بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!

من که بیدار شدم,این همه فریاد نزن!

توی ذهن تو نماز است فقط! میدانم

پدرم! چشم! فقط داد نزن!میخوانم!

من از امروز,مسلمانِ مسلمان,باشد!

کار هر روز وشبم خواندن قران,باشد!

هر چه گفتی تو قبول است,فقط راضی باش

پدرم! جان علی از پسرت راضی باش

کاش بنشینی و یک لحظه فقط گوش کنی!

کاش یک لحظه به حرف پسرت گوش کنی!

حَجَر از حافظه ها پاک شده…می فهمی؟؟

پسرت صاحب ادراک شده ,می فهمی؟

به خدا حق,همه ی آنچه تو می گویی نیست!

پدرم!حضرت حق آنکه تو می جویی نیست!

پدرم! ما همه در ظاهر دین بند شدیم

همگی منحرف از دین خداوند شدیم

غربت عقل نمایان شده امروز پدر!

نام عباس علی نان شده امروز پدر!

دین نگفته ست ز خون شهدا وام بگیر!

کربلا رسم کن از گریه کنان شام بگیر!

شش دهه هر شب و هر روز سرش را کندند

در خفا آآه! به ریش همه مان می خندند!

بردن نام علی رمز مسلمانی نیست

دین به اینقدر عزاداری طولانی نیست

علی از قوت جهان لقمه ی نانی برداشت

قدم خیر که برداشت نهانی برداشت

جانفدا؟ شیعه؟ محب؟ دوست؟ کدامی ای دوست؟

تو خودت حکم کن! اینجا چه کسی پیرو اوست؟؟

مال مردم خوری و گردن کج پیش خدا؟؟

در سرا با پری و توی حرم با مولا؟؟

کرکسان که به شکم بارگی عادت کردند

گرگها نیز به خونخوارگی عادت کردند!

مومن واقعی آنست که الگو باشد

آن زبان در خور ذکر است که حقگو باشد

هرکه پیشانی او زخم شده مومن نیست

پیر وادی شدن ای دوست! به سال و سن نیست!

دین تسبیح و مناجات و محاسن دین نیست!

به خدای تو قسم پیرو دین خودبین نیست!

دین کجا گفته که همسایه ی خود را ول کن؟

دین کجا گفته که دل را ز خدا غافل کن؟؟

دین کجا گفته که چون کبک ببر سر در برف؟

دین کجا گفته فقط مغلطه باشد در حرف؟؟

دین کجا گفته جواب سخن حق تیر است؟؟

دین کجا گفته که بیچاره شدن تقدیر است!؟

دین نگفته ست ببر آبروی مومن را

دین نوشته است بخر آبروی مومن را

به خدا سخت در انجام خطا غرق شدیم

ناخدا جان!همه در غیر خدا غرق شدیم

دل خوشی مان همه این است:مسلمان هستیم

فخر داریم که:ما پیرو قرآن هستیم

ما مسلمان دروغیم!… مسلمان فریب!

همه ی دغدغه مان این شده: گندم؟ یاسیب؟…

هر که از راه رسید آبروی دین را برد!

هر که آمد فقط از گرده ی این مذهب خورد!

آب راکد بشود، قطع و یقین می گندد!

غرب یکدست به دینداری مان می خندد!

در نمازت “خم ابروی نگار” آوردی!

با عبادات چنین, گند به بار آوردی!

هرچه را گم بکنی وقت نمازت پیداست

اصلا انگار نه انگار خدا آن بالاست!

چه نمازی ست که یک ذره خدایی نشده؟؟

این نمازی ست زمینی و هوایی نشده!

پاره کن رشته ی تسبیح و مرنجان دین را!

اینهمه کش نده این مد ” و لا الضااااااالین” را!

کاش از عشق بمیریم ولی فکر کنیم

کاش یک لحظه به رفتار علی فکر کنیم

چشم را وا بکن ای دوست! جوانمرد علی ست!

چاه می داد گواهی: پدر درد علی ست…

سعی میکرد حقوق همه یکسان باشد

سعی میکرد که هر لحظه مسلمان باشد

ای عقیل! از چه نگاه تو به این اموال است؟

دست بردار! علی بر سر بیت المال است!

او نمی خواست که دین بی در و پیکر باشد

دست باید بکشد گرچه برادر باشد!

