پاسخ : خاطره نویسی روزانه
3 ِ شهریور ِ 92.
وااای، امروز برای اولین بار سوم شدن ـو تجربه کردم. لیدر ِ اولا بودم. کلّی خوش گذشت.
>>>
عـاقا اولش رفتیم داخل، دیدیم اینا ساعت یه ربع ِ هشت صف بستن. بعد مثن برنامه از هشت شروع میشد. آخر فهمیدیم معاونمون اومده سرگرمشون کنه گفته صف ببندن.
اووووف خدایاااا، چرا انقد حرف گوش کنن؟
حالا رفتیم یه چن تا عکس ـم گرفتیم و اینا، بعد رفتیم پژوهش برنامه رو برامون گفتن و اینا، بعد گفتن پاشین برین حیاط باشون دوست شین.
ما :
عـاقا مث ِ این مُنگل ـا رفتیم بینشون، تو حیاط، حالا دونه دونه، سلام خوبی؟ اسمت چیه؟ از کودوم مدرسهای؟
اصن افتضاح بود.
کودوم سومی میره از یه اول اسم بپرسه؟
نسل ِ سوخته که هیچ، نسل ِ زغال شدهایم اصن. :/
آره دیگه، رفتیم وسطشون سلام علیک و اینا، پرروئم شدن تازه.
بعد صف بستن، راهنماییشون کردیم به سمت ِ کلاسای تعیین سطح ِ زبانشون، تو اون زمان هم ما رفتیم خیارشور و هویج خورد کردیم.
بعد کم کم اومدن پایین و اینا بعد دوباره صف بستن
نمیدونم چرا انقد علاقه دارن به صف بستن، خودجوش صف میبستن هی اصن.
بعد رفتیم با هم نمازخونه، خ.هویدا صحبت کرد براشون، بعد کلیپ ِ آشنایی با مدرسه رو گذاشتن براشون، بعد حلقهی امسال بود و عکس ـای بچه ـا، ما یهو دلمون تنگ شد، اشک ـمون ـو کنترل کردیم ولی.
بعدشم اومدن لیدر ـارو معرفی کردن، اولین گروه هم من بودم لیدرشون.
بعد این 1/1 ـیا خیلی ساکت بودن، بشون میگفتی حرف بزن، نگات میکردن هی. میگفتم بابا شما هیجان ندارین اینجا رو نگا کنین؟ بازم نگا میکردن.
اصن یه وعضی، انگار اصن علاقه نداشتن، حالا من هی بالا پایین میپردیم اینا یخشون آب شه، آب نشد که نشد.
بعد رفتیم کارگاها و اینا، بعد منم هی داد میزدم که عـاقا گروه ِ A بیاد اینجا و فلان، بعد اون وسط یکیشون میاد میگه : شما صدات برا گویندگی خیلی خوبه ـاا
. منم داشتم میترکیدم از خنده.
بعد تو کارگاها و اینا که رفتیم معلما میگفتم حرف بزنید، ایده بدید بابا، چرا انقد ساکتیت؟ بعد باز نگا میکردن همو. :ال
عـاقا کلاس ِ من از همه آرومتر بود، بقیه کلاسا، بچه ـا میگفتن خیلی پرروئن ، مال ِ من اصن حرف نمیزدن.
بعد زنگ ِ تفریح خورد و اینا، با لیدر ـا رفتیم وسط ِ حیاط نشتیم، بعد اینا هی مارو نگا میکردن که چرا رو زمینن، الان خاکی میشن که.
بعد مائم کلّی حرف زدیم باهم به ریخت ِ اولامون خندیدیم و اینا، بعد یکی اومد بالا سرمون گف : ببخشید، من با لیدرم کار دارم. :- خجالتی مثن
بعد منم حواسم نبود، بعد بچه ـا گفتن یکتا با تو کار داره، نگاش کردم گفتم تو مال ِ منی؟
بعد خلاصه گف ببخشید ، ما الان باید کجا بریم؟ :- سرخ شده
منم گفتم الان زنگ ِ تفریح ِ و اینا، آزادید ، اونم گف چشم ؛؛) :- جِزغاله شده.
اصن چهقد سربه زیر بودن اینا وااای
بعد دوباره بردیمشون جاهای مختلف و اینا، رسیدیم به قسمت ِ سالاد ماکارونی، واسه حرفه و فن. بعد دونه دونه بردیمشون دستاشونو شستن، بعد خیار شور و اینا دادیم ریختن تو ظرف و اینا که مثن سالاد ماکارونی درس کردن.
بعد اونجا منم هی بلند بلند مدیریت میکردم و جلو مسئولائم یکم زبون ریختم که مثن من چیزم و اینا
، بعد بلند داد زدم بچه ـا اینجا همکاری خیلی مهمه و کاراتونو تقسیم کنید و اینا.
بعد خ.راد گف ای جونم .
اصن تو عشق ِ منی اصن.
منم اینجوری بودم دقیقا :
بعد به معاونائم گف این خیلی گله و اینا، منم ذوق مرگ بودم داشتم تو دلم میخندیدم فقط.
بعد دیگه ساعت 1 شد و اینا، رفتیم بالا بشون یادبود دادن و اینا، برا مائم ظرف ـای بزرگتر نسبت به بقیه، سالاد ماکارونی نگه داشته بودن.
بعد اومدیم حیاط که بخوریمشون، دیدم بچهـای جوگیرمون دارن شیش تائی حلقه میزنن، حالا بدو بگو جو گیـــــر بازی در نیــــــاررررین.
)
بعد منم رفتم باشون حلقه زدم، بعد این اولا مث ِ چی نگامون میکردن.
بعد مائم اومدیم دونه دونه دستاشونو دادیم به هم و چرخوندیمشون، اونائم مث ِ چی باز نگا میکردن هی.
بعد دیگه کلّی گند زدیم وسط ِ حلقه. اصن افتضاح بود. افـــتضـــاااااح.
""
بعدشم خیلی ریلکس که کسی نفهمیده ما همه شعرارو قاطی خوندهبودیم حلقه رو تموم کردیم.
بعد اولا رفتن، مائم بعدش نشستیم از اینا حرف زدیم خندیدیم و اینا، بعد رفتیم خونه.
خیلی فوقالعاده بود خدایی، سوم بودنم خوبه ـاا.
ولی من حس میکنم، نه ما، نه اولا ، پتانسیلشو نداریم هنوز.
نهایت ِ جوگیر بازی بود ولی.
امیدوارم تو مهر درست شه حالا.
حالا فردائم دوباره میریم برا گروه ِ بعدی. با تجربهای بیشتر.