كياناز
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 719
- امتیاز
- 3,452
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگـان ۱
- شهر
- اصفهـان
- سال فارغ التحصیلی
- 96
پاسخ : خاطره نویسی روزانه
ديروز: وقتي كه با مهديهُ كيميا از سرويس پريديم پايينُ رفتيم هله هولهُ كارت شارژ گرفتيم،
زهرا روهم خر كرديم همگي رفتيم خونه مهديه اينا.
رفتيم طبقه بالاُ كامپيوترُ مودمُ روشن كرديمُ كيميا فلشِشو زد تو كِيسُ كلپ كره اي ديديمُ ف***ر شكن نصب كرديم رو كامپيوترُ رفتيم ف** ب**.دو بار هم سمپاديا آن شدم.
رفتيم لوازم تحريريُ خرتُ پرت واسه ماكتْ خريديمُ وقتي ديديم ماژيكش نميكشه، خواستيم برگرديم مَردَرو فش كش كنيم كه كيميا راهِ حلِّ ماژيكرو كشف كرد- فشاري بوده- ، دقيقا موقعي كه در استانه يِ ضايع شدن بوديم.
برگشتيم خونهُ كيميا مرتب حرص ميخورد كه چرا فاطمه تا الان نيومده تا ماكت درست كردن رو شروع كنيمُ منُ مهديه هم دنبالش غر ميزديم.
ساعت شيش زهرا يهو يادش افتاد ساعت شيش با دو تا فاميلاشون خونه قرار داشته واسه كارا ماكتِشُ اينا...اخرشم يه ذره ناراحت پاشد رفت خونشون.
بالاخره فاطمه اومدُ شروع كرديم- فهميديم اگه فاطمه نبود، هيچ گ*ي نميتونستيم درست كنيمُ تا شب بايد دستْ زير ِ چونه، همديگرو نگاه ميكرديم.
gangnam style گذاشتيمِ رقصيديمُ از خودمون فيلم گرفتيم.
يه شامِ خوشمزه -پيراشكي- هم خورديم.
در تمام طول روز، با بقيه بروبچْ اس بازي ميكرديمُ مهديه مرتب ميرفت پشتِ يخچال با دوستش ميحرفيد،چند نفري رو هم سركار گذاشتيم.
اين وسط مامانِ منم ابرو واسه ما نذاشتُ هي زنگ زدُ غر زدُ ر*د تو اعصابِ ما.
تا 12 شبْ يكسره درست كرديمُ درست كرديمُ درست كرديم.
كيميا حالش خيلي خراب بود، مرتب سرفه ميكرد.اما با اين حال خيلي كمك كردُ من ازش ممنونم.
بالاخره 12:30 شب راضي به رفتن شديمُ منُ مهديهُ كيميا و مامانُ باباُ داداشِ مهديه، نشستيم تو ماشين.
اول كيميا رو رسونديمُ بعدشم من.
وقتي رفتم خونه همه خواب بودنُ منم مثلِ اقا دزده، يواشكي كليد انداختم رفتم تو!
اين بود ديروز ِ ما !
ديروز: وقتي كه با مهديهُ كيميا از سرويس پريديم پايينُ رفتيم هله هولهُ كارت شارژ گرفتيم،
زهرا روهم خر كرديم همگي رفتيم خونه مهديه اينا.
رفتيم طبقه بالاُ كامپيوترُ مودمُ روشن كرديمُ كيميا فلشِشو زد تو كِيسُ كلپ كره اي ديديمُ ف***ر شكن نصب كرديم رو كامپيوترُ رفتيم ف** ب**.دو بار هم سمپاديا آن شدم.
رفتيم لوازم تحريريُ خرتُ پرت واسه ماكتْ خريديمُ وقتي ديديم ماژيكش نميكشه، خواستيم برگرديم مَردَرو فش كش كنيم كه كيميا راهِ حلِّ ماژيكرو كشف كرد- فشاري بوده- ، دقيقا موقعي كه در استانه يِ ضايع شدن بوديم.
برگشتيم خونهُ كيميا مرتب حرص ميخورد كه چرا فاطمه تا الان نيومده تا ماكت درست كردن رو شروع كنيمُ منُ مهديه هم دنبالش غر ميزديم.
ساعت شيش زهرا يهو يادش افتاد ساعت شيش با دو تا فاميلاشون خونه قرار داشته واسه كارا ماكتِشُ اينا...اخرشم يه ذره ناراحت پاشد رفت خونشون.
بالاخره فاطمه اومدُ شروع كرديم- فهميديم اگه فاطمه نبود، هيچ گ*ي نميتونستيم درست كنيمُ تا شب بايد دستْ زير ِ چونه، همديگرو نگاه ميكرديم.
gangnam style گذاشتيمِ رقصيديمُ از خودمون فيلم گرفتيم.
يه شامِ خوشمزه -پيراشكي- هم خورديم.
در تمام طول روز، با بقيه بروبچْ اس بازي ميكرديمُ مهديه مرتب ميرفت پشتِ يخچال با دوستش ميحرفيد،چند نفري رو هم سركار گذاشتيم.
اين وسط مامانِ منم ابرو واسه ما نذاشتُ هي زنگ زدُ غر زدُ ر*د تو اعصابِ ما.
تا 12 شبْ يكسره درست كرديمُ درست كرديمُ درست كرديم.
كيميا حالش خيلي خراب بود، مرتب سرفه ميكرد.اما با اين حال خيلي كمك كردُ من ازش ممنونم.
بالاخره 12:30 شب راضي به رفتن شديمُ منُ مهديهُ كيميا و مامانُ باباُ داداشِ مهديه، نشستيم تو ماشين.
اول كيميا رو رسونديمُ بعدشم من.
وقتي رفتم خونه همه خواب بودنُ منم مثلِ اقا دزده، يواشكي كليد انداختم رفتم تو!
اين بود ديروز ِ ما !