خاطره نویسی روزانه

sepide.r

کاربر فعال
ارسال‌ها
24
امتیاز
48
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5
شهر
تهران . در زرده:-)
رشته دانشگاه
شدیدا در انتخاب رشتم در شک و
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

تازه اومده بودیم تو ویلای شمالمون .همه جا پر از خاک و کف خونه از گچ و سیمان پربود!
چند روزی به گرد گیری و تمیز کردن گذشت...البته مادر جون تمیز میکرد ماهم تماشا!
بعد یه عمری پسرعمم اومد خونمون که مثلا به ماکمک کنه!تو جابه جایی وسایل سنگین مثل مبل و میزا!
مامانم که کم پیش میومد بهم بگه مثلا اینجارو تمیز کن و از این حرفا .ولی از شانس من دقیقا همون روزکه پسر عمم اومده چند تا پارچه ی خیس داده دستم و میگه بیا کف خونه رو تمیز کن!
من :-(
(تو دلم:بخشکی شانس)
حالا پسره وایساده بالا سرم دست به سینه داره تماشا میکنه
(تودلم:این داره به چی نگاه میکنه؟وای خدای من!کلفتی دختردایی هم دیدن داره آخه!)
تازه قیافمو ندیدی توی اون موقع!
تازه از خواب پا شده بودم!صورتمم وقت نکردم بشورم.لباس مناسبم گیر نیاورده بودم!چه میدونستم این پسره میاد!مانتوی آبجیم پوشیده بودم و روسری مامانم رو سر کرده بودم!
خلاصه بعد یه ساعت کلفتی کار تموم شد.در حین کار هم از خجالت سرمو بالا نمیاوردم که ببینم داره نگاه میکنه یا نه!یه بار که زیر چشمی نگاه کردم٫رفته بود رو صندلی نشسته بود تا بهتر ببینه!
زندگیه ما داریم؟
داستان دیروز با کمی اغراق!
 

Melika Zangeneh

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
113
امتیاز
685
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان یک
شهر
تهران
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

دیروز تا ساعا 7:30 والیبال بودیم با ساغر ، بعد از حجاب [ باشگاه ـه منظور :-" ] که اومدیم بیرون ، عین ِ خُلا تا بالا دویدیم پوستر لیگ جهانیو که زدن رو در ُ دیوار ِ خانه والیبال ببینیم ، بعد همون جا یه دقه اِستُپ شدیم ، انگشتمونو گرفتیم سمت ِ هم ترکیدیم از خنده ! = ))
بعد همین جوری زُل زدیم به رستورانه ، بعد به هم ، بعد به شکمامون ! : ))
هیچی ، هر جور شده 11 تومن جور کردیم ُ رفتیم دو تا ساندویچ خریدیم .. حالا خوردنشو شرح بدم ! : ))
رو پله های ِ باشگا نشستیم ، عین ِ افغانیا با شال ِ چروک ُ قیافه کثیف ، ساندویچو گرفته بودیم دسمون عین فراری ـاس سومالی میخوردیم ، از مال ِ هم ـم گاز میزدیم ! : )) = ))))))
بعد هر کی رد میشد با اون دهن ِ پر میگفتیم به خودت بخند ! 8- | =))
بعد سر ِ نوشابه ـهه حالا دعوا بود ! =)))) هیکل ـمونم نوشابه ای شد رف :-"
هیچی دیگه ، عکسشم گرفتیم بشه درس ِ عبرت واسه آیندگان ! :)) :D
# از فوق العاده ترین لحظه ـای تابستونی م .
# اسکل عمّته ، به ما نخند ! :D :)) :- ال
 

saratahmasbi

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
157
امتیاز
1,157
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
سارایوو(بوسنی و هرزگوین)
رشته دانشگاه
حقوق
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

رفته بودیم خونه یی از بچها داشتیم حقیقت وجرات بازی میکردیم
رسید به من :-"گفتم یکم هیجان ایجاد بشه گفتم جراتو میخوام [-o<
اونا هم گفتن یایا یرو کیک خامه ای و پفک و هندوانه و چیبس یکجا تو دهنت بزار ی
مزش افتضاح بود :-& :-&نامردا یکیشون میدونس من ازچی بدم میاد گفت باید بهش پیاز بدیم
پیاز :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-& :-&
دست وپامو گرفتنتا پیاز بدن اما نفهمیدم چطور خودمو تو کوچه پرت کردم
یکهو بالاسرمو نگاه کردم دیدم ملت دارن یک طوری نگام میکنن فک کردن ما دیونه ایم :))
سرمو پایین گرفتم ،اوردم بالا معلم تاریخمو دیدم :-" :-ss :-[
 

BRX

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
97
امتیاز
419
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
96
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

