خاطره نویسی روزانه

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Sarina_ahm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز از امتحان كه برمي گشتيم با بچه ها تو سرويس شعر حسني رو با هم خونديم و يه عالمه دست زديم
هر كي مارو از بيرون مي ديد بهمون شك مي كرد
چرا تيز هوشا يه اخلاقاي خاص دارن؟
يادش به خير بچه كه بودم مامانم برام مي خوندش
چه قدر برام قصه مي گفت
چه قدر دنياي بچگي قشنگ بود
چه قدر دلم برا پدر بزرگم تنگ شده
چه قدر براي اون روزا كه همه دور هم بوديم تنگ شده
چه قدر يه هو دلم گرفت
....
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

يه كاري كردم كه دليل منطقي براش داشتم
وقتي به بابام گفتم نمي شد دليلمو بگم واسه همين پدر گرامي يه عالمه بري انجام دادن اون كار منو دعوا كردن و بعد از دو ساعت دعوا به من مي گه حالا بهت نمي گم كار خوبي كردي يا كار بدي كردي... :-??
نمي دونم ديگه اگه از نظرشون كار بدي بود چطور مي خواست با من برخورد ;D
امتحان امروز رو هم حسابي گند زدم 8-}
ولي اصن مهم نيستش :))
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

اه...
ب نظر من ضد حال اساسی اینه ک بعد ی امتحان فیزیک باحال(ک ب خاطر 20 شدن از معلمت آقای ا.م کل کتابای پیش فیزیک رو جایزه بگیری!!!)
مدیر مدرسه گند بزنه ب کل هیکلت و اون حالی ک مربوط ب پیروزی در امتحانه!!
شاید کسی باور نکنه ولی اونقدر عصبی شدم ک ب طرز غیر منتظره نتونستم جلو اشکامو بگیرم...
تازه نا گفته نمونه یکی از دوستام ک 20 روز ندیدمشو باهاش حتی تلفنی هم حرف نزدم رو میخواستم ببینم ک همین خانوم مدیر (ط.ص)ک فکر میکنه دانش آموزا زیر دستاشن و همش داد میزنه سرمون برنامرو خراب کرد
متنفرم ازش ;D
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

شنبه چهارم خرداد ۱۳۹۲.

امروز بعد از امتحان تصمیم گرفتیم خودمون برگردیم خونه. (همیشه پدر گرامی می‌اومدند دنبالمون.) خونه‌ی ما از مدرسه دوره، و فقط هم با خطّ اتوبوس صنعت- بام تهران می‌شه رفت. در نتیجه باید چند تا خط عوض می‌کردیم. ولی قبلش می‌خواستیم یه سر بریم هنر و اندیشه. (هنر و اندیشه کجاست؟ کلاس موسیقی‌ای واقع در خ. ایران زمین که می‌خوایم تابستون بریم.) لازم بود که اتوبوس‌های اون منطقه و مسیرهاشون رو بشناسیم تا بعداً خودمون بتونیم بیایم و بریم. تا میدون صنعت رو با اتوبوس رفتیم، ولی بعد از اون رو مطمئن نبودیم که با کدوم می‌شه رفت. در نتیجه پیاده رفتیم. نیم ساعت زیر تیغ آفتاب راه رفتیم تا رسیدیم به کلاس. نیم ساعت هم بعدش راه رفتیم تا خیابون رو تموم کنیم و برسیم به میدون صنعت. شهر کتاب ابن سینا رو هم کشف کردیم! (تا حالا شهر کتاب نرفته بودیم) جای خیلی خوب و دوست داشتنی‌ایه. بعداً سر فرصت دوباره خواهیم رفت. در نهایت دوباره سوار شدیم و برگشتیم خونه. الان می‌تونم نقشه‌ی اون منطقه رو با جزئیات و خط‌ها و ایستگاه‌های اتوبوسش بکشم! کلاً اینکه آدم بتونه جاهایی که خواست رو خودش بره خیلی خوبه. تا کسی پیاده نره، یاد نمی‌گیره. الان یاد نگیریم کِی می‌خوایم یاد بگیریم؟!

