داستان بسازیم (یک جمله اضافه کنید)

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع alemzadeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

خاطره از حال یوسف با خبر میشه و...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

کنارش میشینه و کلی گریه می کنه...
بهش میگه که دوسش داره.. ;D
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

وضعيت يوسف به گفته دكترا خوب نبود.....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

و امکان بهبودش تقریبا سی درصد بود اما....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

...
با افتادن يه اتفاق نامحسوس سطح هوشياريش به
شدت افت ميكنه
تا جايي كه دكترا كاملا ازش قطع اميد ميكنن
و...
...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

ولی یه حسی به خاطره
میگفت که اون خوب میشه
صدایی شنید دکتر بالا سرش بود
یعنی چی میخواست بهش بگه
....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

خاطره :|

خیلی ممنون اقای دکتر!!

از بیمارستان بیرون رفت و رفت به....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

اصلا واسش مهم نبود که گذشتش چی بوده.


فقط تصمیم گرفت از این به بعد عاشق هیچ پسری نشه

وشروع کرد.....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

الان ماچیرو باید ادامه بدیم؟؟؟!!!

خیلی نامفهومه!!سه نقطتتون!! :-" ;D
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

خب نه دیگه باید بره خونه شوهرش، ناسلامتی شب قبلش ازدواج کرده بود
پس رفت خونشون ،می خواست بعد از گذروندن این داستان عشقی استراحت کنه
چون بعد از مدت ها ازاین کنه(جوزف)که ولکنش نبود راحت شده بود
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

الان تموم شد؟بعد يه سوال واسم پيش اومد( ;D) اين شبي كه اينا تصادف كردن مگه خاطره عروسي نكرد؟ ;D

يكي يه داستان ديگه شروع كنه اگه اين تموم شده ;D شد مثل فيلم ايرانيا :-"
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

یه روزی کناریک رودخونه یک بچه ی کوچیک نشسته بود
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

همینطوری که داشت سنگ پرتاب میکرد تو رودخونه...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

روحشم چون شنا بلد نبود موند توی رودخونه تا زمانی که بتونه شنا یاد بگیره...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

تو راه که فرشته ها داشتند می بردنش دید که کنار جسدش یه قورباغه زشت نشسته و داره....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از saranaz - Eblis :
تو راه که فرشته ها داشتند می بردنش دید که کنار جسدش یه قورباغه زشت نشسته و داره....

دید قورباغه داره باخودش میگه چه بهتر که این مرد!!!چه قیافه بیخودی

ناخن بلند روی سیاه واه واه واه :))

که دید یک نفر داره بهش نزدیک میشه احساس کرد.... :-s
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از @zahra@ :
دید قورباغه داره باخودش میگه چه بهتر که این مرد!!!چه قیافه بیخودی

ناخن بلند روی سیاه واه واه واه :))

که دید یک نفر داره بهش نزدیک میشه احساس کرد.... :-s
که دیگه باید باآرزوهاش خداحافظی کنه پس لبخندی زد و..... :))
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

بیخیال شد و رفت اون دنیا و تا ابد تو جهنم خوشحال و خندون بود در کل هیچ اتفاق خاصی نیافتاد...

دید قورباغه داره باخودش میگه چه بهتر که این مرد!!!چه قیافه بیخودی

ناخن بلند روی سیاه واه واه واه

که دید یک نفر داره بهش نزدیک میشه احساس کرد....

میشه یکی به من بگه که الان این جا چی شد؟
اولش بی خیال میشه میره اون دنیا بعد بر می گرده ببینه قورباغه هه چی میگه؟ :-/ :-/ :-/
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

سنگ هاروپرت میکردونگاشون میکرد بعضی سنگا به ته رودخونه میخوردند وبعضیا باجریان اب میرفتن
یاد زندگیشون افتاد یاد خواهرش ولی ارتباطشونو نمیدونست
حس میکردهمه چی اشناس حتی ماهی ها وسنگ ها واب
آب آب آب :-<
متین بچه بازی درنیار تکراری شده کارات :-<
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از Lunatic :
نه الان می خواستن منو ندیده بگیرن... یعنی من الان محو... ;D
چرا اینقدر شما بی مزه بازی در میاری؟ :-w :-w :-w
خب مث بقیه داستان رو ادامه بده، اینقد ترمز بقیه نباش! X-(
[-( [-(
X-( X-( X-(
 
Back
بالا