اعتراف میکنم هروقت که خیره شدم به پنجره و مامانم میاد میپرسه به چی فک میکنی و میخندم و سکوت میکنم،درواقع فکرم درگیر المپیاد کارن و موهای زینب و خواهر ارمغان و صدای بهار و همسر موازی و دانش آموزای پرنیان و ازین دست موضوعاته ولی مامانم چیز دیگه ای برداشت میکنه
اعتراف میکنم هیچ وقت عاشقش نبودم و فقط و فقط بخاطر موقعیتش دوست داشتم بهش نزدیک شم
پ.ن:زود قضاوت نکنید!من فقط دوست داشتم باهم صمیمی باشیم؛همین!
حتی وقتی گفت من بنا به فلان دلایل نمیتونم باهات ازدواج کنم
منم خیلی شیک گفتم:خب منم نمیخوام باتو ازدواج کنم!!
اعتراف میکنم از مدرسه و تمام دوستام متنفر شدم و هیچچچچ کدومشون رو نمیخوام ببینم در نتیجه امتحان نهاییا برام کابوسه:/ پ.ن:چه آدم ناشناسی شدم برای خودم.کی فکر میکرد من بتونم این همه خشم و نفرت بتونم با خودم حمل کنم:/
اعتراف میکنم گاهی اوقات به کتک زدن تا سر حد مرگ و کشتن یکی از نزدیکترین افراد زندگیم فکر میکنم( :::::
اعتراف میکنم یکساله نشانه های افسردگی رو تو خودم میبینم و هیچکس اهمیت نمیده (:
اعتراف میکنم از صبح داشتم دنبال کتاب مدیریت خانواده میگشتم و هنوز پیداش نکردم و کتاب پارسال پریسا دستمه
اصلا نمیدونم چرا استرس لعنتی نمیاد سراغم و با فراغ بال دارم با نت خونه ی دایی اینام فیلم دانلود میکنم و تازه قراره ساعت 5 حرکت کنیم به سمت شهر و میدونم باید قبل مدرسه دوش بگیرم و اصلا نمیدونم
گونی مدرسمو کجا گذاشتم و اگه پیداش کنم اتو میخواد و احتمالا به خاطر همینا نمیرسم بخونم و با اینحال نمیرم سراغ اون کتاب لعنتی
و نزدیک 30 ساعته نخوابیدم و میدونم الان برم سراغ کتاب میرم تو کما یا برزخ ولی اگه ولم کنن میتونم یه کله تا ساعت 8 که امتحان شروع میشه فیلم ببینم
الان اعتراف میکنم ارزوم اینه همین امتحان اول کرونا بگیرم بمیرم هم من راحت شم هم این حس رقابت احمقانه ی ادمایی که یه موقعی جونشون رو برام میدادن و الان اسم کتابشونو و معلمشونو هم نمیدن کم بشه