× اتوبوس بهترین جاست برای اینکه آدم کتاب بخونه و تمرین صاف نشستن بکنه!
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

سه شنبه ( ٧/٣/٩٢ ) روز قبل از امتحان عربى
امروز ناهار نداشتم مامانم زنگ زد گفت نيمرو درست كن ( من تاحالا نيمرو درست نكردم ;D )
بعد زنگ زدمُ ازش پرسيدم چجوريو اينا
بعد گفتم براى اينكه خوشمزه تر شه سيب زمينى هم بريزم روش ( به مامانم هم نگفتم ;D )
حالا اين سيب زمينى هارو انداختيم خواستيم تخم مرغ ها رو بشكونيم
از اونجا كه بنده بلد نبودم تخم مرغ ها رو بشكونم آروم يكيشو زدم به دسته ماهيتابه بعد اومدم فشارش بدم كلا زرده ـش ريخت رو گاز :))
هيچى ديگه جمش كردم يذرشو برگردوندم به ماهيتابه ;D
>:D<
ايشالله كه قابل خوردن باشه ( با اون سيب زمينى هاى نپخته ـش )
;D


بعدا نويس:
خوبه فقط احساس ميكنم يذره خامه ( يذره فقط ها نه بيشتر ). ;))
اين سيبزمينى هاشم انقدر كه شله نميشه خوردش ;))
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز.. ../../....
از امتحان جغرافی برگشتم.. تموم کتابا پاره شده روی ماشین معلم.. ملت داغوون.. البته من نگه داشتم کتابمو.. بیشتر بخاطر اینکه به درد بخوره.. ولی احتمال شهریور هم هستش!!
احتمالا پدر گرامی امشب بعد از یک اعدی میاندشون از مسافرت.. ( به این نتیجه رسیدم که خیلی بی شرفم!! بیشتر از اینکه خوشحال باشم بابامو میبینم بعد ۱ هفته از این خوشحالم که دیگه خودش میره باغچه رو آب بده )
اومدم پای نت.. کل دنیارو دارم سرچ میکنم که چه شکلی برنامه مورد نظرم رو بنویسم.. پس فردا امتحان هندسه دارم!!!! باید بشینم سگ بزنم..
از صبح که رفتم بیرون این آهنگ توی گوشمه : سامر پردایز : شان پاول سیمپل پلن..
دیگه کم مونده بگیرم راننده تاکسیا رو بزنم.. وایمیسم کنار خیابون منتظر سرویس.. هییی بوووووق!!! بدیش اینه که دو تا تاکسی پشت سر هم میان.. به اولیشون میگی نه.. دومیم بوق میزنه.. آخه مردک من عاشق سیبیلتم یا کشته مرده سپر ماشینت که فکر میکنی سوار اولیه نشدم که سوار تاکسی تو بشم؟؟
دوچرخه :> خیلی باهاش حال میکنم.. از اینجا تا دورترین نقطه اصفهان یک ساعت آ ۰/۵ طول میکشد باش.. اصی یه وضی.. ملت تو ترافیک!! منم \:D/
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

خعلي حال مي ده عصر يه روز بهاري
بشيني سر كامپيوتر
كد بزني
و
آهنگ گوش كني با صداي بلند
و
تو سمپاديا بچرخي
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

5شنبه
8بیدار میشم
منتظرم زنگ بزنه محل قرارو بگه
لباسمو انتخاب میکنم و کارای رفتنر کم کم انجام میدم
میبینم ساعت 12 شد خبری ازش نی :-<
زنگ میزنم میبینم بــــــــــــــله دیروز با مریم بیرون بوده تا دیر وقت ،حالی نمونده به قولش با من عمل منه
میام نت فکرمو منحرف میچرخم
ناهار میخورم
تی وی میبینم
داداشیمو اماده میکنم برم بیریم ی هوایی بخوریم
میریم بیرون زنگ مینه و فقط معذرت میخواد، همین!
رو که نیس
من دوباره تو نت
و فکر درس و شنبه تنها چیزیه که به ذهنم خطور نمیکنه
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

هيچ وقت يادم نمي ره كه
امروز يه عالمه درس خوندم (زيست خوندم ~X()خسته شدم :((
شب كه شد شام درست كردم در حد المپيك
بعدش پدر عزيزم از خواهرم به خاطر درست كردن شام تشكر كرده
خواهز عزيزم هم اصلا به روي خودش نياورد كه من همه ي كارا رو كردم
رو كه نيست.. :-?? :-L >:p
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

اهم اهم.امروز یک شنبه است.12 ـُم

دیروز هندسه خیلی خوب بود. اصلا من عاشق این درس شدم ، کل دو ساعت همه میشینن .توی امتحان هم اصلا سوالای خط کتابی مزخرف مطرح نمی شود! :د

امروز از صبح دارم با برادر گرامی شیمی آلی کار می کنم که بعد بره اون با دوستاش کار کنه.(آموزش زنجیره ای!) (نسبتا چرت بود اولاش ولی به تدریج دیگه از محدوده اطلاعات من بالاتر زد! :-")

دیروز یک استاد داشت درباره noun clause ها و غیره حرف می زد بعد یه هو از دهنش در رفت کٍــلاز ،مونده بودم بخندم یا بگریم! آخه شما که تلفظت خوب نیست خیلی اشتباه می کنی معلم می شی! آبروی انگلیش رو می بری.