نکه ما خیلی برای نتیجه انتخابات دلهره داشتیم!!!!!شبش رفتیم پیاده روی یه یه ربعی تو خیابون راه میرفتیم تبلیغات نامزدا رو میکندیم خب نامزدا به رفتگران عزیز کمک نمیکنن ینی مام نکنیم؟؟؟؟؟؟؟سپس رفتیم فالوده خوردیم حالا مگه این رشته های فالوده میان بالا تو دهن ما >:p >:p
بعدشم که با دخترعمم عین این دختر فراریا کوله پشتی انداختیم شروع کردیم به دویدن و جیغ کشیدن خلاصه خیلی خوش گدشت مخصوصا اینکه یکی از معلمامونو دیدم تو چشاش زل زدم ولی سلام نکردم :D :D
 

roya0112

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
144
امتیاز
676
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ناحیه1
شهر
کرموووون
مدال المپیاد
....
دانشگاه
پیام نور روستای ده بالا
رشته دانشگاه
ابیاری گل های قالی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

اقاجاتون خالی...امروز 4ساعت عربی داشتیم...بااقای ضیاشهابی >:D< >:D<
خلاصه نشسته بودیم سرکلاس داشتن ایشون سوالو توضیح میدادنو نکته میگفتن که یکدفعه یه دختر بچه کوچولو وارد کلاس شد :-?
همه باتعجب نیگامیکنیم :O :-? :|
حالا بچه مارونمیدید رفته بالاسکو واستاده مارو نیگامیکنه....ینی کلاس رو هوابود..دختره داشت میرقصید :)) :)) =))
استاد حالا دیدبیرونش که نمیتونه بکنه روشو کرده به تخته توضیح داده مام همه حواسمون به دختره و میخندیدم...استاد برگشته مگیه خدایی یه نفرتونم گوش ندادین :)) :)) =))
حالاخود استادم خندش گرفته بود :))
دیگه به دختر بچچه گفته نمیخوای بری پیش مامانت؟دختره رفت :D
اخه این معلما که بچه هاشونو میارن مدرسه واقعا حواسشون به بچشون نیست کجامیره؟دختره معلم ازمایشگاهمون بود :| :D
خدایی خیلی گرده بود خندیدیم :))
ولی خیلی دختره جییییییییگر بود >:D< >:D< x:
 

سارا99

کاربر فعال
ارسال‌ها
49
امتیاز
145
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی تهران
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

یه بار دوستم سر زنگ جغرافی گفت بیا ساندویچ منو بخوریم معلممون هم داشت برگه صحیح میکرد یکی از بچه هاهم داشت تحقیق شو واسمون میخوند منم گفتم نه جان تو حوصله ی زیر میز رفتنو گردن کج کردنو اینا رو ندارم خودت بخور خلاصه گفت بابا خانم که حواسش نیست سال به سال سرشو میاره بالا خلاصه منم قبولیدم داشتم با ارامش ساندویچمو میخوردم و به بچه نیگا میکردم نصف بیشترشون که داشتن کتاب دیگه ای میخوندن بعضی هاهم فقط چشاشون باز بود قشنگ معلوم بود یه جای دیگه ان خلاصه دیدم نه اگه به این چیزایی که بچه ها میان میخونن گوش کنم میتونه جالب باشه داشتم گوش میکردم و با خیال راحت میخوردم یهو معلممون یه سوال مطرح کرد گفت همتون داد نزنین دستتونو بالا کنین طفلک بعد که سوالشو گفت همه زل زده بودن بهش بسی ضایع شد. من جوابشو میدونستم اخه داشتم به تحقیقش گوش میکردم اما ترجیح دادم وسط غذا خوردن صحبت نکنم یهو معلممون گفت سارا تو بگو منم شکه شدم لقمه پرید تو گلوم سرفه میکردم این دوستمم هول شده بود گفت یکی بره اب بیاره لقمه پریده تو گلوش برین اب بیارین بره پایین ..................................
 

Nafas 21

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
151
امتیاز
714
نام مرکز سمپاد
يه دبيرستاني از فرزانگان
شهر
Najaf abad
مدال المپیاد
المپياد رياضي
دانشگاه
بايد بش فكر كنم
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

ديشب رفته بوديم خونه ي مادر بزرگم
خدا رو شكر عمه و عمو هام هيچ كدوم نيومدن
از درد داشتم مي مردم
فقط دندونامو به هم فشار مي دادم كه تو صورتم معلوم نشه كه درد دارم كه مامان بابام ازم نپرسن كه چته
دندونام داشت مي شكست
همه هم داشتن حرفاي تكراري كه من ازشون متنرم مي زدن
ديگه داشتم ديوونه مي شدم
كاش يكي بود كه وقتي داغون بودم پيشم بودو آرومم مي كرد يا حداقل فكرش بهم آرامش مي داد
 

big_bang

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,105
امتیاز
5,518
نام مرکز سمپاد
فرزانگـا(&#39;) امیــ(&#39;)
شهر
نجف آباد
دانشگاه
اصفهان
رشته دانشگاه
اقتصاد
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

