتم قانعشون میکردم که این چیزا وجود داره:|


‏*‏ سر زنگ شیمی انقد بی حال بودیم؛ خود معلم دلش سوخت؛ از کلاس رف بیرون
بعد فک کن من داشتم مو هامو کوتاه میکردم:|

‏*لپ تاپمو برده بودم مدرسه؛ به بهونه ی کار روباتیک سر زنگ آمار نرفتم

‏*تو زنگ جغرافی کتاب مهارت زندگی میخوندم

‏*اینم یه روز تحصیلی مفید من
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز سرصب بابام مدرسه نیومد و مجبور شدم خودم و دوستم ک خونشون کنارمونه با اتوبوس بریم مدرسه
توو اتوبوس ک بودیم کیف پول دوستمو برداشتم و از توش من کارتشو برداشتم گذاشتم توو کناریترین موقعیت جیب شلوارم
بعد ک کیف پولشو دادم رفتم کنار دستگاه من کارت و همه اش پامو بالا میبردم و ی کارت میخورد
دوستم میگف::دیوونه شدی؟؟این کارا چیه و میخندید تا این ک متوحه شد من کارت خودشه
:-&
بعد به تعداد کارتایی ک زدم اون زد پس کله من و منم پس کله اون
کلی خندیدیم ولی سر همین شوخی مسخره شیش تومن خالی شدم.
;D
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

تاریخش که هست دیگه

16 بهمن 1391
لاک پاک کن توی یکی از دستام ، اون یکی دست مشغول مرتب کردن مقنعه . وای دوباره دیر رسیدیم ،تاخیر میخوریم .
ایول صف تشکیل نشده .
بعضی روزا هستن که نباید تموم شن ، مثل امروز ، ظهر حتی نمیخواستم بخوابم مبادا یکم از جزئیات امروز رو فراموش کنم .
در کلاسا دوباره قفل بود ، منتظر بودیم ، خبرش رسید که موسوی نیست ، نگار به بچه ها آب پاشیده بود بلندش کردن ، نمیدونم برای چی ! تو همون شلوغی دستگیره در کنده شد ، دقیقا همه چی از همونجا شروع شد .
داشتم با رژین حرف میزدم نگار صدام زد سرم رو آوردم بالا گفتم ها؟ آب پاشید تو چشمم. دویدم دنبالش آب پاش رو از دستش گرفتم ، رژین داد زد نگار با هم قد خودت شوخی کن.
دم آب خوری خانم ب.میگه اینجا چکار میکنید برید سر کلاس !
- خانوم تشنمون بود معلم هم که نداریم .
من و مریم تابلو نگاه میکردیم به هم میگفتیم خانوم کاری نداریم که الان میریم .
عطا از کلاس اومده بود بیرون ، رفتیم ریاضی الف. من دم در وایسادم که عطا نیاد ، مریم هم رفت سراغ منصوره و لشکری ... .
سر کلاس ادبیات همون اول حاجی زاده گفت نگار خانوم شما هفته پیش یه قولی دادی ، همه نگارو نگاه کردیم .
- هوی ببین خانوم هم یادشه باید شیرینی میاوردی .
-چقدر شلوغه [تــــــق] اِاِاِ چرا دستگیره کنده شد؟!
ما :-" :))
خانوم ;D : خوب شد سوژه اومد دستتون
ما =))
رفتیم بوفه و برگشتیم . دستگیره در کاملا از صحنه روزگار محو شده ، بچه ها توی کلاس گیر افتادن ، از بالای در SOS میفرستن
بعدا خبرش رسید که تجربیا حساب بقیشو رسیدن و بچه ها هم میله شو توی گلدون کلاس خاک کردن .
زنگ عطا در آرامش .
جشن :
میخواستیم جیم بزنیم خوب شد موندیم ، همه کتاب به دست رفتیم تو نمازخونه یه نگاه هم نکردیم .
بسم الله جشن با مسخره بازی بود ، همون اول فاطمه ها که قرآن رو خوندن ، وسطش قلیون ، خودشون میخندیدن .
سرود خودش داستانی داشت . (از اون چیزایی که خودمون بش میخندیم بقیه فک میکنن دیوونه ایم)
تئاتر رو دوست داشتم ، لهجه اصفهانی ، زِرزِمین . موضوعش به نظرم عالــــی بود. یه دنیا حرف بود.
شعر یادت نره آخرش
-بچه ها آهنگا مجازه هر کی مجاز گوش میده بیاد .
+بچه ها قراره یکی فقط یه دونه هم از زدبازی بذاریم
اوانسنس !! و ...
خیلی هم مجاز
مسئولین :-s :-w
مکوندی ;))
دوم ریاضی ب : در کلاس رو بستیم ، سنتور ، ضرب ، پردیس ، مهرنوش .
بدون آهنگ میرقصیدن میگفتن داریم گرم میکنیم.
یکی از بیرون محکم به در میزنه
پهلوان: کیه کیه در میزنه [منم منم مادرتون] اگه راست میگی دستتو از زیر در نشون بده ! ما :-[ :))
یهو پنجره باز شد بچه ها جیغ زدن ، پرورش با اقتدار از تو پنجره ای که به همه کلاسا راه داره اومد تو .
بعدش آرمینا
ناگهان در کلاس باز شد.
ب اومد و ن هم پشتش .
بچه های کلاسای دیگه متفرق شدن
ما موندیم و یه کلاس بدون معلم. صندلی ها رو دادیم عقب و رو زمین نشستیم و به یاد راهنمایی چشمک بازی کردیم
اولین بار بود که به ساعت کلاس نگاه میکردیم و نمیخواستیم زنگ بخوره .
به هاشمی فر چشمک زدم همون موقع بلند داد میزنه عوِضی منم مردم ، بازم رکوردش دست من موند
اونقدر خندیدم که تهش حالم گرفته شد .
نمیشه کل روز بخندی و آخرش با اعصاب خردی نخوابی .
نمیشه .
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