روزها سوخت درآن داغی نخلستانها

مرد کار است علی… گوش کنید انسانها!

او دلیری ست که بیش از همه انسان بوده

او امیری ست که بابای یتیمان بوده

آه! دل را به طریق غلط انداختمش!

سالها شیعه ی او بودم و نشناختمش

کاش در دین گوارای خود اندیشه کنیم

کاش در مشرب آقای خود اندیشه کنیم…

فکر کن در سخن بی خلل پیغمبر:

“ساعتی فکر ز صد سال عبادت بهتر…”

پ ن: من این متن رو از سایتی که گرفتم فراموش کردم اسم شاعرش رو حذف کنم. این شعر از فروغ فرخزاد نیست.
نحوه بیان و انتقاد فروغ فرخزاد با این شعر متفاوته. فرزخزاد انقدر تند و مستقیم نمی نویسه. کمی ملایمتر به مفهوم می پردازه
در ضمن اگر بالا دقت کنید نوشته از پسرت راضی باش.
این شعر در اصل مال جواد بنی اسده اگر اشتباه نکنم.
در ضمن این وام شهدا در زمان فروغ فرخزاد وجود نداشته.
خلاصه معذرت میخوام یادم رفت متن رو تا آخر نگاه کنم ببینم چی کپی شده.
 
دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش

یک لحظه نخور حسرت آنرا که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش

دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش (:

پرواز قشنگ است ولی بی غم و محنت
منت نکش از غیر و پروبال خودت باش (:


صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هرسال خودت باش...

با اختلاف بهترین و دلچسب ترین و ناب ترین شعریه که حفظم ((((:
 
چو خندیدم مرا دیوانه خواندند
همه اهل نظر از خویش راندند

شدم از غصه و دردم چو گریان
مرا گفتند کودک جمله یاران

چو شوخی کردمی گفتند یکسر
مرا بی مغز و خودرای و سبکسر

شدم در کار خود جدی به ناگاه
شنیدم گفتنم مغرور و خودخواه

چو گفتم حرف حق گفتند وراج
تمام عرض من دادند تاراج

سکوتم را چو دیدند این خلایق
بگفتندم پریش احوال و عاشق

چو شد عاشق دلم در آخر کار
ضعیفم خواندن و آشفته افکار

خلاصه با خودم در کارزارم
چگونه سر کنم با روزگارم

کدامین خصلتم مردم پسند است
کدام احوال من بی ریشخند است

علی اکبر خویشاوندی سبزواری
 
لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بود
حیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت

سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم
سیب را دید!!.. ولی دلهره را دوست نداشت

تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد
گفت یک گفت دو.. افسوس سه را دوست نداشت

من و تو خط موازی؟ نرسیدن؟ هرگز
دلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت

درس منطق نده دیگر تو به این عاشق که
از همان کودکیش مدرسه را دوست نداشت
 
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد

با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا این همه رسوا دارد

در خیال آمدی و آینه‌ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می‌گویند
قطره‌ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن‌ها که خدا با من تنها دارد
 
نه تو می‌مانی و نه اندوه،
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت!
آنچنانی که فقط خاطره‌ای خواهد ماند
لحظه‌ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه‌ها خواهد کرد...
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته‌های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده...

"کیوان شاهبداغی"
 
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
 
سو دییب دیر منه اولده آنام آب کی یوخ
یوخی اویرتدی اوشاقلیقدا منه خواب کی یوخ
ایلک دفعه چوره ک وردی منه نان دئمه دی
ازلیندن منه دوز دانه نمک دان دئمه دی
آنام اختر دئمه یب دیر اولدوز دییب او
سو دوناندا دئمه یب یخدی بالا بوز دییب او
قار دئیب برف دئمه یب دست دئمه یب ال دییب او
منه هچواخت بیا سویله مه یب گل دییب او
گل دئیر دی داراییم باشووی ای نازلی بالام
گئلمه سن گر باجیوین آستاج زولفون دارارام
اودئمه زدی کی بیا شانه زنم بر سر تو
گر نیایی بزنم شانه سر خواهر تو
بلی داش یاغسادا گویدن سن اوسان منده بویام
وار سنین باشقا آنان واردی منیم باشقا آنام
اوزومه مخصوص اولان باشقا ائلیم واردی منیم
ائلیمه مخصوص اولان باشقا دیلیم واردی منیم