مشهد - 12 / 4 / 1392

4شنبه صبح رسیدیم مشهد.. اصن باورم نمیشد :)
تا نزدیکای ظهر که معطل هتلُ اینا بودیم.. ظهر ناهار خوردیم و یکم استراحت کردیم و بعد رفتیم حرم.. خیلی حس خوبی بود و قتی وارد شدم ..اصن غیرقابل وصفــ :D
دو روز اول همینطوری گذشت : حرم --> هتل ، هتل --> حرم ..:D روز سوم رفتیم بازار ..اول بازار خیام یکم چرخیدیم بعدم رفتیم الماس شرق .. از کنارشهربازی خورشیدــم رد شدیم ولی نرفتیم :(( از بازار یه کیف خریدم ..خیلی خوجگله ..صورتی ..اصن یه وززززی
جمعه صبح خواب موندیم عاخه شب قبلش تا ساعت سه بیدار بودیم هی حرف میزدیم بعد دیگه قسمت نشد بریم دعا ندبه ] جل الخالق...منو دعا ندبه !! [ ولی وا3 نماز جمعه رفتم ..جاتون خالی ..یه ساعت ُ نیم زیر آفتاب بودم ..بعد که برگشتم خونه احساس میکردم پوستم برنزه شده ! :D نشسته بودم تو صف نماز بعد یه خانومه که سن مامان بزرگ منو داش کنارم نشسته بود یکم من من کرد بعد پرسید ببخشید نماز جمعه چطوری میخونن ؟ منم که بار اولم بود اومده بودم گفتم نمیدونم :-" یکم چپ چپ نگا کرد و دیگه هیچی نگفت ..! یکی نبود بش بگه تو با این سنت بلد نیستی انتظار داری من بلد باشم ؟؟ وا.. چ توقعایی دارن مردم ! خلاصه نمازُ خوندیم و اومدیم هتل.. تقریبا دو ساعت بعدش دوتا عاقا اومدن دم سوئیت و گفتن چن نفرید ؟ دیگه گفتیم و.. بعد به تعدادمون ژتون دادن و گفتن که فردا ظهر ناهار مهمونسرای حرم دعوتین ! ماام که همه اینطوری :O بودیم اون لحظه ..! خیلی خبر خوبی بود !
فرداش برای نماز صبح رفتیم مسجد گوهرشاد...نماز ُ که خوندیم اومدیم صحن انقلاب وا3 گوش دادن نقاره ..بعد که تموم شد من زودترهمه برگشتم هتل همونجا تو لابی تی ویو روشنیدمُ مسابقه والیبالُ ..! هرکی رد میشد منو که میدید یه سری به نشانه ی تاسف تکون میداد میرفت! شاید پیش خودشون میگفتن دختره اول صبحی کار و خواب ُ زندگیشو ولکرده نشسته مسابقه میبینه !! مهم نبود چی فک میکردن ..چون من نمیتونستم بیخیال مسابقه شم ! خلاصه تا وسطای ست 3 دیدم ..بعد .. :(( :(( خوابم برد :(( یهو پا شدم دیدم همه دارن جیغ و هورا میکنن
منم از همه جا بی خبر..! یهو دیدم زیرنویس کرد که ایران کوبا رو برد و اینا !!! اصن از خوشحالی در گنج خودم نمیپوستیدم اون لحظه ..!
ظهر وا3 ناهار رفتیم مهمونسرا..غذا خورش کرفس بود ! با اینکه اصن دوس نداشتم ولی خوردم ..واقعا خوشمزه بود :) غذاهای مهمونسرای امام رضا همیشه خوشمزس!!
روز آخر بود ..1 شنبه .. ساعت 2 صبح رفتیم حرم ..اول رفتم حرم اصلی.. رو به روی ضریح .. میخواستم برم جلو ولی دیدم خیلی شلوغه ، دیگه بیخیال شدم ! از همون عقب سلام دادم و دعا خوندم ..وا3 نماز صبح رفتم توی صحن انقلاب رو به روی پنجره فولاد نشستم .. واقعا بهترین نمازی بود که توی عمرم خوندم ! تا ساعت پنجُ نیم اونجا بودیم بعد رفتیم هتل ..ساعت حدودای شیشُ رب بود که تی ویو روشنیدم ..یهو دیدم داره دیدنی ها پخش میکنه ! :| مونده بودم چرا مسابقه رو نشون نمیدن..یه چن دیقه نشستم بعد دیدم نه..مث اینکه خبری نیس ..گفتم شاید مسابقه امروز نبوده یا ..چ میدونم ..گرفتم خوابیدم. ساعت ده پا شدم دیدم دو سه تا اس اومده ..ک ایول تبریک ..ایران کوبا رو برد ! منم هاج و واج که ای بابا صبح که مسابقه نذاش .اینا چی میگن ! بعد دیگه با پرسُ جو از دوستان متوجه شدیم که ..بعلــــــــــــــــــه .. در تصاویر مشکل به وجود آمده!! یکی نیس به این مسئولای باهوش بگه بابا عاخه عادمای عاقل !!! به جای اینکه دیدنی ها پخش کنین 4 تا کلمه زیرنویس کنین ملت بفهمن چ خبر شده!! شیطونه میگه..:| :/ حیف این بازی که من ندیدم :((
خلاصه روز آخرم دو باره رفتیم خرید ..بعدم حرم ..بعدشم دیگه راه افتادیم به سمت خونه ..هـــــــــــــی .. خیلی زود گذشت خیــــــــلی.. یکی از بهترین سفرام به مشهد بود .. عالی بود ..