واییییییییییییییی جاتون خالی چقد خوش گذشت اردو رفتیم روستاهای اطراف لب دریا من که از بس هیجان زده شده بودم که حواسم نبود با سرعت رفتم تو اب پاهام تمام زخم شد اینقد هم عکس گرفتیم که نگو تو ماشینم چه رفتن و چه برگشتن من تو ماشین وایساده بودم نامبر وان گروه موسیقی بودم تازه بارونم میومد عصر زیر بارون دراز کشیده بودیم خیلی عالی بود از بس که تنقلات خوردیم من خونه که اومدم نتونستم شام بخورم <:-Pامروزم به از بس که فضولی کردم برگشتم بیش از حد خستم بود ولی تا یه ذره جمع و جور کردم اومدم نت شبم دیر خوابیدم واسه همین امروز تو کلاس به زور خودمو بیدار نگهداشتم (:|
:-h
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

هعی...
چند وقت پیش که مسابقه پرواز بود....منو دوستم باهم بودیم.صدف...
یه موشک ساختیم که اولش عالی بود...روز قبل مسابقه اومدیم امتحانش کنیم اصلا نمیرفت....صدف عصبانی شده بود.گرفتش سمت درختا وپرتاب......رفت روی آخرین شاخه گیر کرد.....بیچاره صدف دوباره موشک ساخت وصب روز بعد رفتیم....هنوزم بالای درخته.هعی
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز اولین بازارچه ی مدرسمون بود
و بر خلاف انتظار خیلی ها عالی بود یعنی بچه هامون هنرمندن در حد ...خیلی زیاد مخصوصا صد و پنجیا
بعدشم کلی پول جمع کردیم و هیچ درسی هم نداشتیم فقط یکم کامپیوتر که من عاشقشم :x
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

