دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و او ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی سی
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
تقصیر هیچ کس نبود ....
مادرم هم سر از کودکی هایم در نیاورد ....
من باید تنهایی را تا " یا "ی آخرش می رفتم
باید از زمین / گل می گرفتم این همه آبرو را
باید سر درد میگرفتم که خواب به خورد ِ شب هایم برود ........
باید خودم را میشناختم ..........
گرگی که از دندان هایش دلرحم تر است .....
باید بت می ساختم .....
که دست ذره بین هایشان به واقعیتم نرسد ...........
باید آب میدادم این همه علف هرز را ...
آنقدر بلند شوند که قد آدمک ها به هوای آزادم نرسد
باید خودم را به چشم هایشان می سپردم ....
که تفسیر شوم ،تدریس شوم،تمسخر شوم ، تنفر شوم
باید ترور می شدم ... که دلیلی برای تولد ِ دوباره پیدا کنم
تقصیر هیچ کس نبود ...........
منم که از دوست داشــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ/تن ، تنی برایم نماند
از زخم / زبانی به اعتراض باز نکردم
منم که دارم لال می شوم
با اینکه حرف های مشترک در مبل های مشترک در سرم می لولد ...
منم که دارم به فلسفه شک می کنم ...
وقتی تمام اعتبارش
نسبت ِ مستقیم به تختخواب / طلبی دیگری دارد ....
تقصیر هیچ کس نبود ....
که اصلا / هیـــــــــــــــــــــــ ـــــچ کس نبود
که سرم / به تنش بیارزد ..
که در او به خنده داری ِ خودم بگریم ...
که لکنت حرف مشترک این روز هایم نباشد
که آغوشش را در دیگری به رخ ِ تنهاییم نکشد .... .
.. باور کن تقصیر هیچ کس نبود .... فقط ای کاش
مادرم
در کودکی
تمام کتاب ها را از من منع می کرد
و فهمیدن / ممنوعه تر از دیدن هم آغوشی اش با پدر بود
تقصیر هیچ کس نبود ....
اگر
شبیه هیچ کس نبودن دلیل خوبی برای گریه نیست
دیگر منتظر کسی نیستم
هر که آمد
ستاره از رویاهایم دزدید
هر که آمد
سفیدی از کبوترانم چید
هر که آمد
لبخند از لبهایم بُرید
منتظر کسی نیستم ..
از سر خستگی در این ایستگاه نشستهام ...
این یه ترانه ست از یغما گلرویی که خیلی وقت پیش خوندم٬ راستش حوصله ی کپی از نتُ ندارم٬ همه ش رو هم یادم نیست ٬ اما یه تیکه ش رو می نویسم : )
می تونی تیله ی ماهُ بشکنی ٬
می تونی خورشیدُ آتیش بزنی
می تونی وا کنی این دریچه رو
با وجودِ صدتا قفل آهنی
می تونی تو آینه سفر کنی ٬
می تونی سایه تُ در به در کنی
می تونی شب های بی ستاره رو
با طنینِ یه ترانه سر کنی اما باید یکی باشه که بفهمه لحظه هاتُ
یه نفر که تو سیاهی بشناسه صدای پاتُ
یه نفر که وقت گریه ٬ شونه شُ گروبذاره
وقت سر رفتنِ آواز ٬ غزلای نو بیــاره...
یه مردی بود حسینقلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ
خندهی بیلب کی دیده؟
مهتاب ِ بیشب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.
□
شبای دراز ِ بیسحر
حسینقلی نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهواوهو.
تموم ِ دنیا جَم شدن
هِی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همهگی به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشوندهی ملاپیناس
دَماش دادن جوون و پیر
نصیحتای بینظیر:
«ــ حسینقلی غصه خورَک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمیشه
عیش ِ دومادی نمیشه.
خندهی لب پِشک ِ خَره
خندهی دل تاج ِ سره،
خندهی لب خاک و گِله
خندهی اصلی به دِله...»