عاشقتـــــــــــــم امام رضا >:D<
پ.ن : به علت مچ درد نصفی از خاطره سانسور شد !
 

roya0112

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
144
امتیاز
676
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ناحیه1
شهر
کرموووون
مدال المپیاد
....
دانشگاه
پیام نور روستای ده بالا
رشته دانشگاه
ابیاری گل های قالی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

اقا جاتون خااالی..امروزامتحان عربی داشتیم...4نفر کمترین نمره ها بودیم ازجمله منماشالله!!!!اون دونفر که بدبخت شدن..جریمشون:از5تامبحث 10تاسوال از4منبع مختلفمن واون یه نفرم دیدیم کی میره این همه راه تایپ کنه باید واسه کلاس بستنی بخریم=))))))))
 

ستی

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
94
امتیاز
136
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

ینی شانسه؟؟؟امرو کلن از آسمون میبارید.....همین مونده بود که بعد کلاسه مولکولی میخای بری خونتون و در قفل شده و وا نمیشه....حالا کلی آدم و معلمای مرده مدرسه جم شدن پشته در دارن سعی میکنن درو وا کنن!!!!!مگه وا میشه آخه؟؟؟؟؟؟دیگه کسی نبود ب اون دره لگد نزنه!!!!جای لگده من موند:D
ینی این ملتی بودن پشت در جم شده بودنو به ما میخندن!!!
تشم درو شیکوندن.....!!!:))
 

big_bang

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,105
امتیاز
5,518
نام مرکز سمپاد
فرزانگـا(&#39;) امیــ(&#39;)
شهر
نجف آباد
دانشگاه
اصفهان
رشته دانشگاه
اقتصاد
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

