خاطره نویسی روزانه

ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,254
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

دیشبم

صبی هم آقا سلی و گلی اومدن دنبالم رهسپار گل فروشی شدیو و پس از چند بار به در بسته خوردن بالاخره وارد یه در باز شدیمو برا داش شهریار و برادر حسینی دو تا دستگل شیک گرفتیم و برای اون دو تا دیگه هم دو تا شاخه گل و در پایان مامان شهریار رو اونجا ملاقات کردیم

بعد کلی مسخره بازی رفتیم فرودگاه و اونجا هم مقدار زیادی معطلی و مسخره کردن هم دیگه تا بالاخره دوستان اومدن و بعد یکی دو ماه شهریار مرا در آغوش گرفت

از قسمتای مهم فرودگاه که قابل توجه همه باید باشه بسه متواضعانه و شرافتمندانه ی شهریار بر پای مامانش بود که واقعا عالی بود و بعدشم آزادیو شهریار رو سواز ماشین کردیمو رفتیم سمت کافی شاپ

در میانه مسیر دو بارر جای پارکی رو که کار آموزان رانندگی میخواستن اشغال کنن رو اشغال کردیم و تقریبا اشکشون رو در آوردیم و سپس کافی شاپ

اونجا هم مقداری مسخره بازیو رفع دلتنگی و 4 5 میکر ژامبون و رفتیم آزادیو رسوندیم خونش گلی رو هم و بعدش عازم مسجد ، خانه ی خدا و نماز جماعت گشتیم ، پس از اقامه نماز منو رسوندن و خونه و الان در خدمتتونم با چشمان نیم بازم

روز خوبی و کاش بیشتر تلاش کرده بودیم و بودم برای بهتر شدنش
 

کنکورآسان است

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
18
امتیاز
50
شهر
تهران
مدال المپیاد
تنها کسی که تونسته تمام المپیاد ها رو با هم شرکت کنه !
دانشگاه
آمریکا
رشته دانشگاه
رازه !
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

خاطره ی عبرت انگیزیه گفتم شما هم فیز ببرین . این واقعیت داره . یه دختری که گرفتار دارو دسته احمدی (کنکور اسان است )شده بود !
اینم صدای تهدید کردن مسعودیه تو اردوی خرداده (مدرس فیزیک و ریاضی کنکور اسان است ) جالبه اما بخاطر فاصله زیاد اخرش خوب معلوم نیست !
www.7upload.ir/uploads/i606389_Ahmadi_1.mp3
"اوایل اردیبهشت 91 بود
یه روز صبح رفتم بیرون یه گوشی خریدم تا شب دورش بودم ببینم چه امکاناتی داره دقیقا ساعت 12 شب بود داشتم رادیوشو امتحان میکردم

که دیدم داره از کنکور میگه یخیال امکانات گوشی شدم نشستم به گوش دادن خوشم اومد حرفای جالبی میزد به به عجب تکنیکایی…

هرشب تا ساعت 3 نصف شب گوش میدادمو حظ میکردم یه هفته مدام گوش دادم میرفتم تو حیاط رو میکردم سمت آسمون خدارو شکر

میکردم که اتفاقی منو با این موسسه آشنا کرده خیلی خوشحال بودم که همچین چیزی هست…به بابام گفتم یه موسسه هست تو تهران

که اینطوریه گفت نکنه کلاه بردار باشن گفتم فکر نکنم حالا من تو نت در موردشون سرچ میکنم فرداش که اومدم در موردشون سرچ کنم دیدم نتم قطع شده…دو روزصبر کردم نتم وصل نشد رفتم کافی نت گفتن تا یه هفته کلا نت قطعه

منم اومدم فکرامو کردم گفتم بیخیال بابا بهشون نمیاد کلاه بردار باشن وقتی تو رایو حرف میزنن یعنی زیر نظر قانونن دیگه!!!!!

منم عجله خرج دادم زنگ زدم به پذیرفته!!!!!! با اولین تماس جواب داد…شرایطمو واسش گفتم اونم نزدیک 1 ساعت درمورد کنکورو خودش حرف زد از زندگیش از خانوادش از تمام فک و فامیلش حرف زد
منم خوشم اومد ازش بهش گفتم میخوام از دی وی دیاتون بخرم گفتم از همشون میخوام

گفت میشه 2میلیونو نیم!!!!!! فرداش زنگ زدم به یه مشاور دیگه گفت میشه 4 میلیون!!!!
دوباره زنگ زدم به خانم پذیرفته گفتم وااااای یکی از همکاراتون میخواست سرم کلاه بذاره گفت بهشون اعتماد نکنیاااا از خودم بگیر
منی که تو عمرم به هیچ کس اعتماد نمیکردم سخت حرفای دیگرانو باور میکردم حالا راحت داشتم حرفای اینارو باور میکردمو اعتماد میکردم

2.5 میلیون واریز کردم!!!!!!! زنگ زدم به پذیرفته گفتم واریز کردم گفت پس فردا میرسن دستت….یه هفته طول کشید یه هفته ی عذاب آور!!! صبح تا شب تمام 24 ساعت واقعا داشتم باشون تماس میگرفتم که چرا دی وی دیا دستم نرسیدن! اصلا جوابمو نمیدادن حتی خود پذیرفته ی آشغال! خیلی ترسیده بودم از اینکه پولمو خورده باشن! بعد از یک هفته که رسیدن یه اس بهش دادم که رسیدن بعد زنگ زدم جوابمو داد!!!!!
گفت برنامت 5 روزست هر 5 روز یک بار زنگ میزنی برنامتو میگم!