حیف که وقتی خوابه دل
وز هوسی خرابه دل،
وقتی که هوای دل پَسه
اسیر ِ چنگ ِ هوسه،
دلسوزی از قصه جداس
هرچی بگی باد ِ هواس!
یاوه نگو، مگه تو خُلی؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسهیی که لب تَر بکنن
چیچی تو سماور بکنن؟
«ضو» بگیرن «رَت» بگیرن
وضو بیطاهارت بگیرن؟
ظهر که میباس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
یا شب میان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،
سطلو که بالا کشیدن
لب ِ چاهو اینجا ندیدن
کجا بذارن که جا باشه
لایق ِ سطل ِ ما باشه؟»
دید که نه والّلا، حق میگه
گرچه یه خورده لَق میگه.
□
حسینقلی با اشک و آ
رَف لب ِ حوض ِ ماهیا
گُف: «ــ باباحوض ِ تَرتَری
به آرزوم راه میبری؟
میدی که امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لبتو روُ مَرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم؟»
حوضْبابا غصهدار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چی
اگر نَخوام که همچی
نشکنه قلب ِ ناز ِت
غم نکنه دراز ِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم میپاشه
آبش میره تو پِیگا
بهکُل میرُمبه از جا.»
دید که نه والّلا، حَقّه
فوقش یه خورده لَقّه.
□
حسینقلی اوهوناوهون
رَف تو حیاط، به پُشت ِ بون
گُف: «ــ بیا و ثواب بکن
یه خیر ِ بیحساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلق ِ بیبائونهت
لب ِتو بده اَمونت
باش یه شیکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاط ِ یامُف بکنم
کفش ِ غمو چَن ساعتی
جلو ِ پاهاش جُف بکنم.»
بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد:
«ــ حسینقلی، فدات شَم،
وصلهی کفش ِ پات شَم
میبینی چی کردی با ما
که خجلتیم سراپا؟
اگه لب ِ من نباشه
جانُوْدونیم کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخ ِ دیفار فرو شِه
دیفار که نَم کشینِه
یِههُوْ از پا نِشینه،
هر بابایی میدونه
خونه که رو پاش نمونه
کار ِ بوناشم خرابه
پُلش اون ور ِ آبه.
دیگه چه بونی چه کَشکی؟
آب که نبود چه مَشکی؟»
پاشد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مُچپیچ و کولبار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دوید این سر ِ بازار
دوید اون سر ِ بازار
اول خدا رُ یاد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجیل ِ کارگشا گرفت
از هم دیگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَهش ایشالّلا وابشه
بعد سر ِ کیسه واکرد
سکهها رو جدا کرد
عرض به حضور ِ سرورم
چی بخرم چیچی نخرم:
خرید انواع ِ چیزا
کیشمیشا و مَویزا،
تا نخوری ندانی
حلوای تَنتَنانی،
لواشک و مشغولاتی
آجیلای قاتیپاتی
اَرده و پادرازی
پنیر ِ لقمهْقاضی،
خانُمایی که شومایین
آقایونی که شومایین:
با هَف عصای شیشمنی
با هفتا کفش ِ آهنی
تو دشت ِ نه آب نه علف
راه ِشو کشید و رفت و رَف
هر جا نگاش کشیده شد
هیچچی جز این دیده نشد:
خشکهکلوخ و خار و خس
تپه و کوه ِ لُخت و بس:
قطار ِ کوهای کبود
مث ِ شترای تشنه بود
پستون ِ خشک ِ تپهها
مث ِ پیرهزن وخت ِ دعا.
«ــ حسینقلی غصهخورک
خنده نداشتی به درک!
خوشی بیخ ِ دندونت نبود
راه ِ بیابونت چی بود؟
راه ِ دراز ِ بیحیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بکوببکوب
نه صُب خوابیدی نه غروب
سفرهی بینونو ببین
دشت و بیابونو ببین:
کوزهی خشکت سر ِ راه
چشم ِ سیات حلقهی چاه
خوبه که امیدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»
□
حسینقلی، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِهجون
خَسّه خَسّه پا میکشید
تا به لب ِ دریا رسید.
از همه چی وامونده بود
فقطاَم یه دریا مونده بود.