جمعه - 4/ 5/ 1392

صبح با هدف تمیز کردن اتاقم از خواب پا شدم.[دیگه جا وا3 رفت و آمد توش نمونده بود ! :-" ] از جمع کردن لباسام که تقریبا نصف اتاقو اشغال کرده بود شرو کردم . ( فک کنم یه نیم ساعتی طول کشید.) بعدش رفتم سراغ گردگیریِ میز کامپ + پنجره و در و دیوارُ اینا #S-: نوبت کتابا رسیده بود !! سخت ترین قسمت کارام! از زمین و کمد و میز گرفته تا تخت و طاقچه و روی کیبورد پر کتاب بود! [اغراق جهت فضاسازی ذهنی :-"]
کتابا رو ک جمع کردم رسیدم به تختم ! روش که زیاد کاری نداشت فقط پهن کردن پتو بود ولی زیرش ....! :D کلی از چیزایی که گم گرده بودمو پیدا کردم !! کلی کتاب ، کاغذ ، دفتر خاطراتم !!!! و مهم تره همه آلبوم عکسای بچگیم !! ( البته گم نشده بود این یه مورد !)
خلاصه آلبومو برداشتمو باز کردم ...
اولش بابام با دستختی که فقط خودمو خودش میتونستیم بخونیم :D نوشته بود : " تقدیم به دخترخوبم زهرا خانوم شاگرد ممتاز کلاس سوم، انشااله در تمام مراحل درس و زندگی موفق باشی. امضا- 10/ 11 / 84 8-> این آلبومو بابام بهم کادو داده بود !!! >:D< 8->
صفحه ی اول عکسای نوزادیم بود، همه مدل!!! خوابیده ، نشسته ، درحال خندیدن ، گریه کردن ، در حال خوردن بلالی !!! ( وای این عکسم خیلی جیگره!!) ، بغل بابا ، مامان ، مامان جون ، بابا جان ، عمـــــــــــه !!!! :))
بعدش عکسای خردسالیم بود ( حدودای دو یا سه سالگی) بازم بغل مامان ، بابا، کنار مامانجون و باباجان ، کنار داییام و خالم و .. :-"
رسیدم به جذابترین قسمت عکسای آلبومم ، عکسای تولد 4 سالگیم!. یه لباس صورتی خوشرنگ که آستینش کوتاه بود و قدش تا بالای زانوم و پایینش چین چین و پف دار بود و یه جفت جوراب سفید ساق کوتاه + یه کلاه تولد قرمز! کلی ذوق خودمو کردم!!! *-: :-"
بعش عکسای مهد کودک بود. 8-> عکس سرود دسته جمعی با بچه ها ، عکس خودمو دوستام که 8 نفری رو یه تاب سه نفره نشسته بودیم!!! :)) ، خودمو دوستام تو حیاط مهد کودک وقتی دستامونو رو شونه ی همدیگه قلاب کرده بودیم 8-> عکس اردوی دسته جمعیمون به کوه صفه و رو سرو کول مجسمه ی دایناسورا !! :)) \:D/ شاید باورتون نشه ولی از بس دوران مهد کودکمو دوس داشتم هنوز خیلی از صحنه هاش یادم مونده!! 8->
عکسLی بعدی مال وقتی بود که رفته بودم کلاس اول! عکس رد شدن از زیر قران ، نشستن کنار معلممون و دوستام روی نیمکت 8-> عکس گرفتن اولین لوح تقدیر ...
همینجوری به ترتیب چیده شده بودن عکسا ، الان نوبت عکسای کلاس دومم بود. از دوم یه عکس بیشتر نداشتم اونم عکسی بود که باهمه ی بچه های کلاس و معلممون کنار سفره هفت سین گرفته بودیم. 8-> دو سال پیش از دوستام شنیدم که معلم کلاس دوممون به خاطر سرطان خون فوت کرده. خیلی ناراحت شدم. روحش شاد. :)
سری بعدی عکسای کلاس سومم بود ! عکسای جشن تکلیف و تاتر منو دوستامو :)) سرود و کیک و .... 8->
از چهارم عکسای روز معلم بود و گرفتن لوح تقدیر. معلممون خیلی پایه بود ، دوسش داشتم :D از پنجمم هیچ عکسی نداشتم با این که بهترین سال توی دبستان وا3 من بود با اون معلم مهربونمون 8-> چن تا عکس ـم از آبشار نیاسر و اینا بود که من رفته بودم وسطِ وسط روی یه سنگ وایساده بودم بکگراندش حرف نداش ;;) سری آخر عکسام مربوط به روز معلم بود وقتی ک سوم راهنمایی بودم 8->
با بچه ها کیک خریدیم و کلاس و تزئین کردیم . یادش بخیر 8-> از وقتی اومدم سمپاد از خیلیاشون خبر ندارم ...
عکس کنار مدیرمون ، کنار دبیر جغرافیمون x: ، دبیر ادبیات ، دبیر دینی .. دوران راهنماییو خیلی دوس داشتم حیف که تموم شد. :-<
عکسام تموم شده بود و من هنوز غرق خاطره هایی بودم که با دیدن این آلبوم واسم تداعی شده بود ...
چقد دوس داشتم الان برگردم به همون دوران بچگیم ، به مهد کودک ، به دبستان ، به ... 8->
 

nastaran.kt

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
156
امتیاز
773
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
مدال المپیاد
مدال قهوه ای زیست
دانشگاه
بهشتی
رشته دانشگاه
دارو
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

جمعه فک کنم ۴امه!

به جای جمعه باید بنویسم تمام خاطرات از اول ماه رمضون،انقدر که این زندگی یکنواخت شده،حتی تفریحاتش!خداروشکر یکی هس که باهم باشیم ... :)

انقدر خوشحالم که داریم نزدیک ۱۲ ام میشیم،هم اون میاد،هم نتایج،هم میریم بیرون،هم با بچه ها استخر از افطار تا سحر،کلا دارم لحظه شماری میکنم... x: x:


وقتی تو خونه مامانم با بقیه جر و بحثش میشه دودش میره تو چشم من! مامانم کاراشو نمیکنه من باید انجام بدم،امروز تا ۲ خواب بودم،از بس که دیروز کار کردم :( ، گاهی فک میکنم واقعا مامانا انقدر کار میکنن؟؟؟ :| :| :| اگه انقدر کار میکنن من نمیخوام مامان شم... :| :|

امروز نشستم با لادن فیتیله دیدم،یکی نیس بگه از سنتون خجالت بکشید،۲۹ و ۱۸! انقدر خندیدیم که خدا میدونه،یاد بچگیام افتادم،همیشه سر سفره صبحونه جمعه ها میداد،همه نگاه میکردیم...گاهی بعضی چیزا از قدیم برات خاطره میشه که فکرشم نمیکنی... #-o
جوونی کجایی که یادت بخیر... :D :-<