یه برنامه ای که خودمم میتونستم طرح کنم یه برنامه ی عادی
هر دفعه که من تماس میگرفتم یک روز کامل وقتم گرفته میشد چون روزی 1000بار باید زنگ میزدم تا جوابمو بدن
منم همش فکر میکردم سرشون شلوغه…این پذیرفته هم پولو که واسش واریز کرده بودم بعدش اخلاقش عوض شد!!!!خیلی سرد برخورد میکرد

از دی وی دیاشون زیاد خوشم نمیومد جز ریاضی و فیزیک….تبلیغ اردوشونو که شنیدم وسوسه شدم برم اردو
به بابام گفتم بریم اردو؟ اولش گفت نه کم کم راضیش کردم گفت باشه ولی منو تو و مامانت باهم میریم تنهایی نمیذارم چون بهشون اعتماد ندارم! سخت بهم برخورده بود که بابام چرا به یه موسسه ی قانونی اعتماد نداره

زنگ زدم به پذیرفته پرسیدم اردوتون کی بزگزار میشه گفت 19 خرداد! گفتم میخوام بیام کلی خوشحال شد! شک کردم این چرا اینجوریه ولی نمیخواستم رفتارای ضدو نقیضشو باور کنم!!!!
وقتی گفتم هزینه ی اردو چقده گفت 1 میلیون تومن!!!! منم از همه جا بیخبر 1 میلیون واسش واریز کردم تا چند روز بعد به خوندن اون دی وی دیا ادامه دادم
….
تا اینکه روز اردو رسید… منو مامانمو بابام رفتیم تهران
خیلی خوشحال بودم به پزشکیه تهران فکر میکردم ته دلم باورشون نداشت حس میکردم دروغه اما قبول نمیکردم
انگار دوست داشتم واقعا برم این اشتباهو تجربه کنم سرم بخوره به سنگ تا قبول کنم
با این وجود بازم میگفتم با این اردو شاید واقعا قبول شدم

ساعت 2 نصف شب رسیدیم هتل پارسی(اگه اسمشو اشتباه نگفته باشم چون یادم نیست دقیقا)
وقتی وارد شدیم من سومین نفری بودم که رسیده بودم پذیرفته رو دیدم با 2تا از بچه ها که از همدان اومده بودن
وقتی بهم گفتن اتاقتون هفت نفرست خیلی ناراحت شدم…به رسپشن هتل گفتم به من گفتن اتاق 2نفرست
گفت تعداد زیاده آقای احمدی گفتن تخت اضافه کنید…با اینکه ناراحت بودم قبول کردم اونجا بمونم چون قرار بود تو سالن همایش همون هتل تدریس بشه

مامانمو بابام رفتن خونه ی بستگانم به منم گفتن هر وقت کاری داشتی زنگ بزن میایم اینجا!
همون شب که رفتم تو اتاقم چون کسی پیشم نبود پذیرفته تو اتاق خودم خوابید…تا ساعت 5 صبح از کنکور میگفت…بهش گفتم تو پزشکی میخونی؟ اونم دانشگاه تهران؟ گفت آره!

گفتم پس چرا نمیبینم درس بخونی؟ خرداد ماه همه ی دانشجوهای پزشکی دارن با امتحاناتشون سرو کله میزنن حتی یه ساعتم وقت واسه کار دیگه ای ندارن
گفت من قبلا همه ی درسامو خوندم واسه امتحاناتمم آمادم!!!
گفتم تو اینجا زندگی میکنی؟ گفت نه من تبریز یا ارومیه(یادم نمیاد دقیقا)زندگی میکنم پدرمم شهردار اونجاست!!!!!
حرفاش باورم نمیشد

تا صبح بچه ها میومدن ساعت نزدیک شیش بود پذیرفته گفت من میرم آماده بشم الان اولین کلاستون تشکیل میشه!!! تا رفت شروع کردم با هم اتاقیام صحبت کردن ازشون پرسیدم چقدر پول اردو دادید؟ گفتن 300 تومن
داشتم از عصبانیت میمردم رفتم اتاق پذیرفته یکی از بچه ها درو باز کرد رفتم با عصبانیت بهش توپیدم که تو چرا ازمن 1میلیون گرفتی؟
گفت قرار بوده از همه بچه ها 1میلیون بگیریم بعد عوض شد نفری سیصد گرفتیم گفتیم به اونایی هم که 1 میلیون پرداخت کردن 700 تومنو بر میگردونیم

گفتم پس چرا بهم نگفتی؟ گفت یادم نبود!!!! فهمیدم داره دروغ میگه
از همون لحظه دیگه به اطمینان کامل رسیدم که اینا دروغ گو و کلاه بردارن
دلم میخواست زود به مامانم اینا زنگ بزنم بگم برگردیم ولی نمیتونستم!!! میدونستم بابام به شدت از دستم عصبانی میشه
کلی هزینه ی بلیط هواپیما و هتل داده بودیم!!!