محمد تقی زهتابی
 
رک بگویم... از همه رنجیده ام!
از غریب و آشنا ترسیده ام


با مرام و معرفت بیگانه اند
من به هر ساز ی که شد رقصیده ام

در زمستانِِ سکوتم بارها...
با نگاه سردتان لرزیده ام

رد پای مهربانی نیست...نیست
من تمام کوچه را گردیده ام

سالها از بس که خوش بین بوده ام...
هر کلاغی را کبوتر دیده ام

وزن احساس شما را بارها...
با ترازوی خودم سنجیده ام

بی خیال سردی آغوشها...
من به آغوش خودم چسبیده ام

من شما را بارها و بارها...
لا به لای هر دعا بخشیده ام


مقصد من نا کجای قصه هاست
از تمام جاده ها پرسیده ام

میروم باواژه ها سر میکنم
دامن از خاک شما بر چیده ام

من تمام گریه هایم را شبی...
لا به لای واژه ها خندیده ام

فریدون مشیری
 
پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست
پشت پرچین من این سو همه اش ویرانیست

انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانیست

دست های تو کجایند که آزاد شوم؟
هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست

ابرها طرحی از اندام تو را می سازند
که چنین آب و هوای غزلم بارانیست

شعر آنیست که دور لب تو می گردد
شاعری لذت خوبیست که در لب خوانیست

دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست
دوستم داشته باش عشق به این آسانیست!
 
از جام شراب دامنی تر بکنید *** شاید که دوباره بختتان باز شود
دستی به قلم برید و جوهر پاشید *** شاید که دوباره شعر آغاز شود
ما جمله فرو خفته و خوابیم اما *** شاید که یکی محرم آن راز شود
در سینۀ ما دم به دم از صبح و غروب *** صد فکر اسیر دل غماز شود
هر چند که این شعله دگر سوزان نیست *** معشوقه نه اوئیست که بی ناز شود
با مهر بگویید که تا صبح اگر سر نزند *** زان راه که پیموده دگر باز شود
هر وقت که افسرده ام و خسته دل و لب بسته *** در کام فقط باده و در گوش فقط ساز شود
از آن دم همت که به ما وعده برفت *** چشمیست به در تا که کی ابراز شود
حافظ اگرت وعده دهد صدقش نیست *** شاعر نه عجیب است که طناز شود
 
بیا، که خانهٔ دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک
به لطف صید کنی صدهزار دل هر دم
ولی نگاه نداری تو خود دل غمناک
کدام دل که به خون در نمی کشد دامن؟
کدام جان که نکرد از غمت گریبان چاک؟
دل مرا، که به هر حال صید لاغر توست
چو می کشیش، میفگن، ببند بر فتراک
کنون اگر نرسی، کی رسی به فریادم؟
مرا که جان به لب آمد کجا برم تریاک؟
دلم که آینه ای شد، چرا نمی تابد
درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک
چو آفتاب بهر ذره می نماید رخ
ولیک چشم عراقی نمی کند ادراک
 
از دم باد صبا بوی کسی می‌آید
من و فریاد که فریادرسی می‌آید

خیزد از ما چه درین دام که بی‌یاری عشق
کی ز سیمرغ تلاش مگسی می‌آید

کار عشاق تو در عشق همین سوختنست
چه در آتش دگر از مشت خسی می‌آید

نیست در طالع مرغ دل ما آزادی
هر نفس ناله آواز قفسی می‌آید

در رهت بی‌خبر از حال دلم لیک به گوش
ناله زاریم از باز پسی می‌آید

در هوای شکرت به که پرافشان نشویم
کی ترا رحم به حال مگسی می‌آید

خسته عشقم و خاموش نگردم ز فغان
می‌کنم ناله ز من تا نفسی می‌آید

آورد یاری اشکم چه به کویت گویی
که به بحر از مدد سیل خسی می‌آید

مخور از بخت سیه غم که ز دور مه و مهر
شب بسی می‌رود و روز بسی می‌آید

در ره عشق کسی نشنود آواز کسی
گاهی از دور صدای جرسی می‌آید

عشق آن شاهسواریست که بی‌تحریکش
کی درین عرصه به جولان فرسی می‌آید

خوش دلم می‌تپد از شوق همانا مشتاق
پیکی امشب ز سر کوی کسی می‌آید
 
هوا هوای بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب

در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب

فرشته روی من ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب

به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب

مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب
 
آنقــدر طـــوفانیم که بــــــــــاد را هم میکنم
ازسر مستی به یادت یـــــــــاد را هم میکنم