 

میعاد

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
825
امتیاز
4,573
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور-اهواز
دانشگاه
صنعت نفت
رشته دانشگاه
مهندسی نفت
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

دیروز 5شنبه 92/5/3

شب قبلش قرار شد فردا بابا از محل کار که اومد بریم یه استراحت بکنه و بعد از ظهر راه بیفتیم بریم افطارمون رو مشد بخوریم یه زیارت بکینمو برگردیم.
بابا اومد یه استراحت کرد.برا افطار یه نون و پنیر ساده برداشتیم با یه فلاسک چاییی نبات و راه افتادیم.جاده خوب خلوت بود.راحت تونسیم تا مشهد بریم.ورودیه مشهد هم که مث همیشه حسابی شلوغ بود.
هوا زیادم بد نبود....نزدیکای افطار بود دیگه...رفتیم طرف پارکینگای حرم که ماشینو بذاریم اونجا....اولی پر.....دومی پر....سومی بسته....بقیه هم که هر کدوم یه صف جلوش بود که معلوم بود تا صبحم نوبتمون نمیشه....خلاصه ناامید رفتیم طرف خروجیا....
بابام نگا کرد طرف حرم گف یا امام رضا بعد از مدتی با کلی بدبختی اومدیم اینم از اومدنمون.....
هر جایه شهر میرفتیم توقف ممنوع بود هر جاهم که جایی برا پارک بود سانتیمتر به سانتیمترش ماشین پارک بود....خیلی ناامید داشتیم میرفتیم که تو یه کوچه نزدیکه حرم به جا پارک عالی پیدا شد خودمونم باورمون نمیشد.....خدا رو شکر....ماشینو پارک کردیم دو تا تافتونو مامانم برداشت رفتیم طرف حرم....دیگه اذون بود رفتیم تو صف نماز.
بابا و امیر حسین یه صف جلو تر از من بودن....کنار من یه بنده خدا بود حدودن 45 یا 50 ساله....زد پشتم
گفت:
-ببخشید؟
گفتم بله؟
-نماز شکسته رو چطور بخونیم؟
براش توضیح دادم....
مکبر اعلام کرد برا نماز دوم کسایی ک نمازشون شکستس صف اول نباشن....
باز این بنده خدا پرسید ینی ما که نمازامون شکستس دیکه به جماعت نخونیم؟
منم براش توضیح دادم جرییان از چ قراره.
خلاصه نماز شرو شد...پیش نماز این قدر ارووم میخوند نماز رو که صحن کناریه ما نمازو تموم کرده بودن ما هنوز تازه میخاستیم نماز دومو شرو کنیم....
نمازم خوندیم رفیتم تو صحن غدیر نشستیم اون دو تا تافتون همه با هم خوردیم....اخ که چ کیفی داد...بهترین افطاریی بود که خورده بودم.....بعدش قرار شد منو مامان بریم پای ضریح.....رفتیم تو صحن جمهوری از اونجا از مامان جدا شدمو تنهایی رفتم طرف ضریح....یهو خودمو جلو ضریح فولاد دیدم....
همونجا وایسادم...
تک تک اونایی که التماس دعا داشتنو به اسم اوردم تو خاطرم....در مورد همشون باش حرف زدم.....در مورد اونی که گف به امام رضا بگو دلم پره....اونی که گف بش بگو منم مشهد میخام....اونی که گف ازش تشکر کن که برام کربلا درست کرد.....اونی که میدونسم دلش شکسته و بم گفته بود پای ضریح دعا کنی برام....اونی که قدر زندگیم دوسش دارمو میدونم چقدر دلش داره شور کنکورشو میزنه......برا همشون....برا همتون.....بعدش رفتم طرف ضریح فولاد زیارتمو کردم راه افتادم طرف ضریح امام رضا......
با قدمای کوچیک کم کم و اروم اروم رسیدم جلوش......
چ غظمتی....چ قدر قشنگ بود....تا حالا ضریحو اون قدر خلوت ندیده بودم.....دلم براش غش رفت....رفتم نزدیک....خیلی راحت....حسابی باش حرف زدم......
اومدم بیرون سر قرارم با مامان.رفیتم پیش بابا و امیرحسین از حرم رفتیم بیرون ماشینو برداشتیمو حرکت کردیم طرف نیشابور.....یه استراحتگاه وایسادیمو همون نونو پنیرمونو خوردیم....با یه چایی نباته داغ....تو یه هوای خنک و معرکه.....بعدشم بابا رفت عقب نشستو استراحت کردو تا نیشابور من پشت فرمون بودم......
این سفر خیلیی خوش گذشت جای همتون خالی بود.
 