از همون موقع رویاهام خراب شدن گفتم میمونم تا تهش ببینم چی میشه
صبح رفتیم سالن همایش جو سالن فوق العاده شلوغ بود …دخترا تو سه هتل بودن که همه اومده بودن تو این سالن
پسرا هم خوابگاه چمران بودن!!! روز اول احمدی اومد اول آشنایی داد بعدش با چند نفر با توپ و تشر حرف زد که درست بشین داد نزنو اینا
گفت میخوام بهتون دین و زندگیو عربی امروز درس بدم تا ساعت 2 ظهر یه ریز تستای کنکورای اخیرو بررسی کرد…دقیقا نکاتیو میگفت که تو پاسخنامه ی کتابای کنکوری بود

حالت تهوع داشتم وقتی چهرشو نگاه میکردم مث این بود که دارم به شیطان نگاه میکنم!!! چهرش واسم وحشتناک بود
هتل ما نزدیک 200 نفر دانش آموز داشت با همشون دوست شده بودم..چند تایی اصرار داشتن هم اتاقشون بشم … از یکیشون خوشم اومد اتاقمو عوض کردم رفتم پیش اون…

موقع ناهار بود یه بلبشویی بود افتضاح بود جو اصلا نظم نداشت با بحث باید غذاتو میگرفتی اونم یه غذای مزخرف
بعد از ناهار دوباره رفتیم سالن بازم با بحث و دعوا رو صندلی همه نشستن شروع کرد تا 9 شب!!!
شب یه دختره از زنجان هم اتاقمون شد …با تاسف نگاهمون میکرد

یکی از هم اتاقیا بهش گفت چرا اینجوری نگاه میکنی؟ شروع کرد به بدو بیراه گفتن به این موسسه
از همه چیش صحبت کرد تمام کلاه برداریاشونو گفت…گفت که با یزدانی یه زمانی جور بوده…گفت که دوست دختر یزدانی به عنوان مشاور میخواسته 20 میلیون ازش پول بکشه
زمانی که میره بانک یه نفر بهش زنگ میزنه بهشون میگه اینا کلاه بردارن..آمار زندگی همشونو داد
هیچ کدوم از بچه ها حرفاشو باور نکرد جزمن!!! بچه ها میگفتن دروغ میگه میخواد اینا رو پیش ما خراب کنه ولی من میگفتم راست میگه پول اردو هم از من اینطوری گرفتن!!! اونا هم مشکوک شدن
خلاصه بگم روزای بعدیش همش دعوا داشتیم همش بحث داشتیم
یه بار با یزدانی دعوام شد بهش توپیدم کم آورد در رفت
یه بار با زن احمدی دعوام شد طوری که دیگه میخواستم بزنمش بهش میگفتم پولمو میخوام اون سیصدتومنو نمیخوام هفتصدتومنو برگردون میگفت باشه بعدا

این پذیرفته ی آشغالم منو هی به اینو اون پاس میداد
از فردای روز اول من اصن سالن نمیرفتم واسه درس خوندن چون فهمیده بودم همش دروغه
فقط دنبال سوژه گردی بودم با گوشیم راه میفتادم فیلم میگرفتم صداهارو ضبط میکردم که بعدا همه ی اینا رو تو نت منتشر کنم
چند باری رفتم تو سالن خندم میگرفت از نحوه ی درس دادنشون

روز سوم چهارم بود یه شب منو دوستم تو رستوران هتل نشسته بودیم…همه بچه ها خواب بودن فقط ما بیدار بودیم که دیدیم احمدی با سرو صورت خونیو لباس پاره اومد داخل
زود چندتا از خدمتکارای هتل رفتن سمتش منو دوستمم زود پریدیم همه رو بیدار کردیم گفتیم چی شده
یکی از بچه ها داداشش تو اردوگاه چمران بود زنگید به داداشش بگه که داداشش گفت امروز احمدی به یکی از بچه ها توهین کرده اونم با باباشو یکی دیگه با احمدی دعواشون شد کتک کاری کردن منم ازشون فیلم گرفتم که تو نت پخش کنم!
همه بچه ها شدیدا دلشون خنک شده بود که احمدی کتک خورده

خیلی از بچه ها گریه میکردن بهشون بدو بیراه میگفتن اونایی که واسه 2رقمی خونده بودن هفته ی آخرو اومده بودن اردو کلی گریه میکردن که بدبخت شدیمدلم واسه همه بچه ها میسوخت
بعضی از بچه ها رفتن گفتن 2 روز زودتر هم بریم به نفعمونه
عرفان اکبری و معین مهربانی هم که فقط آمار میدادن سگ محلشون میکردم حتی صداشونم ضبط کردم
حالم واقعا داشت بهم میخورد ولی روحیمو نباختم با اینکه همه فهمیده بودیم چه بلایی سرمون اومده با اینکه دیگه خیلی از بچه ها سالن هم نمیرفتن چون فهمیده بودن همش شر میگن
ما خودمونو نباختیم برعکس تا صبح میگفتیم میخندیدم صبح تاشب همش میخوابیدیم
=)
خدمتکارای هتل به حالمون تاسف میخوردن یکیشون گفت شما چطور به اینا اعتماد کردید؟ من بچم میخواست برم قلم چی یک ماه کامل در مورد قلم چی تحقیق کردم
یه هفته ی پر دردسر گذشت روز آخر واسه اینکه بعضی از دی وی دیامو بهم نداده بودن دعوام شد گفتم فقط برم خونمون تمام دی وی دیاتونو میزنم تو نت
همه رو کپی میکنم میدم دست بچه ها زن احمدی اومد دوباره باهم درگیری لفظی پیدا کردیم
چند نفر از بچه ها اومدن پشتیبانی من…منم دادو هوار میکردم زن احمدی بهم توهین کرد

بهش گفتم روزگار تو یکیو سیاه میکنم هرچی مسعودی عرفان اکبری یزدانی پذیرفته با بقیه ی آشغالای اونجا سعی کردن آرومم کنن کوتاه نیومدم
طوری که چند تا از دفتر دستکاشونو از رو میز ریختم زمین دیگه یه حاج آقای قلابی ازشون اومد گفت تو هرچی بخوای بهت میدم فقط تورو خداتمومش کن منم دیگه کوتاه اومدم اونم دی وی دیامو داد