«ــ ببین، دریای لَملَم
فدای هیکلت شَم
نمیشه عِزتت کم
از اون لب ِ درازوت
درازتر از دو بازوت
یه چیزی خِیر ِ ما کُن
حسرت ِ ما دوا کُن:
لبی بِده اَمونت
دعا کنیم به جونت.»
«ــ دلت خوشِه حسینقلی
سر ِ پا نشسته چوتولی.
فدای موی بور ِت!
کو عقلت کو شعور ِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساط ِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و منارهش
یه دریاس و کنارهش.
لب ِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جیگَرَکیش کو جاهلش؟
کو سایبونش کو مشتریش؟
کو فوفولش و کو نازپَریش؟
کو نازفروش و نازخر ِش؟
کو عشوهییش کو چِشچَر ِش؟»
□
حسینقلی، حسرت به دل
یه پاش رو خاک یه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونهش به حال ِ سگ.
دید سر ِ کوچه راهبهراه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِهزَنون ریسه میرن
میخونن و بشکن میزنن:
«ــ آی خنده خنده خنده
رسیدی به عرض ِ بنده؟
دشت و هامونو دیدی؟
زمین و زَمونو دیدی؟
انار ِ گُلگون میخندید؟
پِسّهی خندون میخندید؟
خنده زدن لب نمیخواد
داریه و دُمبَک نمیخواد:
یه دل میخواد که شاد باشه
از بند ِ غم آزاد باشه
یه بُر عروس ِ غصه رُ
به تَئنایی دوماد باشه!
حسینقلی!
حسینقلی!
حسینقلی حسینقلی حسینقلی!»
شهر خواب آلوده را بیدار می خواهد چه کار؟
این همه دار است! استان دار می خواهد چه کار؟
رازهای پشت پرده یک به یک شد بر ملا
پرده ی بی پرده را اسرار می خواهد چه کار؟
هر خلافی ریشه اش خشکانده شد در این دیار
شهر ما امن است! پس سرکار می خواهد چه کار؟
با وجود این همه غارتگر دارای پست
مملکت باور بکن اشرار می خواهد چه کار؟
آن که آب از کله اش رد شد، قضاوت باشما
واقعا پیژامه و شلوار می خواهد چه کار؟
هر دروغی را که می شد برزبان آورد و رفت
مانده ام این کار او، انکار می خواهد چه کار؟
سرزمینی که ندارد یک نفر بیکار، پس
یک وزارتخانه مثل کار می خواهد چه کار؟
تا چنین روشن تر از روز است و گویاتر ز بوق
این تورم شاخص آمار می خواهد چه کار؟
کاسبان هم مثل زالو خون ما را می مکند
خاک ایران این همه خونخوار می خواهد چه کار؟
با وجود حضرت استاد "خسرو معتضد'
کشور ما "ایرج افشار" می خواهد چه کار؟
با بزرگانی نظیر حاج "مسعود" و "فرج"
سینما، "فرهادی" و اسکار می خواهد چه کار؟
خشک چون دریاچه شد، تبدیل می گردد به دشت
دشت،
دیگر مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟
سیمین بهبهانی
به نظرم خیلی قشنگه...طولانیه...ولی بخونید ضرر نمیکنید.
خسته
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین او خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی داد
هرجا که نشست بی تامل گفت:
(او یک زن ساده لوح عادی بود)
می سوزم از این دوروئی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم
رو، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثاره ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
شورنده تر آذری بخواهم یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رویائی
هرگز نبرد ز دیگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمی رانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز!