کار الان من ، چک کردن این که کدوم یکی از دانش آموز های مدرسه مامانم تیزهوشان قبول شدن. آخه واقعا الان کسی هم هست که قبول نشه؟ 8-|

امروز کاملا اتفاقی سری به Nodet زدم ، پیام تبریک روز سمپاد دکتر. :-<

راستی یه چیزی
نمیدونم اینو باید اینجا بگم یا حرف بزن،

الان تقریبا یک سال از مرگ مسعود بهرامی شریف می گذره. روح شریفش شاد....

ناگهان چقدر زود دیر می شود..


فردا امتحان زبان، شنبه زیست. زبان که نخوندم دارم برای زیست ریکاوری می کنم!!

همین .
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز 13 ِ خرداد ماه 1392 ..
امتحـان حرفـه داشتیم ، خـــیلی آسون بود ، نیم نمره غلط دارم 8-|
امتحـان ـو ک دادیم با چن تا دوستام نشستیم وسط حـیاط .
حـرف زدیم ـو اینا ، بعد سوم ـا اومدن پیشمون نشستن ، تولد یکی شون بود ، شعر خوندیم و اینا ، خوش گذشت خـیلی زیاد ..
یه دفه رومو برگردوندم دیدم یکی از بچـه ـا داره خون بالا میاره .. :|
بردنش دست و روشو شست و اینا .. مائم حـالمون بد شد دیدیمش اصن
بعد من شب ـش خواب دیده بودم ک خون بالا اوردم ، این از همه چیز حآلمو بدتر کرد .. :| :|
4 ستون ِ بدنم میلرزید که سوما اومدن گفتن بابا آب ِ شاتوت بوده ، سر ِ کـاریه !
من : :| :| :| :|
اون ـا : :)) :)) :)) :|
هنـوز دستام میلرزه اصن ، یه وضی بود .. 8-|

×× 13 ِ نحس 8-|
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امرو معلم ریاضیمون اومده بود مد
یکی از بچه ها که خیلی میترسید بیوفته از ماها خاست بریم بپرسیم از معلمه که افتاده یا نه!
ازونجایی هم که ما خیلی آدمای خوبی بودیم رفتیم دفتر دبیران که بپرسیم
اون:چی شد؟افتادم؟
ما:نگفتی امرو چیکا کنیم تش...آقا راستی اون فیلما چی شد؟
خلاصه که ما ب هر نحوی نشون دادیم که داریم میپیچونیمش!
بیچاره داشت سکته میکرد!تشم یکیمون زد زیره خنده و اون بچم فهمید ک نیوفتاده!:-"""
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

من الان خیر سرم باید واسه دوتا 3 واحدی خر بزنم اومدم اینجا دارم تایپ میکنم؟؟!!!!!!!!
من چیکار دارم میکنم؟
این ترم من فقط بیشتر از یه درسُ نیوفتم که بیچارمممم :(( :(( :((
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

دوروزپیش که اخرین امتحانامون رودادیم رفتیم بادوستامون بگردیم میخواستیم بریم توپارک بشینیم ولی اونجاخیلی شلوغ شده بودخلاصه هیچ کاری دیگه نکردیم برگشتیم خونه
من :((
دوستم ~X(
یکی دیگه ازدوستام :-L
هممون :-<
 
  • لایک
امتیازات: s123
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووف #-o
15 نفر مهمون :-ss....
رفتن دیگه ;D
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