حاج آقاهه کلی خواهش میکرد که نری یه وقت دی وی دیارو کپی کنیااااحرامه گفتم حرومو شما دارید میخورید که این همه کلاه برداری میکنید
کلی بهشون دوباره چیز گفتم …چون تمام فشار این یه هفته روم بود روز آخر نتونستم ساکت از اون موسسه بیام بیرون همش باشون دعوا میکردم
میدونستم اگه به بابام بگم زود میاد کمکم کنه اما اصلا روی زنگ زدن به بابامو نداشتم خیلی شرمندش بودم..هر وقت میگفت میخوام بیام ببینم وضعت چطوره یه جوری میپیچوندم که نیاد چون خجالت میکشیدم

چندباری هم بچه ها با مامور میومدن اونجا نمیدونم احمدی چیکار میکرد مامورا میرفتن
وقتی میخواستیم برگردیم مادر یکی از بچه ها گفت من از روز اول فهمیدم اینا کلاه بردارن ولی دخترم قبول نکر
منم گذاشتم بیاد از نزدیک ببینه تا بفهمه این چیزا رو تشخیص بده…حالا واسه شما هم تجربه شد که دیگه به هرکسی که رنگ و لعاب ظاهری داشت اعتماد نکنید

من اصلا از این تجربه ی دخترم پشیمون نیستم ولی الان داشتم با مادر یکی دیگه از بچه ها حرف میزدم اون طلاهاشو فروخته که دخترش بیاد این اردو…یکی دیگه میگفت از پول عملم واسه دخترم گذشتم این واسه یه مادر سخته پس به هر قیمتی هر چیزیو تجربه نکنید
مادرو پدرا فداکارن واسه راحتیه بچشون هرچی بخوان در اختیارشون میذارن شما بدونید از کجا میاد به کجا میره
وقتی برگشتیم به بابام گفتم 700 زیادی گرفتن یک ماه تمام منو بابام مدام زنگ میزدیم تا پولمونو بگیریم فقطم بهم فحش میدادیم چون همش زن احمدی جواب میداد به هرکی زنگ میزدیم ارجاعمون میداد به زن احمدی
دیگه تا اینکه بابام بهش گفت من مامورم تا حالا بهتون کاری نداشتم فردا میام تهران روزگارتونو سیاه میکنم اونا هم ترسیدن پولو واریز کردن
دلم واسه بقیه ی بچه هایی سوخت که اونا چطور میخوان 700 تومنشونو بگیرن!!!!
کنکورو خراب کردم

دی وی دیا رو هم از جلو چشمم برداشتم…بعد از چند ماه تمام فیلما و کلیپاشونو حذف کردم
الان که سایتتونو دیدم پشیمون شدم که چرا به حرفم عمل نکردم چرا اون همه صدای ضبط شده و کلیپ رو در اختیارتون نذاشتم
حالا که دیگه واسه من گذشت ولی تورو خدا شما تا جایی که میتونید این سایتو تبلیغ کنید نذارید کسی گول این موسسه رو بخوره"

ببخشین یه کم طولانی شد اما می ارزه !
 

big_bang

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,105
امتیاز
5,518
نام مرکز سمپاد
فرزانگـا(') امیــ(')
شهر
نجف آباد
دانشگاه
اصفهان
رشته دانشگاه
اقتصاد
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

تازگیا از این فلفل بزرگا میاریم وا3 زنگ ناهار و با هم مسابقه میذاریم !
وحشتناک میسوزیم ولی دست بردار نیستیم !!
یه روز یکی از دوستام یه فلفل بزرگ آورده بود عاغا من گرفتم بخورم ! خلاصه یه گاز کوچیک زدم که تا ته حلقم تیر کشید بعد همونطور که اشک تو چشمام حلقه زده بود بقیشم خوردم!! :)) بچه ها این جوری نگام میکردن [ :O] میگفتن چرا همشو خوردی توکه دیدی تند بود!!
منم با این[ :((] حالت گفتم : عاخه حیــــف بود !!!!!!! و د فرار به سمت آبخوری !! اصن یه وززززی !! :))
 
  • لایک
امتیازات: Liese

Мох

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
179
امتیاز
2,926
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
93
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
فیزیک
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

طبق معمول صب شد آلارم گوشیم رفت رو اعصابم خاموشش کردم بعد خوابیم گورِ پدرِ درس :D بعد که از خواب بیدار شدم رفتم بدن قناریامو چرب کردم (مریض شدن :( ) 1 ساعت هم زل زده بودم بهشون بعد از ناهار هم رفتم کتابخونه که بعدش برم نمایشگاه کتاب
اینقد شلوغ بود زیر فشار کمرم درد گرفت :-" بعد هم رفتیم در یه غرفه اینقد مسخره بازی در آوردم یارو گفت فقط برو :)) :( ناراحت شدم از دستش. بعد هم برگشتیم کتابخونه و جمع کردیم بریم خونه تنمون واسه دعوا خارش پیدا کرد رفتیم گیر دادیم به تعدادی که دعوا شد و مشت خورد تو صورتمو فکم که الان ناجوری درد گرفته :-" بعدشم کله پاچه خوردیمو الانم دیگه دارم آماده میشم کپه مرگمو بزارم !!
 

