اعترافگاه!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Ham!D ShojaE
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : اعترافگاه !

مـن بچه که بودم فکر میکنم خر مگس نوعی از مگسه که خیلی احمقه بعد بهش میگن خر :-"


خو بچه بودم :-"
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف می کنم امروز یکی دیگه از مخفیگاه های خوراکی های پنهان شده توسط مادر محترمه را پیدا کردم...

سه تا شکلات و یه کیک خودم خوردم... یه دونه شکلات هم دادم به داداشم... (البته داداشم چیزی درباره کیک نمی دونه!!) :D :D

ولی خیلی حال کردم... آخه پنج روز آزگار بود داشتم دنبالشون می گشتم...!!!

هیچ لذتی فراتر از این نبوده تا حالا...!!! /m\

(باور کن!!)
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف میکنم به بوی چسپ و بنزین و خاک وقتی بارون میزنه اعتیاد دارم
نقل شده کودک که بودم قاشق برداشتم برم از این خاکا میل کنم ولی قبل از پیوستن به ملکوت اعلی توسط مامانم پیداشدم
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف میکنم یه دفه یه پست خلاف که تو انجمن خودم بود رو جای حذف گزارش دادم :| :))
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف ميكنم اگه شب امتحان قبل سه بخوابم بم نميچسبه:))
اعتراف ميكنم هيچ چيز زندگيم رو نظم نيس :D
 
پاسخ : اعترافگاه !

سلطان اعتراف ها وارد می شود :))
بچگی من یه فیلم کمدی درام بوده. شاید باورتون نشه ولی مهم نیست چون چه باورتون شه چه نشه اینا واقعیته :D

1- وقتی تو ماشین لباسشویی میندازی زیر پوش رو، زیر بغلاش کاملا سفید نمیشه
ما از این لباسشویی سطلیا داشتیم، بعد هروقت مامانم لباس میشست میدیدم که
یکم از پودر ماشین لباسشویی میریزه توی لباسشویی. پیش خودم گفتم این مامانم
چقدر خسیسه. خب همشو بریزه که سفید شه لباسا! و یبار برداشتم همشو خالی
کردم تو ماشین لباسشویی و اومدم بیرون ;;) ( توضیح اینکه ماشین لباسشوییمون
توی دستشویی بود ) گویا تا دوروز دستشون به پریز یا دکمه خاموشش نمی رسیده
و با چادر میرفتن تو ، کف جمع میکردن توی چادر ، میاوردن توی حموم خالی میکردن
تا تموم شده بالاخره

2- یبار رفتیم بیرون شهر ، من خیلی بچه بودم . آتیش درست میکنن و بهم میگن که
دست به این آجرای دور آتیش نزن، "جیزه" . من برا یبار اول کلمه جیزه رو شنیده بودم
و خیلی دلم میخواسته بدونم چیه :D اینگونه بود که من دست به آجر داغ کنار آتیش
زدم. روایت از اطرافیان حاضر در اون جمعه که اول میخندیدم حتی

3- این یکیو یادم نیست مامانم تعریف کرده برام . میگه کشوی حوله ها و پلاستیک و
قاشق چنگال توی آشپزخونه رو باز میکردم و مثل پله میرفتم بالای کابینت و ذوقمرگ
می شدم. بعد گویا یبار پلوپز رو زده بوده به برق در حال پختن پلو بوده که من میرم بالا
و میرم توی پلوپز ( هنوز اولش بوده آبش سرد بوده ) بعد زدم زیر گریه و اومدن و نجاتم
دادن ( دم کشیدم :)) )

4- یبار بزرگتر بودم ولی هنوز بچه بودم ( حدود 4 - 5 سال ) میریم خونه همکار بابام ،
یه دختر داشتن یک سالش بوده. روایت هست که من گرفتمش تو بغلم و شروع کردم
( روم به دیوار :-" ) بوسیدن و اینا + در همون حین اضافه میکردم که تو مال منی :>[nb] چند وقت پیش تو مهمونی دیدمش میخواستم بهش بگم تو از یک سالگی مال من بودی :)) دیگه روم نشد[/nb]

5- و من همچنان بزرگ میشدم و لقب زلزله رو یدک می کشیدم ;;) بعد رفتیم خونه
مامان بزرگم ، مرغ داشتن تو حیاطشون ( خونه شون خیلی قدیمیه ) بعد داییم در حال
شستن مرغ های داخل حیاط با دبه آب بوده و من شاهد این ماجرا.
دفعه بعد که رفتیم خونه شون من یه دبه از گوشه حیاط برداشتم که یکم سنگین بود
و ازونجا که نمیتونستم بلندش کنم ریختم رو مرغا فقط و تو آغل ـشون. بعد پسر خاله
گرامی که میدونسته اون دبه آب نیست میاد کبریت میندازه توی آعلشون و تبدیل بـه
مرغ سخاری می کنه اونا رو :D