دوش شیرین را به خواب خویش شیرین کرده ام
بخت اگریارم شود فرهــــــاد را هــم میکنم

گر نگاه چپ كند خـسرو به شيــــرين كردنم
خـسرو پسـت فطرتِ پُـر بــاد را هم مي‌كنم

شـاد وخـندانم كه شـد نـرنـوعروس طبع من
سـاقـدوشان كرده‌ام دامــــاد راهـــم مي‌كـنـم

بـيـــــدِ مـجـــــنـون نـارون ســـــرو سـهـي
نخل وكاج وعرعرو شمشاد را هـم مي‌كنـم

شـادم از ديـدار مـرمـرهـاي پـستـان سـپيـد
غـم گـن و غمگينه و غمبـــاد را هم مي‌كنم

زیرمن فریــاد میکردی کمک می خواستی
بیشتر فریــــاد کن امــــــداد را هـم می کنم

در کلاس عـــشق تو مانند شاگــردم هنوز
با همه شاگردیم استـــــــــاد را هـم می کنم

کردنی بسیار بود و وقت کوته زین سبب
هرکه نـــامش از قــــلم افتــــاد را هم میکنم​

ایرج میرزا

(معلومه اصلا حوصله نداشته ها کسی به پر و پاش میپیچید آن را هم :)) )
 
کـاش

هیچ گذشته‌ای باهم نداشتیم

آن‌وقت من میتوانستم

بـه تـو زنگ بزنم

و بی‌دلخوری حالت را بپرسم .

چقدر پرسیدنِ حالِ ساده‌ات

بعید شده حالا ...

؟؟؟
 
ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﻗﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﻓﺮﯾﺒﻨﺪﻩ ﺯﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺒﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﺷﺐ ﻣﺮﮒ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻮﺟﯽ
ﺭﻭﺩ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ


ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻏﺰﻝ ﺧﻮﺍﻧَﺪ ﺁﻥ ﺷﺐ
ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏزل‌ها ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺑﺮ ﺁﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﻍ ﺷﯿﺪﺍ
ﮐﺠﺎ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺮﺩ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ


ﺷﺐ ﻣﺮﮒ ﺍﺯ ﺑﯿﻢ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺘﺎﺑﺪ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻏﺎﻓﻞ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻡ
ﻧﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻗﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﻤﯿﺮﺩ


ﭼﻮ ﺭﻭﺯﯼ ﺯ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺁﻣﺪ
ﺷﺒﯽ ﻫﻢ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﺗﻮ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ
ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮاهداین قوی زیبا بمیرد.
 
شده عشقت به کسی بیشتر از حد باشد
هرچه خوبی بکنی با دل تو بد باشد

تو به ایمان برسی اینکه کسی جز او نیست
او بر عکس تو به هرچیز مردد باشد

تو به هر در بزنی تا که به دست آوریش
و جوابش به تو یک عمر فقط رد باشد

بنشینی دو سه تا شعر بگویی که مگر
یکی از این همه، شعری که بخواهد باشد

همه دلداده ترین فرد تو را بشناسند
او به دلسنگ ترین فرد زبانزد باشد

شده از نم نم باران دلت خیس شوی؟
دایما مشق تو آن مرد نیامد باشد؟

تو ندیدی که چه سخت است ببینی عشقت
پیش چشمان تو با او که نباید؛ باشد

چه کنم با دل دیوانه که با این همه باز
سعی دارد که به این عشق مقید باشد

بهتر این است که من هم بپذیرم آری
بپذیرم که محال است و باید باشد
 
گفتم ای دل نروی خار شوی،زار شوی
بر سر آن دار شوی بی بر و بی بار شوی

نکند دام نهد خام شوی، رام شوی
نپری جَلد شوی بی پر و بی بال شوی

نکند جام دهدکام دهد از لب خود وام دهد
در برت ساز زند رقص کند کافر و بی عار شوی

نکند مست شوی فارغ از این هست شوی
بعد آن کور شوی کر شوی شاعر و بیمار شوی

نکند دل نکنی دل بکند بهر تو دل دل نکند
برود در بر یار دگری صبح که بیدار شوی
 
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
 
Back
بالا