Ignatius

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
16
امتیاز
134
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
Miandoab
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
Pgu
رشته دانشگاه
Ship engineering
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

معلم دین وزندگی ما که اقای امیدی باشند وارد کلاس شدن و با لحنی خوش سلام کردن و گفتند تختا رو مرتب کنین میخوام امتحان تستی بگیرم 7 تا از کنکور های سراسری و 3 تا تالیفی خودم.
خلاصه تختا رو مرتب کردیم وقتی معلم به طرف میز خودش رفت یهو احسان موی سر پوریا رو کشید و پوریا با صدای بلند جیغ کشید و معلم چیزی نگفت و رفت جلوی تخته و یه ساعت از صبور بودن خودش گفت. از صبوری هایی که در مقابل بچه های هنرستان در شلمچه داشت بعد تموم شدن حرفاشون امتحان گرفتن و بعد امتحان کلاس رو به چند گروه تقسیم کردن و گروه ما شامل من و افشین و سامان و محمد ومرصاد شد بعد معلم اومد و به سامان گفت تو سر گروه بعد برگشت کنار تخته و با اشاره به افشین گفت اسمت چیه افشین هم گفت صییدیان بعد معلم رو تخته اسم سرگروه ما را نوشت مرصاد محسنی در این زمان بود که زدم زیر خنده و اومد با عصبانیت گفت حال نکن منم گفتم چیزی نیست اخه حال کنم بازم خیلی ناراحت شد گفتم استانه ی صبرتون این بود این دفعه دیگه سرخ شد...
 

1tA

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
670
امتیاز
4,592
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان یک
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1397
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

چهارشنبه، 8 ِ آبان‌ماه ِ 1392

امروز، یک‌سوم ِ آخرش خیلی خوب بود. سرویس ـامون واسه کلاسای پژوهشی قاطی ـه، بعد ما 15 نفری تو یه ون بودیم. :))
بعد من کلن خارج از ون بودم، بیرون از پنجره به سر می‌بردم، بعد نصف ِ بچه‌هائم بستنی دستشون بود کلّ ِ هیکل‌مون بستنی‌ ـی شد. :))
بعد من که وارد ِ ون شدم همه یک‌صدا داد زدن عـهعع یکتـااا. 8-> بعد من تریپ ِ ما اینیم :> گرفتم، بعد رفتم نشستم پیش ِ دوستم اون آخر ِ آخر. :))
بعد جوگیر شده بودیم بعد هی دیوونه‌بازی در میاوردم جلو همه. بعد چه‎خبر بود؟ 5 تا سوم، 10 تا اول. =))
بعد اصن عـالی بود، با دوستم هندزفری گذاشتیم گوشمون، آهنگ گذاشتیم بلند بلند می‌خوندیم، بعد یه عـالمه ذوق‌مرگ بودیم که با هم تو یه سرویس افتادیم. :))
بعد حالا من باید اولین نفر پیاده می‌شدم، ته ِ ته نشسته بودم، بعد آخرش بچه‌ها جو دادن از پنجره بپرم بیرون. :))
بعد ملّت از تو خیابون چپ‌چپ نگام می‌کردن. :))
بعد اصن عـالی بود. :))
 
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,254
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

خب امروزم یک روز به یاد ماندنی ، از آخرین روز های خوش دبیرستان و شاید آخرین روزی که با دوستام به عنوان دوست بودیم و یک تولد زودرس یعنی چهار روز زود تر

خوش گذشت همه اومدن ، بغضی که از صبح جریان پیدا کرده بود قوی تر شد و بالاخره همه چی تموم شد :)

اول رفتیم 1 ساعت بیلیارد بازی کردیم ، بعد از اون شیرینی و کلی مسخره بازی ، بعدم که باب خوردیم و آخر بارم که شلوار ورزشی امیرحمزه و کلاً همه چیو با هم بچه ها وسط خیابون کشیدن پایینو :)) =)) تموم شد رفت

جشن تولدِ هجده سالگی من و امیرحمزه برای من زود رس برای اون دیر رس :) ...
 

baseri

F@|-|!mEh
ارسال‌ها
2,821
امتیاز
6,851
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 6
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
مدال المپیاد
نانو
دانشگاه
علوم پزشکی البرز
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