ســـــــــــــــــــلام همگیـــــــ
تاریخ اون روزو دقیق یادم نیست تازه امروزم نمیدونم چندمه :-??
تاحالا اونقد یکی رو سر کار نذاشته بودم شماره ی یکی از بچه های مدرسمونو(ازبچه های ریاضی بود من تجربیم)از دوستم گرفتم و بهش اس ام اس(پیامک ;D )دادم که سلام علیرضا جونم(تو سمپادیا اکانت نداره آ نرین یقه ی هر چی علیرضایه بگیرین) من عاطفه ام دوست دخترت(کثافت فکر کنم اندازه ی موهای روی سرش دوست دختر داشته)بعد گفت نمیشناسمو این حرفا منم بهش زنگیدمو یکم حرف زدیم(من صدای دختر در میارم در حد لالیگا و از این توانایی استفاده ها کردم)بعد تا 3روز همین جور ازش شارژ میگرفتم(خیلی چلمن بود)ولی فکر کنم یه 10هزار تومنی شارژ گرفتم تا اینکه یکی از بچه های چلمن کلاس مون فوضولی کرد ولی خب من 10 هزار تومنو بهش ندادم تا حواسش باشه دیگه دنبال دخترا نیفته ولی تو عمرم اندازه ی اون 3 روز نخندیدم
خیلی کیف داد ;D
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

دیروز 1:30 اخر بیکار بودیم با بچه ها رفتیم آب بازی ناطممون گیر داده بود به من، من و دوستم رفتیم تو دستشویی قایم شدیم درشم بستیم حالا می خواستیم بیایم بیرون در باز نمی شد ;D از بالای در دستشویی اومدیم وضعیتی بودا و من دیروز به استعداد ها خودم پی بردم ;D
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

چند روز پیش (فکر کنم شنبه) خیلی از بچه ها نیومده بودن من هم فکر کردم پس معلما چیزی نمیگن اگه نریم سر کلاسشون من فقط زنگ اول که ریاضی داشتیم رفتم سر کلاس البته به معلمون گفتم که من زنگ بعد نیستم اونم گفت بازی ریاضی می خواد حل کنه منم کلا خیلی وقته در گیر کارهای کارگاهم رفتم اتاق معاونت پژوهشی و شروع کردم به انجام دادن کار های کارگاه تا اینکه زنگ خورد وبچه های دیگه هم اومدن ما اینقدر مشغول بودیم که نفهمیدیم زنگ خورد فقط فهمیدیم که معلم یکی از ما زنگ زده به ناظم و پرسیده اینا کجان بعد هم اون دو نفر رفتن کلی بهشون گیر دادن حالا ما دو تا نمی دونستیم چیکار کنیم یه دفعه دیدیم ناظمون داره میاد سمت دفتر و ما هم داشتیم می مردیم من داشتم دنبال جا برای قایم شدن می گشتم که اومد تو اولش سلام کردیم اونم خیلی آروم جواب داد بعد یه دفعه برگشت و گفت شما دوتا اینجا چیکار می کنید؟ما رو برد دم کلاسامون شروع کرد به غر زدن به معلممون بعد هم نذاشت بریم تو کلاس تا آخر زنگ همینجوری وسط راهرو روبروی دوربین ما 4 نفر وایساده بودیم خیلی وحشتناک بود البته زنگ بعد هم وزرش داشتم می تونستم نرم اما دیدم قرار ما بعد از عید کلاسا رو برا کارگاه بپیچونیم نه قبل از عید حالا شانس بیاریم بهمون اجازه بدن [-o<
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه


مدرسه بودیم امروز
آفتاب بود
جو گرفت اومدیم شادی کنیم
گفتیم با شیلنگ رنگین کمون درست کنیم
بعدشم به عشق بازیای بچگیامون از زیرش هی رد میشدیم
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز بازم طبق معمول سر کلاس نگارش 6 تا اخراجی دادیم که یکیش من نبودم! :-<
دعا می‌کردم که اخراج شم ولی باز بدشانسی آوردم مثه همیشه! :-w
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز روز خوبی بود ولی خوب زیاد هم خوب نبود تو مدرسه کمر درد گرفتم . :-&
دین و زندگی من رو صدا زد تا درس بپرسه همش به دیوار چسبیده بودم
البته برای دوست جلوییم خوب شد چون بتونم بهش برسونم >)
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز اولین جلسه ریاضی بعد از عید رو داشتیم، چون شنبه آقا معلممون غایب تشریف داشتن و ما 3 زنگ رو به علافی گذروندیم! :-"
هیچ بنی‌بشری توی کلاس مشق عید رو کامل ننوشته بود و برای پرسشی هم که قرار بود آقا بکنه آماده نبود، قلب منم سریعترین ضربان ممکن رو داشت فک کنم 120-130 باری در دقیقه داشت میزد! دیگه وختی فهمیدیم که پرسش نمیکنه و مشقارم نمیبینه کل کلاس رفت رو هوا! :-"
جالبش اینه که یکی این وسط فحش از دهنش پرید بیرون معلمه چپ چپ نگاش کرد ولی بیچاره هیچی نگفت! [-(
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