نوشته شده بر عرش خدا با قلم حیدر کرار
خدا خلق نموده ست زمین را و زمان را
ز غبار قدم حیدر کرار
بود آبروی عرش، غبار حرم حیدر کرار
و رضای دل حق، از سر لبخند علی باشد و
غمگین شود از درد و غم حیدر کرار
بود خشم خدا بر لب تیغ دو دم حیدر کرار
رسولان اولی العزم
نمک خورده جود و کرم حیدر کرار
امیری و دلیری و همه کاره خلقت
شدن اینها همه یک لطف کم حیدر کرار
بدانید بدانید، اگر کعبه شده قبله
فقط بوده ز یمن قدم حیدر کرار
یا علی ابوتراب
و این شاه علی باشد و عالم همگی به کف اوست
خدایی شدن عالم هستی هدف اوست
همه آبروی اهل زمین، اهل سما از شرف اوست
بدانید همه مرکز عالم نجف اوست
علی کیست؟
همانی که خدا خوانده ثنایش
دریده دل کعبه به هوایش
علی کیست؟
همانی که نوشته به روی درب بهشت
این سخن از خط خدایش
شده داخل آن هر که بود در دل او مهر و مرامش
منه ذره دریدم دل خود را به هوایش
علی کیست؟
همانی که بود عالم وآدم همه مستند ز جامش
و نشسته دل زارم چو کبوتر لب بامش
علی کیست؟
همانی که خدایی ست کلامش
و مرامش و نمازش و قعودش و سجودش و قیامش
علی کیست؟
همانی که خدا داده سلامش
علی کیست؟
همان صاحب دل ها
همان مالک عقبی
و همانی که خدا داده به او هستی خود را
و هستی خدا کیست بجز حضرت زهرا
یا علی ابو تراب
علی کیست؟
همانی که دهد خاتم شاهانه گدا را
و همانی که حسینش به جهان کرده علم کرب و بلا را
و همانی که ابوالفضل از او درس گرفته ست وفا را
و همانی که بود همت او، غیرت او، هیبت او
در نفس زینب کبری
همان زینب کبری که با خطبه مردانه طرفدار علی گشت
و زان خطبه خداوند بدهکار علی گشت
کسی گفت این حقیقت را شنیدی،
شده معلوم در ژاپن جدیدن
بجز یک در صد جمعیت آن
نودنه درصدش خنگند و کودن
ولی برعکس توی کشور ما
ضریب آی کیو بالای بالاست
بجز یک درصد ملت که خنگ است
نودنه درصدش باهوش و داناست
به او گفتم چرا پس ما "فزرتیم"
ولی آنها چنان با اقتدارند؟؟
جوابم داد چون که در دو کشور
همان یک در صدی ها راس کارند!!!
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
چنان ز پند شما ناصحان زمین گیرم
که گر دوباره نصیحت کنید، می میرم
مرا به خویشتن خویش وانهید که من
نه از قبیله ی زهدم ، نه اهل تزویرم
مرا به حال دگردیسی ام رها سازید
که در شگفت ترین لحظه های تغییرم
اسیر وسوسه ی سفره های تان نشوم
که از سلاله ی مردان چشم و دل سیرم
حریم خواب من آن سوی خواب های شماست
اگرچه مثل شما واژگونه تعبیرم
کمی دقیق تر از هر کسی مرور کنید
مرا که صاحب داوودی از مزامیرم
شما به سوی همان قله ها شتابانید
که من زفتح بلندای شان سرازیرم
مرا به پیروی از عاقلان چه می خوانید؟ !
که من برای خودم مرشدم ، خودم پیرم!!
زندگی را آنچنان سخت مگیر
من نمی گیرم هیچ
آنچنان سخت مگیر، که من نمی میرم هیچ
من نمی گیرم هیچ
جا ی شکرش باقیست ، تن سالم دارم
گردنی امن و امان از تیغ ظالم دارم
آبرویی آنچنان و بر و رویی کم و بیش
دست بی آز و طمع دارم و
سر درون لاک دل خویش
نه دلم در پی آزار کسی ست
نه نگاهم شور، بر گرمی بازار کسی ست
دلم گرفته ای دوست ،هوای گریه با من
گر از قفس گریزم،کجا روم،کجا من؟
کجا روم؟که راهی به گلشنم ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل،نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج ،رها...رها... رها من
ز من هر انکه او دور ،چو دل به سینه نزدیک
به من هرانکه نزدیک ،ز او جدا جدا من...
نه چشم دل به سویی،نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی،به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم ،در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من