پاسخ : اعترافگاه !
سلطان اعتراف ها وارد می شود
بچگی من یه فیلم کمدی درام بوده. شاید باورتون نشه ولی مهم نیست چون چه باورتون شه چه نشه اینا واقعیته
1- وقتی تو ماشین لباسشویی میندازی زیر پوش رو، زیر بغلاش کاملا سفید نمیشه
ما از این لباسشویی سطلیا داشتیم، بعد هروقت مامانم لباس میشست میدیدم که
یکم از پودر ماشین لباسشویی میریزه توی لباسشویی. پیش خودم گفتم این مامانم
چقدر خسیسه. خب همشو بریزه که سفید شه لباسا! و یبار برداشتم همشو خالی
کردم تو ماشین لباسشویی و اومدم بیرون
( توضیح اینکه ماشین لباسشوییمون
توی دستشویی بود ) گویا تا دوروز دستشون به پریز یا دکمه خاموشش نمی رسیده
و با چادر میرفتن تو ، کف جمع میکردن توی چادر ، میاوردن توی حموم خالی میکردن
تا تموم شده بالاخره
2- یبار رفتیم بیرون شهر ، من خیلی بچه بودم . آتیش درست میکنن و بهم میگن که
دست به این آجرای دور آتیش نزن، "جیزه" . من برا یبار اول کلمه جیزه رو شنیده بودم
و خیلی دلم میخواسته بدونم چیه
اینگونه بود که من دست به آجر داغ کنار آتیش
زدم. روایت از اطرافیان حاضر در اون جمعه که اول میخندیدم حتی
3- این یکیو یادم نیست مامانم تعریف کرده برام . میگه کشوی حوله ها و پلاستیک و
قاشق چنگال توی آشپزخونه رو باز میکردم و مثل پله میرفتم بالای کابینت و ذوقمرگ
می شدم. بعد گویا یبار پلوپز رو زده بوده به برق در حال پختن پلو بوده که من میرم بالا
و میرم توی پلوپز ( هنوز اولش بوده آبش سرد بوده ) بعد زدم زیر گریه و اومدن و نجاتم
دادن ( دم کشیدم
)
4- یبار بزرگتر بودم ولی هنوز بچه بودم ( حدود 4 - 5 سال ) میریم خونه همکار بابام ،
یه دختر داشتن یک سالش بوده. روایت هست که من گرفتمش تو بغلم و شروع کردم
( روم به دیوار
) بوسیدن و اینا + در همون حین اضافه میکردم که تو مال منی
[nb] چند وقت پیش تو مهمونی دیدمش میخواستم بهش بگم تو از یک سالگی مال من بودی
دیگه روم نشد[/nb]
5- و من همچنان بزرگ میشدم و لقب زلزله رو یدک می کشیدم
بعد رفتیم خونه
مامان بزرگم ، مرغ داشتن تو حیاطشون ( خونه شون خیلی قدیمیه ) بعد داییم در حال
شستن مرغ های داخل حیاط با دبه آب بوده و من شاهد این ماجرا.
دفعه بعد که رفتیم خونه شون من یه دبه از گوشه حیاط برداشتم که یکم سنگین بود
و ازونجا که نمیتونستم بلندش کنم ریختم رو مرغا فقط و تو آغل ـشون. بعد پسر خاله
گرامی که میدونسته اون دبه آب نیست میاد کبریت میندازه توی آعلشون و تبدیل بـه
مرغ سخاری می کنه اونا رو
6- اعتراف میکنم وقتی رفتم دبستان شخصیت ویرانگرم ویرانگر تر شد
موقع امتحانا
مینشستم لب حوض ، هر برگه ای که از کتاب میخوندم میکندم مینداختم توی حوض
بعد میگفتم آخیش
یا زنگ تفریح که می خورد ( توضیح اینکه من قدم و هیکلم گنده ست ولی اون موقع ،
بقل دستیم خیلی کوچولو بود بیچاره ) خودمو میکوبیدم به بقلیم و اون بیچاره می افتاد
کف کلاس :-s
7- نمیتونم توی خیابون پاهامو روی خط پیاده رو ها بذارم ! بعضی وقتا عین پیرزنا قدم ریز
بر می دارم چون موزاییکا کوچیکه . گاهی وقتا عین عقب مونده های ذهنی گشاد گشاد
راه میرم و ملت نگام می کنن ، ولی بازم به کارم ادامه میدم
خیلی بد عادتیه
8- یبار توی جرئت حقیقت یکی از دوستانم رو مجبور کردم لب بده به من