اعتراف میکنم که از بین این تعداد اعضای سایت حتی یه نفرو نمیشناسم
و برا سواله که شماها چطوری اینقدر خوب و دقیق همو میشناسین ، حتی کسایی که خیلی از هم دورن
اعتراف میکنم که کلاس 4 ام بودم. اونموقع یه لقبی داشتیم به اسم "مبصر درب" مدرسه که نباید میزاشت بچه ها تو زنگ تفریح برن تو کلاسا (آخه یکی نبود بگه چه مریضی ایه ؟؟؟؟)
خلاصه بعد عمری شانس به من رو کرد و "مبصر درب" شدم. همون زنگ تفریح اول با یکی از بچه ها دعوا شد و من شیشه همون دری رو که باید مراقبش میبودم شیکیوندم !!!
خدا میدونه در اون لحظه چه استرسی بهم وارد شد. بعد الکی یه تیکه از شیشه شیکسته رو برداشتم رو دستم یه خط کوچولو انداختم که ناظم اومد ببینه و مثلا یه کاری بکنه و بیخیال بشه. ( از همون روز اول معلوم بود سمپادی میشم )
آخرش هم هیچی نشد و مامان بابا هم خبر دار نشدن. البته منم بعد از 3 سال بهشون گفتم و واکنششون دیدنی بود !
با یکی حرف می زدم اسمش shahin بود
منم کلی چرت و پرت می نوشتم
تهش گفتم خب دیگه شهین جون کاری نداری بوس بوس و از این قبیل کارها
یهو گفت نه کاری ندارم برو ولی من شاهین هستم
میگم چقدر راحت حرف میزنی فکر می کردی دخترم؟؟؟
من:ops:
وی:
اعتراف میکنم هنوز نمیدونم پ.خ چیه )): کسی میدونه لطفاً بگه
(پ.ن: اولین هفته هایی هست که اینجا فعالیت میکنم و خیلی سر نمیزنم به سایت جهت اندکی Information)
اعتراف میکنم همه رو تصور میکنم...
اگه دوستام باشن که همیشه تصورشون میکنم الان تو چه حالتین و قیافشون چه جوریه...
کابرای اینجا رم همه رو تصور میکنم... همه رو
و معمولا تصوراتم بسی داغونه چون یه بار خورده تو ذوقم...
جاداره منم اعتراف کنم خیلیاتونو وقتی ح.ب میزارید تصور میکنم
لباس
مو
صدا
چیزی که بش فکر میکنید
دکوراسیون جایی که توش هستید
حتی ماه تولداتون(البته این کم پیش میاد)
آیا این یک بیماری محسوب میشه؟
کاش بعد امتحانا اون تاپیک "بچه های سایت رو بکشید" رو دوباره راه بندازید دلم میخواد نقاشیتونو بکشم