اينجا رو دوست دارم
امروز ٩٢/١/١٩
پس افسردگي فراوان و اعتراف به برخي احساسات ضد و نقيض امروز روز بسيار بسيار خوبي داشتم! البته بهتره بگم شب بسيار بسيار خوبي داشتم!
از صبح شرو كنيم :
زنگ زيست بهترين زنگ امروز ! كلي اتفاق خنده دار كلي حرف خنده دار! جالب ترينش هم اين بود كه معلممون داشت درمورد اينكه از غرايزمونه كه براي جنس مخالف جلب توجه كنيم . بعد من گفتم :
- يني ما كه تيپ ميزنيم (گاهي :-") ميريم بيرون ريشه در جلب توجه داره!؟ ندارها!!
- آره
- مرض داريم مگه :-w
- بعله ;D
يه قسمت ديگه اين بود ك من از معلممون پرسيدم ك چرا پيشا اينقد جوگيرن و فك ميكنن همه ميخوانشون؟!
- خب تو يه سني اينجوريه مثلا يه بار از منو دوستام وقتي تو اين سنا بوديم يه پسري پرصيد ساعت چنده ما شرو كرديم ب دعوا ك بيحيا با دختر مردم چيكار داري و… بعد الان ك يادش ميفتم كلي ميخندم
- :o يني منم يه روز اسكول ميشم؟!
- آره دگ :-"
( ب عمق ديالوگ دقت كرديد؟!)
____________________________________
بعد از ظــهــر :
خــــــــوابـــــــــ
_____________________________________
شـــــــــبــــــــــــــ >:D<
امشب وليمه ي آرامش بود و همه دعوت بوديم رستوران(دقت كنيد ك آرامش اينا پولدارن :-" ;D) ( خودش بخونه ميكشه منو ;D) خيلي خيلي هم خوشگذشت! اكثر بچها اومده بودن منو سه تا از دوستامم truth or dare بازي كرديم! انقد مسخره بازي در آورديم ك نگـــو ! من فلفل ريختم تو دهنم ، سارا دماغشو كرد تو ماست، مبين سماق نمك ريخت تو دهنش نارگل قر دادجلوي اون مرده ! و بعدشم ك غذا و نوشابه رو آوردن منو نارگل(از اونجايي ك سر بازي ورق منو نارگل vs مبين&سارا بوديم اينجا هم دوتايي مسخره بازي در ميآورديم) نوشابه فانتا و كوكا رو باهم همراه با آبليمو قاطي كرديم خورديم اون دوتا هم بعد ما اينا رو درست كردن توش ماست و خيارشور و فلفل نمك و سماق ريختن خوردن :oسارا نزديك بود بالا بياره . بقيه ي بچها هم نگاشون به ما بود ;D
آهنگم ك زدن بلند شديم خونديم و رقصيديم \:D/ " دوســـــتــــ دارم منـــه بيچـــاره …" /m\
خلـــاصه
شب ب ياد موندني اي بود 8-^ غمام رو برد ;D
مرسي آرام ;)
بازم از اين شبـــــــــا مياد 8-^
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

دیشب ولیمه دادم به بچه ها !( 19/ 1 / 92 )
ساعت یه ربع به 7 رفتیم رستوران . بعد که بچه ها کم کم اومدن با همشون عکس گرفتم . چقدر منتظر موندم تا همه ی بچه ها بیان ، برام ناز میکنن >:p
خلاصه ساعت یه ربع به 9 شامو اوردن . همه جوجه ، از اونا ک من خیلی دوس دارم :دی . بعد از شامم گارسونا رو بیرون کردیمو رقصیدیم !
خیلی خوب بود 8-^ ...
;D
 
Back
بالا