پاسخ : خاطره نویسی روزانه
جای تمام دوستای گلم خالی بود
اصن فوق العاده بود ... خدا! عالی
اول که رفتم کلاس بعد این معلمه آخر کلاس شروع کرده کار گفتن ... منم که باید زودتر از این حرفا میرفتم... ولی انقدر سر کلاس خندیدیـــــــــم!
خلاصه که کلاس تموم شد و من خیلی شیک رفتم پارک پیش دوستام که از اون ور با هم بریم مدرسه. بعد رفتم پارک زنگیدم میگن مبایلت خاموش بود ما رفتیم ... منو میگی به این حالت که
خیلی نامردین و اینا ... بعد گفت چرت گفتم الان میایم پیشت و من به این حالت
که کوفت
خلاصه هانیه و شیوا (که اول هِی اسمش یادم نمی اومد و بهش میگفتیم مارمولک
) و من با هم پاشدیم اول رفتیم افق، بعد خیلی شیک محو شدیم و سپس رفتیم انقلاب و ماشین و مدرسه ... در این حین فهیمه زنگیده هِی به من میگه چی ... کیانا هم زنگیده به هانیه هِی میگه هیشکی نیس
رسیدیم مدرسه ... اول پیش تحرانی (
) رفتیم که آی سلام واینا ... بعد همه لباس مدرسه پوشیده بودن ولی من نه
بعد به من گفت ینی مدیر گرام نبینتت
بعد ما هم خیلی شیک رفتیم اتاق پژوهش استتار که دیدیم دوستان دیگه هم اونجان ... نگو مدیر گرام یکی از همین دوستان که مثل من بوده رو دیده و گفته برو مانتوت رو بپوش
انگار پیششه
بگذریم! دیگه باید از جلو مدیر هم رد میشدیم و میرسیدیم به نمازخونه که بچه ها ب منو دوست گلمون گفتن بیاین دورَتون کنیم
خیلی خارجی و طی عملیاتی هوشمندانه با زیرکی تمام (
) از جلو مدیر رد شدیم
دیگه یه کم برنامه و سوال پیچ کردن دوستان و اینا ... و راستی ایران که برد ماها
\
/
قرار بود کسی نره بالا. ولی کو گوش شنوا ... ما هم که اصن به خاطر اینترنت ناب مدرسمون رفته بودیم (و حالا دور هم بودم و اینا
) تمام و کمال از اینترنت استفاده کردیم و لپ تاپ بنده رو آپ دیت کردیم و کلی اهنگ با های کوالیتی گرفتیم و یوتیوب و ف.ب و اینا
برخی بازی هارو هم کردیم که بعدا به طرز نامحسوسی جمعشون کردیم
بعد تو همین گیرو دار مهندس هِی نوشابه رو میریخت تو درِش و ساقی بده شرابی میخوند و میخورد
و این کار رو 3 بار که دوبارِش نوشابه و یکبارِش آب بود تکرار کرد... بعد شارژ لپ تاپ من تموم شد و ما در پی شارژ. اول رفتیم ... نبود
بعد گفتیم باید تحرانی رو با واقعیت رو به رو کرد :-$ من و هانیه رفتیم پیشش به این حالت
:-$
# خانم چیزه. تو بگو. نه تو بگو. بگو دیگه
* ای بابا بگین دیگه چی شده؟
+ چی کار کردین؟ جایی اتفاقی افتاده؟
# نه. بگو دیگه. ... . خانــــــــــوم مــــــــآ
*خـــــــــــــــــــــــــــــــبـــــــــــــــــــــــــــــــ؟
# ما شارژر لپتاپ میخوایم
*
. بمیرین! میدینین من چی فک کردم؟ فک کردم دزد اومده طبقه سوم (عاشقشم که میدونست ما اونجاییم
) بعد شما واسه اینکه جمع متشنج نشه اومدین خیلی اروم بهم بگین بچه ها رو جمع و جور کنیم
#
نه در اون حد دیگه ...
خلاصه که رفتیم شارژر رو از لپتاپ مدرسه کِش رفتیم
و مسئله ی دزدی به کلی فیصله شد
بعد که بالا بودیم، یهو قلی اومد که جمع کنید
اول کلی ناراحت شدیم ولی بعد که جمع کردیم و رفتیم پایین انقــــــــــتدر خندیدیم که اصن به جونش دعا کردیم که مارو فرستاد پایین...
آنتونی
بی ادبا
مست
ما خداییم
بعله ... من رو بالشم
(این حرفم مجاز داره کاملا) خوابیده بودم و هانیه هم رو پای کیانا.. کیانا هم به شیوا لم داده بود و با موهای من بازی میکرد (چقدر هم که من موهام بلنده واقعا
)
بعد انقدر خندیدم و ... همون خنیدیم که اصن نه نای خندیدن داشتیم و نه علاقه ای به خندیدن ... اصن خیلی زیاد از حد خندیدیم ...
راستی از حق نگذریم و اشاره ای هم به علیرضا (همسر معلم گرام) و کیانا داشته باشیم که اولی لطف کرده و از سرکار واسه ماها شام گرفته و دومی برای ما انگور یاقوتی (ینی عشق من) رو اورده
خیلی راضی ام ازشون
ساعت که شد 6 ماها یهو دیدیم خوابمون میاد ... خلاصه با وجود مشکلات سلولی (
) از سر جامون بلند شدیم (راستی این وسط کلاه قرمزی هم دیدیم
) و رفتیم روی فرشی که تو حیاط بود خوابیدیم .. خواب که چه عرض کنم ... همش داشتیم حرف میزدیم و میخندیدم ... فقط یه ربع در سکوت کامل چشمامون رو بستیم و بعد دیگه تموم ...
منو هانیه و حالت جنازه و چسبیده به آسفالت رفتیم خونه (در یه دوره داشتیم آسفالت گاز میزدیم و یه دوره داشتیم آسفالت جارو میکشیدیم)
... 25 ساعت بود نخوابیده بودم
عوضش عین جنازه ها رسیدم خونه ... ینی تو راه رسما داشتم آسفالت رو درو میکردم!
تا حالا انقلاب رو انقدر خلوت ندیده بودم ... هیشکی نبود
بعد رسیدم خونه از 9 اینطورا تا 6:30 خوابیدم
اول که قشنگ صاف افتادم رو تختم! در حدی بودم که وقتی میخواستم بچرخم با یه دستم اون یکی دستم رو میکشیدم
ینی جنازه ی جنازه :-\
واقعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا عالی بود ... راستی من به قولم عمل کرده و در اغوش تحرانی پریده و اعلام رضایت زیاد فرمودم
هوووف ... تموم شد! اینم واسه دوستانی که نبودن (تا دوباره کلاسی نباشد که منو در آن بکشند و بگن ... حرف بزن!
)