6- اعتراف میکنم وقتی رفتم دبستان شخصیت ویرانگرم ویرانگر تر شد :)) موقع امتحانا
مینشستم لب حوض ، هر برگه ای که از کتاب میخوندم میکندم مینداختم توی حوض
بعد میگفتم آخیش ;;)
یا زنگ تفریح که می خورد ( توضیح اینکه من قدم و هیکلم گنده ست ولی اون موقع ،
بقل دستیم خیلی کوچولو بود بیچاره ) خودمو میکوبیدم به بقلیم و اون بیچاره می افتاد
کف کلاس :-s

7- نمیتونم توی خیابون پاهامو روی خط پیاده رو ها بذارم ! بعضی وقتا عین پیرزنا قدم ریز
بر می دارم چون موزاییکا کوچیکه . گاهی وقتا عین عقب مونده های ذهنی گشاد گشاد
راه میرم و ملت نگام می کنن ، ولی بازم به کارم ادامه میدم :-" خیلی بد عادتیه

8- یبار توی جرئت حقیقت یکی از دوستانم رو مجبور کردم لب بده به من =))
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف می کنم فکر میکردم کهربا دختره! :دی
تا این ک امروز تو مدرسه سرو بهم گ میدونستی کهربا پسره!
و من : :o
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف می کنم بچه که بودم فکر می کردم وقتی از کنار قبرها رد بشم دست مرده ها از زیر خاک پامو می گیرن و منو می کشن توی قبر :-"
واسه همین همه ش تو قبرستون در حال دوییدن بودم :-" :))
فیلم ترسناک اونموقع زیاد می دیدم احتمالا :-" :-"
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف می کنم تا همین چندی پیش فک می کردم دکتر الهی قمشه ای زنه
که اسمش الهه هست و فامیلش قمشه ای :)) :))
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف میکنم تا مدت مدیدی فکر میکردم چون پادشاه اول قاجاریه خیلی آقا بوده برای تاکید به جای آقا محمدخان قاجار بش میگفتن آغا محمدخان قاجار
:-"
 
پاسخ : اعترافگاه !

مـن وقتـایی کـه یه چـیزیو کپـی میکـنم حـس میکنم موسـم سنگـین شـده از دوران طـفولیت تا الـانم ایـن حـس همـراهیم میکنـه : )

بـعد اعتـراف میکنـم چنـدین سـال پیـش فـک میکـردم اینـی که کپی کردم رفته تـو موس کـه سنگین شـده : )
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف میکنم همین یکی دو ماه پیش که خونه ی خالم بودیم پسر خالم که 6سالشه یه مسواک جدید گرفت و بدون اینکه بازش کنه یه گوشه
گذاشت و رفت بازی کنه ومن هم به این صورت بودم :D :D :D :D :D >:D< >:D<
شب که شد چونکه مسواکم تو اتاق بودو منم که حوصله نداشتم مسواک پسرخالمو برداشتم وزدم X_X X_X :)) :)) :)) :D
بیچاره اگه بفهمه این جوری میشه :(( :(( :(( :(( :(( :(( :(( :(( :(( X-( X-( X-( X-(
عذاب وجدان گرفتم :( :( :( :-s :-s :-< :-< =(( =(( =((
 
پاسخ : اعترافگاه !

من اعتراف مي كنم وقتي بچه بودم (نكه الان نيستم :-" ) فكر مي كردم
سياه پوستا به هر كسي دست بزنن همون نقطه بدن فرد به رنگ سياه در مياد بنابراين كلا مي ترسيدم :D


اون وقت وقتي ميديدم تو فوتبال سفيد پوستا با سياه پوستا بازي مي كنن و نميترسن سياه بشن و لكه لكه خيلي تعجب مي كردم :))
 
پاسخ : اعترافگاه !

این که فک کنی نیکی و پرسش مثل لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد عاشق و معشوق بودن هم اعترافه؟؟
 
پاسخ : اعترافگاه !

خب اعتراف میکنم اولین باری که اسم داعش رو شنیدم تو این جمله بود:::
داعش طوفانی که در عراق شروع به وزیدن کرد...

+منم فک میکردم داعش طوفانه :o :-"
 
پاسخ : اعترافگاه !

