پاسخ : بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!
نیازمند چیزی بودم که باورش کنم،
نگاهت بر من افتاد و باور کردم.
خواهان کسی بودم تا باورش کنم،
خود و رویاهایت را با من تقسیم کردی
و باورت کردم.
اما
آنچه که به راستی نیازمندش بودم،
باور کردن خود بود.
مرا به دنیای درونت بردی
و با اکسیر عشق یاریم کردی
و به برکت توست
که زندهام، لمس میکنم و باور دارم،
کسی، چیزی یا خود را ...
آری تنها به خاطر وجود توست.
جیلین کروز
آشتی کن بامن ای دیر آشنای شهرِعشق
ای بهار باصفایِ باغهایِ شهرِعشق
مر مرا تا مخملینِ وادیِ رویا ببر،
شهرزادِ خوش سُرایِ قصه هایِ شهرعشق
برنمی تابم دگر نیرنگِ رندِ روزگار
راه بنمایم به امنِ بی ریایِ شهرعشق
فرصتی کوتاه و عمرِ در گذر بس تیزپای
چاره کو تا لحظه های ِ دیر پایِ شهرعشق؟
گرچه خود من ناشناسم در حریمِ عاشقان
بس نشان از شعرِ من در جای جایِ شهرعشق
فرصت ِ سرمایه ی ِ هستی به سودایِ تو سوخت
این منم این ورشکستِ بینوایِ شهرعشق
حظِ وصلت تا مرا در لذتی بی واژه برد
پرزدم از بسترت تا کبریایِ شهرعشق
کوچه ها هنگامه یِ مجنون، ولی لیلی کجاست؟
حیرت انگیزاست، باری، ماجرایِ شهرعشق!
طاقتِ قهرِ توام پیرانه سر از دست رفت
آشتی برمن روا دار ای خدایِ شهرعشق
شاعر: جهانگیر صداقت فر
غريب آشنا
تو از شهر غريب بي نشوني اومدي
تو با اسب سفيد مهربوني اومدي
تو از دشت هاي دور وجاده هاي پر غبار
براي هم صدايي هم زبوني اومدي
تو از راه مي رسي ، پر از گرد و غبار
تمومه انتظار ، مي آيد همرات بهار
چه خوبه ديدنت ، چه خوبه موندنت
چه خوبه پاک کنم ، غبار رو از تنت
غريب آشنا ، دوست دارم بيا
منو همرات ببر ، به شهر قصه ها
بيگر دست منو ، تو او دستا
چه خوبه سقفمون يکي باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردي پيشم
تو زندونم با تو ، من آزادام
اردلان سرفرا
بي تو، مهتابشبي، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آم كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.
تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.
من همه، محو تماشاي نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فروريخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد، تو به من گفتي:
- ” از اين عشق حذر كن!
لحظهاي چند بر اين آب نظر كن،
آب، آيينة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“
باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...
اشك در چشم تو لرزيد،
ماه بر عشق تو خنديد!
يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم،
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...
بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
فريدون مشيري
![3 hearts :x :x](/forum/data/assets/smilies/mini_smiling-face-with-hearts.png)