داستان بسازیم (یک جمله اضافه کنید)

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع alemzadeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

فرشته ها راش ندادن ضایع شد ...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

نمیشه ادامش داد دیگه!!!!

برای خدا که نباید داستان بسازیم :)
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

داستانه جدید :یه روزی یه دختری توی یک خیابونی بایه ماشینی تصادف کرد
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

زیادی چیزیش نشده بود.
اما اونی که باهاش تصادف کرده بود یه دخترس که خیلی شبیهشه
...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

خیلی تعجب کرد تا رفت بهش سلام کنه دختره سلام کرد و دید صداش هم مثله خودشه!! :o

دختره که مات و مبهوت مونده بود گفت این همزاد منه!!

که در اون لحظه دختره گفت....

(فقط توروخدا تو این داستان کسی نمیره!! ;D حوصلم سر رفت بس که همه مردن!!)
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

دختره هم کفششو دراورد و با پاشنه کفشش زد تو سر دختره!! ;)) ;D

بعد در همون لحظه بود که دید یک نفر از ماشین دختره پیاده شد که شباهت زیادی به......
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

پس تصمیم گرفت دنبال معجونی بگرده که بخورش و کوچکتر بشه و بتونه بره به ........
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

و بتونه بره دنبال خرگوشه.
ام هر چی گشت پیدا نکرد پس ....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

پس دوباره معجون روخورد و بزرگ شد
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

چند تا در ظاهر شده بود اما نمیدونست وارد کدومشون بشه به همین دلیل....... ^-^
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

یهوازیه دررفت تو ویهویی چشمش افتاد به یه تابلو که نوشته بود به مریخ خوش امدید
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

و از اونجا زنگ زد به خانمش اینا و گفت:
واستون دعوتنامه میفرستم شما هم بیاید
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از sara.n :
و از اونجا زنگ زد به خانمش اینا و گفت:
واستون دعوتنامه میفرستم شما هم بیاید
خودش زنه بعد سارا میگی خانومش ؟؟ ;;)
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از E L S A :
خودش زنه بعد سارا میگی خانومش ؟؟ ;;)

این نشون دهنده اینه که ساراجان فقط صفحه اخرو خوندن!!نه؟؟!! :-" ;D
به نقل از E L S A :
یهوازیه دررفت تو ویهویی چشمش افتاد به یه تابلو که نوشته بود به مریخ خوش امدید

رفت و رفت و رفت تا رسید به یک موجودی که داشت حرف میزد!!

وقتی که بیشتر دقت کرد دید شباهت زیادی به فرشاد داناداره

از اونجاییکه خیلی تعجب کرده بود تصمیم گرفت....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

دید فرشاد دانا داره قطعات یه پازلو میچینه ;;)
یکم فکرکرد وبعد گفت خاله جون جا بهترازمریخ برای بازی گیر نیاوردی ;;)
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

که فرشاددانا گفت

خاله جووون از طرف سمپادیا یک اردو تفریحی گذاشتن تو مریخ دیگه اومدیمو اینا!!!

فقط حیف خیلی تنهام میتونی برام...... ;D :-"
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

می تونی برام یک پیغام به بچه های سمپادیا بدی آخه دلم واسشون تنگیده ;D
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از Lunatic :
خاله هه هم ميگه ببند اون دهنتو پسره ى پررو خجالت نمى كشه ميره تو اين سايتاى مبتضل … تازه پررو پررو اومده به من ميگه به دوستام پ خ بده … بزنم اون فكتو بيارم پايين … پسره ى بى جنبه ى بى حيا … :|
"فوق العاده داستان مضخرفيه …" :|

الان چیرو باید ادامه بدیم؟؟؟!!
بابا یک داستان باحال بگین دیگه!!

خیلی تکراری شده کل داستانا!!
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

یه روزی یه السای خیلی باهوش هوشمند اختری تصمیم گرفت ازخونه فرار کنه وبادوچرخش بره دور دنیارو بگرده پ اول ازایران گردی شروع کرد
اولین جایی که رسید
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

دبیرستان فرزانگان کاشان بود ;D و........
 
Back
بالا