جمعه ، 18-11-92 ، ساعت 3:30 به بعد صبح

دم صبح باشه ، با یه صدایی که نمیتونی تشخیص بدی از بیرونه یا تو خوابه هی تو جات غلط میزنی[nb]ماهایی که خونه مون تو خیابون های اصلیه از اونجایی که کلا سر و صدا زیاده ، عادت داریم با صدا ها زیاد بیدار نمیشیم ، همون صداهایی که اگر تو کوچه ها باشه ساکنینش بیدار میشن :- "[/nb] ، کم کم که صدا طولانی تر میشه خوابت هم سبکتر و سبکتر میشه ، تا اونجایی که با صدای فریاد و کمک کمک یهویی از جا میپری و کاملا بلند میشی .
پرده رو از جلو پنجره میزنی کنار و این ور ، اونور رو نگاه میکنی ، یهویی چشمت میخوره به یه ماشین ، یه مرد مشکلی پوش ، با قد بلند و هیکل تقریبا لاغر رو میبینی که در صندوق ماشین رو نگه داشته بود ، میبینی که صندوق پره ولی همون اول نمیتونی تشخیص بدی چی تو صندوقه ، همون موقع یکی دیگه رو هم میبینی که داره تند تند فرش ها رو میاره و مینداز تو صندوق، صندوق دیگه پر شده بود ، ولی میفهمی صدای فریادی که شنیدی صدای این چیزا نبود که ! همون موقع دوباره صدای فریاد و کمک کمک بالا میره ... همزمان یکی دیگه رو هم میبینی که داره یکی رو میپیچه لای پتو و به زور میکنه تو ماشین ، و اون هم همچنان فریاد میزنه ...
صدای آژیر مغازه و صدای فریاد در هم باعث استرست میشه ، بخصوص که اونجوری از خواب بیدار شدی ...
یهو از ذهنت عبور میکنه که : ااا این که همین بغل ماست !! الان میاد ما رو هم میزنه : -ss حتی جرئت نمیکنی برق رو روشن کنی ، ولی به خودت میای و سری به ذهنت میرسه که پلاک ماشین رو بخونی ، سعی میکنی و میبینی اینقدر تاریکه و زاویه بده که نمیتونی ، میگی حتما کسی دیگه هم صدا رو شنیده دیگه ، از پایین پلاک رو بر میداره ، میری سری زنگ میزنی 110 ... از شدت لرزش دست و صدا به سختی شماره میگیری ، سریع صدایی میشنویی که میگه : 110 بفرمایید .
سلام هم نمیکنی ، سریع با صدای لزران میگی : آقا اینجا فرش فروشی رو زدن ، یکی رو هم زدن دارن با خودشون میبرن !!!
آدرس رو میخواد و از شدت هل شدن نمیفهمی چجوری آدرس دادی :- " ، میفهمه چقدر هل کردی و شُکه شدی ، میگه خانوم آروم باش الان میایم : دی آخرش هم فامیلی رو میپرسه و قطع میکنه .
میری بابات رو بیدار میکنی ، میگی : بابا بابا پاشو دزد ، پاشو دزد زده ، داره میبره ...
بابات فکر میکنه میگی دارن ماشینتون رو میدزدن[nb]آخه یسری ماشینمون رو خالی خالی کرن بردن و پلیس زنگ زد گفت بهمون ، یسری هم دوباره پلیس زدنگ زد گفت ماشینتون کجاس؟ ولی ایندفعه نبرده بودن . : دی[/nb] ، یهو پا میشه ، میگی : این بغل فرشارو دارن میبرن یکی رو زدن انداختن تو ماشین ... بابات ساعت رو نگاه میکنه ( 3:45 )
برمیگردی پشت پنجره ، میبینی دارن سوار میشن و ... با سرعتی میزنن رو گاز و میرن که اصلا نمیفهمی چی شد ...
با بابات سریع لباس میپوشی میری پایین ، باورت نمیشه چجوری زدن که صدایی نشنیدیم ! اصولا صداهای عادی رو نمیشنویم ولی اینو ...نمیدونم :- ??
همه جا تاریکه ، حتی چراغا رو هم روشن نکرده بودن ، پلیس میرسه ، تو همون تاریکه یه نگاه میندازه و میره داخل ، بعد از چند دقیقه چراغا روشن میشه ، اون موقع س که میبینی دقیقا چی شده ؟!
نگاه میکنی میبینی دوربین مغازه روشنه ، یه لحظه خوشحال میشی ولی سریع میگی خب حتما فیلم ها رو هم بردن دیگه !!!
این کرکره آهنی ها رو معلوم نبود چجوری بریده بودن که صدا نداده ، صاف صاف هم بردیه شده بود ، شیشه رو چجوری شکسته بودن که صدا نداده ؟! هیچ قفلی رو باز نکردن فقط بریدن و شکستن : o مغازه رو وقت نکرده بود خالی کنن ولی خیلی فرش برده بودن ، حتی یادمه همون جلوی شیشه یه فرش ابریشمی خیلی خوشگلی بود که اونم برده بودن !!
صاحب مغازه رو میبینی که کاملا از صورتش شدت نگرانی رو میشه دید ، با سیگاری که تو دستش بود شدت نگرانیش رو میشد فهمید ... دلت به حالش میسوزه...
اطلاعات رو میدی ، میفمی یکی دیگه از پایین پلاک ماشین رو برداشته ، یکمی حس رضایت میکنی ...
همون موقع یکی از مرد ها به پلیسه میگه که یکی رو انداختن تو ماشین بردن ، پلیسه یه جوری که انگار باور نمیکنه نگاه میکنه ، میگم منم دیدم که یکی رو زدن انداخت تو ماشین ، سرش رو میبره پایین رو برگه گزارش رو مینویسه ...
اطلاعات رو که دادی بعد از چند دقیقه بابات میگه بریم ، کاری از دست ما بر نمیاد دیگه !
میری خونه ، هنوز قلبت داشت تند تند میزد ، بابات میگه برو بخواب ، میری تو تخت خواب ، خوابت نمیره ، فکر میکنی پیچاره خانواده اونی که زدن برن ، داشتی فکر میکردی اگر رفتگر بود که جاروش میوفتاد رو زمین ، پس آدم رهگذر بوده دیگه ، بازم دلت به حال خانواده ش میسوزه ...

سعی میکنی فکر نکنی و بخوابی ...
 

shatoonak

Tulip
ارسال‌ها
681
امتیاز
5,579
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
ن.ج.ب.ا.د
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

1392.12.6
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﮏ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺳﺎﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ...
ﺑﻮﯼ ﻋﯿﺪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻ‌ﻥ ﺣﺲ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺟﺰﺀ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺣﺴﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎﺱ...ﺣﺲ ﺗﺎﺯﮔﯽ؛ﺣﺲ ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺛﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮐﺎﻣﻼ‌ ﺟﺪﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﻄﻠﺒﻪ.ﭘﺲ ﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺛﺒﺖ ﺷﻪ.ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﻋﻤﻠﯽ ﺷﻪ ﯾﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ 8->
خودشم میدونه اگه تصمیمی رو به صورت کاملا جدی گرفت غیر ممکنه انجامش نده؛حتی اگه تمام نیروهای دنیا در مقابلش قرار بگیرن که این تغییر انجام نگیره.
اسم این روزو میذاره:
The first day of independence
& she hopes can keep it on till wiil die
 

swz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
903
امتیاز
10,065
پاسخ : خاطره نویسی روزانه