G.MM

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
593
امتیاز
13,322
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
University of Paris-Saclay
رشته دانشگاه
Integrative Biology and Animal Physiology
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز... جمعه 4 تیر 92

ساعت 9:30 میبینم تلفونمون داره زنگ میزنه
من دیشب ساعت 3 خوابیده بودم برای همین خیلی خوابم میومد و دباره گرفتم خوابیدم
مامانم : گلنوش گلنوش پاشو بابای یکی از دوستات فوت کرده
چنان از جا پریدم که نزدیک بود بیوفتم

- کی مامان ؟ کی؟
- بابای کیمیا باید بری خونش

کیمیا...دوست صمیمیه دبستانم؟چرا ؟ چی شده؟ سریع لباسمو پوشیدم
مامانش به معنای واقعی داغون بود فک کنم هیچکی رو نمیشناحت
رفتم تو اتاقش
تو بغل داداشش داشت گریه میکرد
منو که دید چند لحظه نشناحت
بعد منو بغل کرد
میخندید . گریه میکرد عکساشو نگاه میکرد فکر میکرد
اضلا نمیفهمید کجاست

چی باید بش میگفتم؟چی کار میکردم؟ تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که بغض خفه کنندمو فرو بدم و سعی نکنم همونجا زار بزنم
همه دورش بودن ولی من ازش دور بودم
خدا یا این چه بلایی بود سر باباش آوردی؟
فقط 45 سالش بود

آخراش بهمون گفت اگه میخوایم بریم
ما هم رفتیم
چی کار میکردیم؟
چی میگفتیم؟
خدا یا مامانش چی کار کنه؟

رفتم خونه

مامان : چی شد؟ چه خبر بود؟ چرا فوت کرده بود؟
من با صدایی که برام آشنا نبود : سرطان ریه داشته. همه داغون بودن
مامانم : گلنوش حالت خوبه؟

همونجا با صدای بلند گریه کردم .زار زدم ضجه زدم
قیافه دوستم از جلو چشمام نمیرفت
همه کپ کردن
خدایا!!!! این بلا رو سر من نیار
ای خدا ازت خواهش میکنم

آروم شدم بالاخره
ولی تمام ذهنم مشغول بود

روز خوبی نبود
اصلا :|
 

nasrin.z

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
428
امتیاز
1,446
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
قوچان
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی شیمی( گرایش جداسازی)
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

یکشنبه 6 / 5 / 1392

ساعت 1 نصبه شب بود که از مسجد برگشتیم هوا عالی بود
با دختر خالم از همه چی حرف زدیم اول اون شروع کرد از یه شولوع کاری که دیروز انجام داده بود منم کلی زدم تو سرش البته ته دلم خیلی خوشال بودم بخاطر کاری که کرده بود اما خب نباید به بچه زیاد رو میدادم :D
حرفامون به جایی نرسید قرار بود تا سحر بیدار باشیم اما خب طبق معمول من نزدیکای سحر که میشه به طرز عجیبی خوابم میگیره
دیگ خوابم برد و نتیجه این شد که الآن بدون سحر روزه بگیرم :-s ( الآنا دیگه افقی شدم کم کم انا لله و انا الیه راجعون :D )
خب این قسمت خوب امروزم بود
اما قسمت بدش :-w
ای بابا نمیدونم چی شد؟ چطور شد؟ کسی چیزی گفت ؟ حالا هرچی
بعد مدتی دوباره اومدم سایت و همه چی واسم زنده شد مثه همون اول فیلم سینمایی که واست همه چیزو اما خلاصه نشون میده
واسه منم همینطور شد اول در حده یه دقه واسم همه پی زنده شد اما 2 3 ساعتی طول کشید و البته که حالمم گرف
اما خب دست یه بنده خدایی درد نکنه که به دادم رسید البته من ازش خواستم که بیادا فک نکنین زورو بوده و خودش به دادم رسیده :D
خیلی ازش ممنونم
اگه یه چیزیو بگم و اون بفهمه مطمئنم بال در میاره پس میگم که خوشال بشه
من امروز یه فکر خودکشی بودمو حتی داشتم به مرحله اجرا میرسوندم اما باهاش که حرف زدم آروم شدمو فهمیدم ک زندگی خیلی با ارزشه
>:D< زندگی من دوست دارم >:D<
اینم از روز یکشنبه که البته هیچیم درس نخوندم :(
 

ماهِ ـشاد

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
916
امتیاز
3,061
نام مرکز سمپاد
فرزانگان هفت تهران
شهر
تهران
دانشگاه
شهيد بهشتى تهران
رشته دانشگاه
اقتصاد
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

