داستان بسازیم (یک جمله اضافه کنید)

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع alemzadeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

بعد از اتمام این ماجرا خانواده ی خاطره باعث شدن که دخترشون ترکِ تحصیل کنه :((
که ...... :-\
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

آقا اشتباه کردم
این دیگه چه داستانیه؟؟؟؟ :((
....
با خبر شدن یوسف می خواد برای ادامه ی تحصیل بره اونور آب،
تصمیم گرفتن که...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

خاطره رو شوهر بدن.... :-<
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

...
اما خاطره که دیگه از یوسف ناامید شده بود تصمیم گرفت واقعاً درس بخونه،
پدر و مادرش رو تحدید کرد که اگه این نذارن درس بخونه خودکشی میکنه X_X
پدر و مادرش هم....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

از روی ناچاری قبول کردن :-?
خبردار شدن که جوزف از دانشگاه اخراج شده و قراره برگرده ایران............... :-"
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

وقتي اومد ايران يه نفر ديگه هم همراش بود....نامزد جديدش!
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

ولي توي اون مدت خاطره كلي درس خونده بودو شاخ شده بود در حدي كه شريف مكانيك كوانتومي درس ميداد !
واس همين اصلا ناراحت نشد و به اون يارو جوزف گفت ......
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

تو توى زندگيم يه اشتباه بزرگ بودى!
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

اما ته دلش يه چيز ديگه بود....

يوسف گفت....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

...اشتباه از هر دومون بود.
بعدش گفت یکی اینجاست که میخواد تو رو ببینه.
اون هم کسی نبود جز آقا رامین قصه ی ما
...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

رامين جراح مغز شده بود!

بعد از رفتن خاطره از شهر از كارش پشيمون شده بود و الانم بهش علاقه داشت....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

بعد از انجام رسم و رسومات خاطره و رامین با هم ازدواج کردن <:-P <:-P
اما توی جریان عروسیشون............ :o :o
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

دوباره سر و کله ی جوزف پیدا شد..
واسه خاطره تو تمام این مدت تنها مونده بود و ازدواج نکرده بود... :(
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از melika :) :
دوباره سر و کله ی جوزف پیدا شد..
واسه خاطره تو تمام این مدت تنها مونده بود و ازدواج نکرده بود... :(
خواهر نامزد داره...
اختلاف ننداز بین جوونای مردم ;))
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

.
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

که سرو کله ی جوزف پیدا شد :o
اومده بود که به خاطره بگه که از روی اجبار با اون دختره نامزد کرده بوده و حالا هم توی متارکه هستن =D> =D>.....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

...
اما خاطره که الان آدم کوچیکی نبود خودش رو بی خیال گرفت و گفت:اگه واقعاً دوسم داشتی حداقل از ایران نمیرفتی.
بعدش گفت من و رامینم به هم علاقه داریم. :x
یوسفم گذاشتو با نامزدش از عروسی رفت.
...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

اما یهو یه اتفاق ناگهانی افتاد...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

يوسف و نامزدش تو راه دعواشون ميشه و كنترل ماشين از دستش در ميره و تصادف ميكنن....هر دوشونو كه كما رفته بودن ميبرن بيمارستان....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

نامزدش توی راه بیمارستان تموم میکنه :| ولی یوسف همچنان توی کما باقی میمونه :((
تا اینکه........... ???
 
Back
بالا