چهارشنبه 7 اسفند 92

صبح با خیال ِ فیلتر میری مدرسه. ساعت نه می‌ری سر جلسه، امتحانی با عنوان پیشرفت تحصیلی می‌دی، میاین تو حیاط و می‌گن صف ببندین؛ می‌گن که یه چیز مهم می‌خوان بگن، مدیرتون میاد و می‌گه "با سازمان صحبت کردیم که .. "، مدرسه تو سکوت فرو می‌ره، سیصدوشصت نفر سوم، منتظرن که جملشو تموم کنه، آهنگ حلقه‌مون پخش می‌شه، ".. همتون تو منطقه شیش می‌مونین" و وقتی ممدیرمون جملش تموم می‌شه اشک سوما جاری شده، اشک شوق؛ همه میپرن تو بغل هم‌دیگه. چقدر قشنگ بود که حلقه زدیم و خونه‌ی ما رو خوندیم، با همون چشای خیسمون، دستای همو گرفتیم و خوندیم، "سال سوم سال آخره، اینجا، اونجا هست خاطره .."
و این روز می‌مونه تو ذهن سومای ما 8-›
 

mh.mostafavi

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
115
امتیاز
460
نام مرکز سمپاد
علامه حلی1
شهر
کرمان
مدال المپیاد
چقدر اسمش برام آشناست
دانشگاه
باهنر
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
پاسخ : خاطره نویسی روزانه


پارسال روز آخر یه اتفاق افتاد که من رو کشوند خونه ... از محفل جا موندم به خاطرش

امسال دیگه گفتم ببین پسر می گیری راحت می خوابی بهشم فکر نمی کنی ... چیزی هم نمی شه
نزدیکای 2 بود که فکر کنم خوابیدم
چند ساعت بعد
یه نفس راحت ... به خیر گذشت ... پنجره نشون می داد هوا گرگ و میشه یعنی وقته نمازه
خداجون حوصله ندارم بذار بخوابم ... باشه ؟
نمی دونم گفت باشه یا نه ولی باز خواب رفتم ... ( فکر می کنم گفت نباشه )

ای کاش نمی خوابیدم ...
 

مهتاب سمپادی

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
7
امتیاز
36
نام مرکز سمپاد
بوشهر.گناوه
شهر
گنااااوه
دانشگاه
من که هنوزنرفتم
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

خاطره ای که میگم به جون توازشکست عشقی هم بدتره میگی نه؟گوش کن
ای خدا ساعت3بیدار شدم دین و زندگیمو خوندم بعد نشستم واس فاینال ززبانم خوندم خلاصه جاتون خالی رفتم مدرسه و بهلهههههههه تا2مدرسه بودم!حالا باز جاتون خالی دو اومدم تا4ونیم مث چیز نشستم برا فاینال زبان خوندم 4ونیمم امتحان دادم و تا6درگیر بودم خلاصه الآن خسته و کوفته نشستم دارم فک میکنم خاک رس بریزم تو سرم بهتره یا خاک با براده آهن!والا!فرداهم امتحان شیمی دارم
حالا همه باهم زندگی آرومه من چقدر خوشحالم فردا درس دارم به خودم می نالم! ~X( ~X( ~X( ~X( ~X( ~X(
 

anneshirly_ba

boshra
ارسال‌ها
364
امتیاز
1,576
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
برازجان-گناوه
سال فارغ التحصیلی
95
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

بر پدرومادر ویروس سرما خوردگی لعنت دوروز حالمون رو گرفته صب خیلی شیک و مجلسی بلند شدم میگم مامان حالم خوب نیست نمیخوام برم مدرسه میگه بلند شو برو مدرست بهونه الکی نیار حالا میبینه از سردرد میمیرما بعدش رفتیم مدرسه تو این هوای دونفره ملت گیر گشتن بودن ما هم مث بز تو مدرسه درس چرا میکردیم آخرشم مخ دبیر ورزش رو زدیم رفتیم کنار دریا حال کردیم خوش گذشت ........
 

مهتاب سمپادی

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
7
امتیاز
36
نام مرکز سمپاد
بوشهر.گناوه
شهر
گنااااوه
دانشگاه
من که هنوزنرفتم
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز صبح حالم خراب بود نرفتم مدرسه....سر زنگ دوم رفتم مدرسه او وخ دوستم جیغ میزنه
بهش میگم چته؟میگه خو نبودی یهو اومدی ترسیدم
اینا مارو کشته فرض نکنن صلوااااااااااااات
 

anneshirly_ba

boshra
ارسال‌ها
364
امتیاز
1,576
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
برازجان-گناوه
سال فارغ التحصیلی
95
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز امتحان شیمی داشتیم منم صبح حال نداشتم ولی هرطور بود امتحان رو دادیم خوب بود زنگ آخرم دبیرمون سرش درد بود رفت خونه کلاس سپرد دست من که کلمات رو دیفاین کنیم(کلاس سپرد دست چ کسی)ما هم همین کارو کردیم تند تند تمومش کردیم بعدشم نشستیم فک زدیم هنوز گلوم درده صدام بالا نمیاد....
 
