اعترافگاه!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Ham!D ShojaE
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : اعترافگاه !

:D
اون روز که برای محرم و صفر و اینا نذری دادنا!کیمیا رفت آب بخوره غذاشو دادد دستم،منم دیدم غذاش سنگین تر از مال منه
:D هیچی دیگه عوض کردم.....
 
پاسخ : اعترافگاه !

بابام دو سری روان نویس استدلر خرید یکیشو داد به من یکیم داد به داداشم
اعتراف میکنم هروقت هرکدوم از روان نویسامو گم میکنم از مال داداشم برمیدارم و هر وقت که روان نویسم تموم بشه یا نوکش خراب بشه با روان نویس داداشم عوض میکنم
اونم نمیفهمه 8-}

اعتراف میکنم بچه که بودم داداشم هنوز نمیتونست حرف بزنه و منم هر خرابکاری ای میکردم یا گندی میزدم مینداختم گردن اون،اونم که بدبخت هنوز بلد نبود حرف بزنه قدرت دفاع از خودشو نداشت و من از زیر یه تنبیه حسابی در میرفتم،داداشمم چون بچه بود دعوا نمیکردن و ماجرا به خیر و خوشی تموم میشد(هرچند همیشه مامان بابام میفهمیدن که دارم دروغ میگم،ولی به روم نمی آوردن :D )
 
پاسخ : اعترافگاه !

2تا اعتراف ..................
1- یه بار باید یه چیزی از دوستم می گرفتم و عجله داشتم که برم خونه دم کلاسشون وایستاده بودم ساعت کلاسشون تموم شده بود ولی هنوز بیرون نیومده بودن منم هی تو سالن دانشکده راه می رفتم بعد همینجور نا خودآگاه از روی عجله کنار دیوار وایستادم و دستمو به دیوار می کوبیدم که چرا نمیان بیرون بعد تازه2000ریم افتاد شیشه ساعتم خرد شده !

2- تا راهنمایی اینا فرق نامزد انتخاباتی با نامزد(ازدواج و اینا) رو نمی دونستم فک می کردم اینا می خوان ازدواج کنن
 
پاسخ : اعترافگاه !

این اعتراف پسرخالمه

ایشون اعتراف میفرمایند بچه که بوده فک میکرده وقتی بزرگتر بشه دختر میشه :))

همیشه هم ازش میپرسیدیم میخوای چیکاره بشی میگفت میخوام دختر بشم :))
 
پاسخ : اعترافگاه !

عمری "شهر شهید پَروَر" رو "شهر شهید پُرور" میخوندم.
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف میکنم یه زمانی تا مدت ها درگیر بودم که "میزگرد" که بعضیا دعوت میشن چرا "گرد" نیست؟ بعد اگه گرد نیست پس چرا تو ماجرای king arthur به انگلیسی میشد round table و مثن یه چیز شبیه "میز گردهمایی" نباید بشه و . . . خلاصه کلی سر این قضیه درگیر بودم :))
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف میکنم کوچولو ک بودم میرفتم جلو اینه چشامو می بستم ببینم تو خواب چ جوریه قیافم... :دی
 
پاسخ : اعترافگاه !

ینی عاشق بعضیام ک خیلی رک اعتراف میکنن..
دیروز...
من:اه.کلی کار دارم کتاب کار ریاضیمم سفیده سفیده...
بابام:ن بابا قهوه ایه!!
من(بعد از کلی فکر) :از چ نظر؟
بابام:آخه دیروز تو ماشین جا گذاشته بودی منم میخواستم بیارم از دستم افتاد گلی شد..
منو باش ی ساعت فک میکردم کی چای ریخته رو دفترم..
~X( :-L
 
پاسخ : اعترافگاه !

نمیدونم گفتم یا نه ولی::
وقتی کلاس اول دبستان بودم بابام گفته بود کامپیوتر به سوالای ادما جواب میده و بهشون کمک میکنه

منم همیشه ازین هررررچی میپرسیدم جوابمو نمیداد ;))
وقتی رسیدیم به سالی که اقای هاشمی و خونوادش میرفت سفر!
رفتم کلی سوال نوشتم و از کامپیوتر پرسیدم

دیدم بازم جواب نمیده :|
خیلی خوشال رفتم سیماشو قطع کردم و بابامو صدا کردمو گفتم :: بابا این خرابه
بابام گفت چرا؟ ماجرارو براش گفتم :|
هیچی دیگ اینا عوارض پیچوندن بچه و جواب کامل ندادن به سوالاشونه

اعتراف میشه بچه ک بودم عالی بودم :-"
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف میکنم بچه که بودم با دختر عمه هام تو باغچه ی خونه مادر بزرگم قند و دستمال کاغذی می کاشتیم ...تازه انتظار داشتیم ثمر هم بده... میگفتیم هر چی قندش بیشتر باشه بهتره خخخخخ ;)) :D یه همچین نوابغی بودیم ما B-)
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف می کنم در مورد بعضی ـا اشتباه می کردم...و الان خوشحالم که حداقل فهمیدم:

من از یکی از بچه های ریاضی (که احتمالا توی سمپادیا ـم هست،) خیلی خیلی خیلی بدم میومد...یعنی خیلی ـا. در این حد که اگه سر راهم می دیدمش شده یه جای دیگه برم؛ راهمو کج می کردم...( X_X ^#^ :)))
اما هفته پیش یه اتفاقی افتاد که کلا نظرم از اون رو به این رو شد (: ضرب المثل می سازم من! :))) ؛ هفته ی پیش طبق معمول ( :D X_X ^#^) پالتو ـم رو جا گذاشتم تو ساختمون اونور، و حدودا ساعت 5 و6 میان و درش رو می بندن و ما اون روز تا 6 مدرسه بودیم، زنگ تفریح تنبلی کردم یا یادم رفت (نمی دونم دقیقا چی شد!) که نرفتم پالتوم رو بردارم.
بعدش ساعت 6 که رفتم برش دارم؛ با ترس و لرز ( احتمالا از مامانم!) دعا کردم که درش رو نبسته باشن که از اون جایی که اغلب دعا ـای من برآورده نمیشه؛ در بسته بود اما از اون جایی که شاعر می فرماید "در ناامیدی بسی امید است" بلاخره آقای مربوطه رو پیدا کرده و در رو باز کردیم...اما خدا نصیبتون نکنه یه شب گذارتون به ساختمون اونور بیفته...بس که تاریکه... :-s
و تصادفا اون موجودی که من ازش خیلی بدم میومد اونجا بود...
و از اونجایی که من به طرز غریبی وحشت داشتم که با 5 تا مرد زیادی بزرگ (!! :برای تنظیم پله ـا اومده بودن گویا!) به اون جای تاریک برم؛ یه نگاهی بهش کردم و خودش گفت "می خوای منم باهات بیام؟ :D"
من: "میای؟!" :o ^-^ :-? =D> =D>
- " بعلـــه...!"
-" تا بالا ـم باهات بیام؟؟ ...خب تا اینجا رو که اومدم، بالا ـم میام دیگه."
من : >:D< :D =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D>

این بود شرح دختری که حقیقت دختر دیگری را شناخت!!! =))


و یه چیز دیگه! : (من رو شطرنجی کنین لطفا! X_X ^#^)
تا دوم سوم دبستان "اتمسفر" رو "اتم سفر" می خوندم... :-" 8-^
بعد یه شب مامانم بهم گفت: دخترم این "اتمسفر" ـه...
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف می کنم بچه که بودم
مامان بزرگم همیشه می گفت روز عاشورا نباید بخندی وگرنه مارمولک می شی
منم همش می خندیدم
می رفتم جلوی اینه ببنیم مارمولک می شم یا نه :D
 
پاسخ : اعترافگاه !

مهم تراز اون من بلد نیسم پست رو‌تو پ خ نقل قول کنم یا چنتا ارسالو نقل قول کنم :-??
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف میکنم از هیچ حیوونی نمی ترسم . سوسک مار هیچی .
اما از گربه به طرز وحشتناکی میترسم :((
 
پاسخ : اعترافگاه !

اینجانب اعتراف میکنم :
من رو سره بچه همسایمون ادامس چشبوندم.
(خوب بعضی چیزارو که نباید به روی طرف گف که) :-" :-" :-"
 
پاسخ : اعترافگاه !

بنده اعتراف مي كنم كه در برهه اي بس طولاني به امر كثيف پولشويي مشغول بودم ! :-" [ اصلا هم اشاره نمي كنم تا همين يه سال پيش! :-"]
بدين صورت كه هر اسكناسي كه به دستم مي رسيد (از 100 تا تك تومني تا تراول !) رو با همين دستاي خودم ،‌ مي شستم ! بعد از خشك شدن ، اتو مي كردم ،‌در صورت نياز به چسب كاري دوباره چسبشون مي زدم بعد كه حسابي تميز و خوشبو شدن ، توي كيف پولم مي ذاشتم و در روز هاي اتي خرجشون مي كردم !
اينقدر دختر تميز و مرتبي هستم ! :-"
از من الگو بگيريد ! :D
 
پاسخ : اعترافگاه !

باید اعتراف کنم سال سوم دبستان بعد از جشن تکلیف ی
اقایی اومدن برای خوندن اولین نمازمون!!!
منم ک بلد نبودم نماز بخونم گفتم خدایا خودت کمکم کن حداق جلوی دوستان ضایع نشم [-o< [-o<
بعد اون اقا ی عالمه چیز میز بلند بلندمیگف من با خودم گفتم حتما نماز شروع شده دیگه ^-^ ^-^
بعد تازه گف الله اکبر من رفتم توی قنوت!!! :-w
بعد از اون ور مامانم صدام زد ریحانه چیکار میکنی؟؟؟ :o
بعد من یکم نگا کردم دیدم ;;)
بعععععععععله!! :| :|
مث همیشه گند زدم :D
بعد ب مامانم گفتم آخه من خعلی وخ چیش نمازمو شروع کرده بودم!! :-"
مامانم [-( [-( [-(
تازه مامانم پیش دوستش نشسته بود!!
حتما اونم کی روده بور شده بود :-[ :-[
 
ﭘﺎﺳﺦ : ﺍﻋﺘﺮﺍﻓﮕﺎﻩ !

اعتراف ميکنم از اول سال تا حالا يه بارم لاي کتاب رياضيمو تو خونه باز نکردم! موندم چطوري ميخوام امتحان بدم!!!
 
Back
بالا