12 خرداده 92 ، ساعات اوليه ي 5 ژوئنه2013 ، جمادي الفلانو بيسارشم بلد نيسّم.
روز خيلي عجيبي ك ساعات اوليه‌ش رو تو حموم بودم(حدوداي 2 و انديه نصفه شب:د) در حال عرينه. 3 خسپيدم با افتخار 11:30 بيدار شدم.
پس از مقاومت دربرابره ضربات و عرينه ها و پخخخ كردناي داداش ِ گرام البته.
خلاصه تا 4 و فولان كاره خاصي نكردم نتو فولان و خالي كردنه عقده هاي اين چن وخ. 4 طي تصميمي انتحاري خواسّم برم بيرون ازين اوتاق؛ تلوزيونو همون فشن شوئه(عرق شرم ب رويم نشس الان؛ من چرا مينگرم اينهارا اصن :-" ×-×).
ناهارو، ننه و فولانم بيرون بودن خونه ي ننه بزرگمان ول بودن. خودمان يك چيزي (لازمه ذكر كنم ك اصن اين غذايي ك درس شد رو نميشه اسمي روش گذاش جز «چيز»؟:-") درس كرديم لمبونديم.
اومدن خانزاده ها بالاخره؛ داييو فولانمونم باهاشون ب همراه اون پسر داييه... ×-× (يعني ازون دسته افراد ك تا وارد يه جمعي ميشن همه قصده فرار و حتي در صورت لزوم خود زني و خوكشي دارن:-") پس از مقاومت دربرابره فشارهاشون واسه ورود ب اتاقه بنده،(لازمه ذكر كنم واسه چي نميذاشتم وارد شن نه؟ ولي ذكر نميكنم:-") بالاخره موفق شدم و گورشون گم شد.
×داييه گرام ك ميگه يه شاگرد واست پيدا كردم واسه تدريس، اصن چقد ما اين دايي ـا رو دوس داريم 8-> (لازم ب ذكره ك اوشون همون دايي عي عن ك قراره پولامان را پسه هنگفت شدن باشون كار كنن بهمان سود بدهن #نزول خوار)

بعد گفتيم بذار لاقل امتــ كنيم ببينيم شايد اين جمع خوانواده ي گرمو صميمي در ما اثر كرد؛ ديديم ك اثر ندارد و كم كم داريم هدفون ب گوشو مسخره ي عالمو عادم ميشويم:-" اومديم دوباره اينجا و يه چن تا جاي ديگه و يخده اعصاب خوردياو تو ذوق خوردگيو اينا...!:/ خدا رحم كرد بسي :-"؛ الانم با اجازه ي بزرگتراي مجلس ميخوايم بخسپيم باشد ك فردا زودتره 11 و اندي بيدار شويم: شب خُش؛)

×پ.خ: اين پست كلا واسه نخوانه شدن ارسال شده؛ توصيه ميكنم حوصله نكنيد ك بخونيدش.:د
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز 16 ِ خرداد ِ 1392 ..
بـه زور ِ مامانم بلخره راضی شدم موهـامو کوتاه کنم .
میگـه طرف خوب میزنه موهـاتو ! خوبـه !
تا قبلش خـالم میزد موهـامو آخه ، الآن دیگـه نیس اینجا.

منم مث ِ بچـه ـای خوب نشستم ، چشامو بستم ، تموم ک شد خودمو تو آییته دیدم .
افتضـــاح شـده ! :|

حـالا مامانمم از اون پشت هِر هِر میخندید بم !
اصن یه وعضی بود !
موهـای قشنگم کوتاه شد ! :-<

من خــالم ـو میخواااام ! :-<
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز نمیدونم چندم خورداد
با خوشحالی اعلام میکنم که هر دو 3 واحدی پدر درآرو با نمره بالای 16 پاس کردم >) >) >)
هورااااا
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز ... :|
19 خرداد :|
امتحان ریاضی داشتیم
تمام مدت امتحان فقط عرق کرده بودم و میلرزیدم
و من تازه فهمیدم افتادن از یک در س یعنی چی :|
تازه فهمیدم معلم بی وجدان تا چقدر میتونه بیرحم باشه :|
تو راه نه با دوستم داشتم بر میگشتم خونه کلی به این معلمه فوش دادیم و خودمونو خالی کردیم
وقتی میفهمی میوفتی ار ریاضی که کلی براش خونده بودی نمیدونی چی کار کنی :-<
اصلا روز خوبی نبود
 
پاسخ : خاطره نویسی روزانه


IMAG1819.jpg

دوران پرشکوه/صلابت/عظمت/افتخار/خاطره/دل‌بستگی/دیوانگی و ... راهنمایی با آتیش زدن آمادگی‌دفاعی به پایان رسید.
امروز اصلاً شبیه «روزآخر» نبود؛ حتی از یه روز معمولی هم معمولی‌تر بود. :/

پست بعداً ویرایش می‌شه. 8-‌|
 
Back
بالا