ارسال‌ها
2,779
امتیاز
11,298
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
یه زمانی واسه شیمی/ نجوم میخوندم
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

بوده کسی که ساع 8 شب بیلیت هواپیما داشته صبح+ ظهرش اومده بوده بیرون و میخواسته از همون جا تاکسی بگیره واسه فرودگاه، کل چیزی که داشته هم یه کیف کوله بوده. منم هستم که بیلیت اتوبوسمون فردا صبحه و به جز کیف لپتاپم 3 تا چمدون دارم که ببرم اصفهان :))


بالاخره تو عید آدم ممکنه هر کدوم لباساشو بخواد بپوشه دیگه :-"


+ شب های آخر ...
 

dandelion1

کاربر جدید
ارسال‌ها
2
امتیاز
4
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

[SIZE=small]منم يه خاطره دارم[/SIZE]
[/size][SIZE=small]من تو مدرسه معروفم به كسي كه دست تو جيبش نميكنه كه خرج كنه حتي اگه يه روز قرار باشه از گشنگي بميره خرج نميكنه واسه خودش چه برسه به ديگران خلاصه يه روز دوستان نقشه كشيدن كه منو مجبور كنن براشون يه چيز بگيرم تا كوفت كنن[/SIZE][SIZE=small] :-w [/SIZE][SIZE=small]من اول مقاومت كردم ولي بعد راضي شدم .اما من يه نقشه ي خفن در سر داشتم .گفتم ميخرم واسه همه يه نوشيدني (ابميوه )اونا هم خر ذوق كه فلاني دست تو جيبش كرد[/SIZE][SIZE=small] (; [/SIZE][SIZE=small] .رفتم از دفتر پارچ گرفتم ابميوه هايي كه خريدمو توش ريختم.بعدش نميدونيد چي كار كردم 10 تا قرص خاكبرسري گلاب بروتون شكم كار كن از زيستياي مدرسه گرفتم ريختم توش بردم واسه بچه ([/SIZE]
[/size][SIZE=small]خودم يه ذره هم نخوردم[/SIZE][SIZE=small] (; [/SIZE][SIZE=small])بعد بچه هر كدوم 2 ليوان خوردن منم هي خنديدم .حالا امروز نخند كي بخند .بعدش نزديك 15 دقيقه بعد بچه ها يكي يكي اجازه خواستن برن بازم گلاب به روتون دشويي حالا منو داري .از خنده داشتم ميمردم چه جوري اين جوري :)) كلا اون روز تا تموم شه بچه پشت هم اجازه گرفتن برن دشويي فك كنم اون روز چاه هاي دشويي مدرسه پر شده بود[/SIZE] =)) [/size][SIZE=small].خوب تقصير خودشو.ن بود مي خواست اصرار نكن برامون يه چيز بخر .تازه به معلم شيميونم دادم خورد[/SIZE] :) [/size][SIZE=small] .ديگه فك كنيد چه كردم .البته چون تو مدرسه پارتيم كلف بود هيچي نگفتن بهم .از اون روز هر وقت به بچه ها گفتم بريم بوفه يه چيز مهمون من همه فرار ميكنن [/SIZE][/size][SIZE=78%].[/SIZE] :D
 

mahtab.

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
6
امتیاز
25
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
رشته دانشگاه
اگه خدابخواد پزشکی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز روز هم بد و هم خوبی بید!
یعنی من هر چیزی رو قبول میکنم الا اینکه کسی یه قولی بده بهش عمل نکنه حالا اگه دبیر باشه که دیگه ازش متنفرم!!!!
دبیر ریاضی ما گفت من این همه سختی میکشم یخ حوض می شکنم شنبه میام شماهم باید بیاین بعد خودش نیومد کصصصافتتت
دبیر هندسه هم که کلا نمیاد!!
بیکار بودیم کلی عکس گرفتیم دیگه..
 

مهتاب سمپادی

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
7
امتیاز
36
نام مرکز سمپاد
بوشهر.گناوه
شهر
گنااااوه
دانشگاه
من که هنوزنرفتم
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

سلووووووووووووم چطورید؟میدونم دل تنگم بودیدااااااااا
بچه ها خدایی من بد بختم یعنی ما بدبختیم تا4شنبه فیکس میخوایم بریم لامصبا یکیشم پایه نیست!اینم بچه سمپادی!همه ترسویییییییییم واس انضباطمون!
حالا بیخی امروز با دبیر زیستمون والیبال بازی کردی یک کیفی کردیم که نگو خیلی حال داد!اساسی!منتهی من دستم زخم شد
خلاصه خدمتتون عرض کنم امروزم رفت با کلی خنده وشوخی
راستی تازگیا نیدونم آلزایمره چیه؟یک دبیرو هربار میبینم میگم سلام!اخر سر امروز موقع خداحافظی به خانم سولی گفتم سلام
نیشگونم گرفت گفت درد!مردم اعصابارو فروختنا@خوسلام دیگه!دههههههههه
 

reyhanehfs

کاربر فعال
ارسال‌ها
65
امتیاز
228
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان
شهر
بم
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

آقا چند وقت پیش (تقریبا یه ماه پیش) کادر دفتر مثل صهیونیست ها ریختن تو کلاس های مدرسه که کیف ها رو بگردن مثلا !حالا مجموعه

وسایلی که از کیف های بچه های کلاس ما پیدا کردن عبارت بود از:

5-6 تا تسبیح که بچه ها از نمازخونه مدرسه بلند کرده بودن.

چند مورد تقلب

انواع کتاب تست و کمک درسی

و کتاب های درسی


حالا مجموعه وسایلی که از کیف های اون یکی کلاس اول پیدا کرده بودن :

5-6 تا رژ لب

4 تا خط چشم

و تعداد اندکی رژ گونه

کلیپس و گل سر

نزدیک 8 تا تلفن همراه

4-5 دست پاسور

و 2-3 تا کتاب درسی

کلا همه به این نتیجه رسیدن اون کلاس نیس ارایشگاه است.

الان به بچه های کلاس خودمون افتخار می کنم!!

اینجاست که باید بگیم تفاوت را احساس کنید.
 
بالا