سه شنبه 1392/5/8
امروز خیلی خوب بود عالی حتی.
تا ساعت 6 صبح بیدار بودم بعد خوابیدم تا 10 . بعد یکم اتاقمو جمع کردم (به قول معروف سگ میزد گربه میرقصید)
بعد رفتیم نذری درست کردیم 8-> شله زرد بود. اونو درست کردیم و من شدم مسئول تزئین ــش.منم جو زده نشستم رو همش طرح گل و اینا دراوردم لامذهب سخت هم بود گردن درد گرفته بودم بعد با بابا رفتیم پخش کردیم اومدیم باز مامانم گفت پاشم حلوا هم درست کنم. هیچی بلند شدیم باز حلوا درست کردن :| در این بین coco هم یهو صدای در دراورد منم با سرعت تمام رفتم در و باز کردم دیدم بله کاسکو محترم سرکار گذاشته مارو! ی کم دعواش کردم ک قهر کرد باهام و اینا ولی بعدش بادوم زمینی بهش دادم آشتی کرد :-" . بعد شروع کردیم ریختن و تزئین حلوا و در این بین باز یهو صدای یا علی شنیدیم :-? فک نمیکردیم coco باشه یهو دیدم هی تو قفس میپره میگه یا علی یا علی :)) از تلویزیون یاد گرفته بود حالا بماند ک صدای دزدگیرم یاد گرفته و سر این ما رو اذیت می کرد :-"
بعد رفتیم ملاقات عمو مامانم اونجا هم کلی خندیدیم خوش گذشت و اومدیم خونه افطار نداشتیم :| حالا چیکار کنیم یهو زنگ زدن دوست مامانم آش نذری اورده بود 8-> ولی من نخوردم بد مزه بود :-& بعد یکم نشستیم خانوادگی صحبت کردیم و میوه خوردیم و خندیدیم و خوش گذشت امروز خیلی خنده و اینا داشت ;;)
 

M.Y.B.Q

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
191
امتیاز
1,294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان4d
شهر
تهران
مدال المپیاد
نپرس!!!!
دانشگاه
شهيد بهشتي
رشته دانشگاه
دندون پزشكي:*
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز رفتيم كه ابجيم دفاع كنه...حال داد ;;)...استاداشونم جالب بودن...بابام خيلي خوشحال بود كه از اخلاق و ادب دخترش تعريف ميكردن...مامانم هم خيلي خوشحال بود ... :)

از اين لباساي هري پاتري ام پوشوندنش....خيليييييييييييييييييييي خوب بود *-:...ا

.ارزومه...فقط ارزو 8->
نمرش 19.5 شد....خوبه بيست نگرفت... :)) =))

اگ دندون نميخوند يعني من عمرا به اين رشته فك ميكردم...عمرا... ;))
 

scorpin

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
5
امتیاز
7
نام مرکز سمپاد
دکتر حسابی
شهر
تهران
مدال المپیاد
المپیاد ریاضی و شیمی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

یه روزبادوستم که پسر نبود رفتیم پارک درحال راه رفتن بودیم که یکی از آنتن های محل من بااون دید وقتی برگشتم خونه مادرم گفت اون دختر کناریت کی بود گفتم خواهر دوستم بود ولی باور نکرد تا 1هفتیه گوشی نداشتم
 

reyhane.kh

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
94
امتیاز
1,986
نام مرکز سمپاد
دیبرستان فرزانگان 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
96
مدال المپیاد
برنز المپیاد نجوم و اخترفیزیک
دانشگاه
دانشگاه شریف
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امـروز با موژان به طورِخیلی جدی تصمیم گرفتیم اولین شغلِ زندگیمونو داشته باشیم .:-"

بعد باید از امـروز تا هفته ی دیگه مثه خـر کار کنیم .

باشد که در این شغل موفق باشیم ؛ و در آینده نیز.:-"

و باشد که پولدار شویم کمی.:D
 

reyhane.kh

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
94
امتیاز
1,986
نام مرکز سمپاد
دیبرستان فرزانگان 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
96
مدال المپیاد
برنز المپیاد نجوم و اخترفیزیک
دانشگاه
دانشگاه شریف
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

چرا هیشکی نیس؟:-"

الان من بعده خودمم باز؟:))

×× امـروز یه حسِ خوبی داشتم که خیلی وقت بود نداشتم .

میدونـید ؟ بعد از دو سال ؛دقیقا دو سال آشتی کردن خواهرو برادری که دو سااااال بود حرف نزده بودن . دختر خاله پسر خالم بودن ؛ و وقتی دختر خالم گفت اینو جلو چشش داشتم گریه میکردم از خوشحالی!8->

آدمای زیادی نمیتونن درک کنن چقد حسِ خوبی داره .خیلی زیاد .خیـــلی .:)
 
بالا