آقا چطور بگم، ديگه وقتشه اعتراف كنم
اعتراف مي كنم تا مدت ها تصوير بدي از آواتار ايشون در ذهنم نقش بسته بود .
مي دونيد ، اون سيگار از دور يكم شبيه انگشت افتاده و ...
منحرف خودتونيد .
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف میکنم یه بار تومیتینگ از پشت یقه ی بلوز محمد مطهری رو گرفتم و آب یخ ریختم :))
خب من درحال صحبت کردن بودم یهو دیدم یه پسرداره دوتادخترو خیس میکنه که بطری آبشون خالیه :D خواستم دفاع کنم ازشون. اصلا متوجه نشدم که ایشونن . خیلی ضایع بود :-"
 
پاسخ : اعترافگاه !

آقا من دوباره اومدم :D از اون پست آخرم ده روز گذشته. چندبارم ویرایشش کردم. اینو پاک نکنین دیگه :دی[nb]میتونین از اینجا و اینجا اعترافات قبلی منو بخونین و فیض ببرین :دی[/nb]

خب با نام و یاد خدا آغاز می‌کنیم.

1- یه کلید لامپ بود توی خونه خاله ـم که برق داشت. بعد این کلیدهای قدیمی مثل امروزیا خیلی ایمن نبودن. اون قاب پلاستیکی روش اگر میفتاد، قسمت زیریش فلزی بود و برق داشت (مخصوصا اگر یه ذره از اون سیم برق زیرش اتصالی داشت به اون قسمت فلزی) بعد به من گفتن دست به این نزن برق داره. خب چه انتظاری دارین؟ :> من هی دست می‌زدم بهش ولی سریع می‌کشیدم دستمو. مور مور می‌شد حال می‌داد :))[nb]خب چرا میگن به من این چیزا رو؟ به خدا اگر نمی‌گفتن شاید من هیچ وقت طرف اون کلیده نمی‌رفتم! واقعا خدا رحمم کرده![/nb]

2- همونطور که اینجا توضیح دادم، ما یه زمانی هیلمن آونجر داشتیم. اونایی که داشتن که هیچی اما اونایی که نداشتن باید بدونین که این ماشین فلاشر نداشت. فلاشر همون امکانی هست که موقعی که خطر حس میشه یا اتفاق خاصی میفته، راننده روشنش می‌کنه و راهنماهای ماشین به صورت جفتی چشمک می‌زنن.بعد من که ماشین های دیگه رو میدیدم که فلاشر می‌زنن، پیش خودم فکر میکردم: خدایا! راننده اون ماشینه با چه سرعتی دسته راهنما رو بالا و پایین می‌کنه که دوتاش با هم روشن میشه؟ یه همچین موجود ساده ای بودم من

3- تا حدود کلاس سوم دبستانم، هروقت می‌رفتیم بنزین بزنیم، من از ماشین پیاده می‌شدم و از پمپ بنزین خارج می‌شدم و در یه فاصله مطمئن می‌ایستادم. بعد که بنزین زدن تموم می‌شد میومدن و منو سوار می‌کردن. دلیلم برای این کار این بود که اگر یه وقت پمپ بنزین منفجر شد من طوریم نشه. (فیلم اکشن زیاد می‌دیدم احتمالا :)))

4- اعتراف می‌کنم در یه برهه زمانی فکر می‌کردم حیوونا حرفای ما رو می‌فهمن. و خب در همین راستا بعضی روزا حتی تا یک ساعت می‌نشستم تو حیاطمون و برای مورچه ها توضیح می‌دادم که اگر از اونجا نرن من تو خونه شون آب می‌ریزم. که خب بیچاره ها هیچوقت گوش نمی‌کردن به حرفم :-"

5- فکر می کردم آتیلا پسیانی زنه. (خود بازیگرشو دیده بودم اما نمیدونستم اونه که اسمش آتیلاست. واسه همین هروقت بحث فیلم و اینا میشد پیش خودم میگفتم این کیه که من ندیدمش :D)
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف میکنم بچه ک بودم برا اینکه مامانم برام یه بسته مداد رنگی جدید بخره میرفتم مداداشو میتراشیدم کوچیک بشن بگم تموم شدن ک بخرن برام :-""" :))))

چقدر اسراف کن بودم من :D
مداد رنگی بزرگ دوست داشتم :-"""
 
پاسخ : اعترافگاه !

اعتراف میکنم واقعا یه بار آب تو هاون کوبیدم که ببینم چه جوریه... :D
 
Back
بالا