پاسخ : خاطره نویسی روزانه
امروز با اینکه واقعا خسته شدم خیلی خوب بود بره زدن اون پازلا رو دیوارای مدرسه،کلی حرص خوردم انقد که زهرا و سمر یه لحظه برگشتن با
هم گفتن سپید یه لحظه نگاه کن،آروم باش،درست میشه،با حرص خوردن چیزی حل نمیشه;راست میگفتن خوب همش الکی حرص میخورم
داشتم اونا رو رو دیوار منگنه میکردم انقد خسته بودم و حواسم به جای دیگه بود که یهو قشنگ انگشت ِاشارم که لایه منگنه نگه داشته بودم
مثِ اینکه

یهو تق!دستمو منگنه کردم!دقیقا به همون غلظتی که یه کتاب یا دیوار منگنه میشه،چن لحظه فقط تو کَفِش بودم و نگاه میکردم و
یهو با آرامش در آوردم،مث اینا که هنوز داغن نمیفهمن

بعد که در اومد و من به خودم اومدم دیدم اَی دلِ غافل کلی خون داره از انگشتم میاد

بره خودم چیز خاصی نبود حتی میگفتم حس خیلی جذاب و خوبی بود که انگشتمُ منگنه زده بودم

ولی به هر کی میگفتم و نشون
میدادم کلی از این آخ و اوخ و اَی و اویا میکرد

ولی خوب بود
بعد من از رو نرفتم اومدم ادامه بدم کارمُ ملت میگفتن سپید بسه بده ما; الان میزنی خودتو ناکار میکنی ولی من مث این بچه کوچیکا سماجت
میکردم که نه نه خودم میخوام

بعد نیم ساعت باید یه چیزو بالای دیوار منگنه میکردیم دست کسی نمیرسید زیرشَم پله ها بود نمیشد
صندلی گذاشت بعد من رفتم بالای صندلی ای که دو پایش رو پله بودُ دوپایش نسبتن رو هوا فقط یکی آروم گرفته بودتش بعد اون پایین بچه ها
میگفتن سپید ول کن میوفتی میمیریا :-s ولی به من اون بالا حال میداد حتی

به کسیم گوش نمیدادم

خلاصه اگه یه ساعت ب
بیشتر میموندیم واسه کارگاه کار کنیم من خودمو دستی دستی میکشتم بعد سال بعد کارگاهمون به یاد من به اسم من میذاشتن مثلا میشد
به یاد سپیده بحری همپا

خوب میشدا
مشقای زبانمم مونده بود حالا اینو اونو التماس میکردم بیاین مشقامو بنویسین

اصن یه وضعی بود
امروز خیلی خوش گذشت عالی بود اصن
