یکی رفت یکی موند
یکی از غصه هاش خوند
یکی برد یکی باخت
یکی با قسمتش ساخت
یکی رنجید یکی بخشید
یکی از آبروش ترسید
یکی بد شد یکی رد شد
یکی پابند مقصد شد
تو اما باش
خدا اینجاست...
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
عمرت تــا کـی بـه خودپرستی گــذرد
یا در پـی نـیستی و هستی گــذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن بـه کـه بخواب یا به مستی گذرد
===================================
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد هیچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود
گرگ هاری شده ام...
هرزهپوی و دَلَه دو
شب درين دشت زمستان زده ی بیهمه چيز
میدوم، بُرده ز هر باد گرو
چشم هايم چو دو كانون شَرار
صف تاريكی شب را شكند
همه بیرحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شدهام، خون مرا ظلمت زهر
كرده چون شعله چشم تو سياه
تو چه آسوده و بیباک خرامی به بَرَم
آه، میترسم، آه
آه، میترسم از آن لحظه پر لذت و شوق
كه تو خود را نگری
مانده نوميد ز هر گونه دفاع
زير چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپَكَم! آهوكَم!
چه نشستی غافل
كز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی
پس ازين دره ژرف
جای خميازه جاويد شده غار سياه
پشت آن قله پوشيده ز برف
نيست چيزی، خبری
ور تو را گفتم چيز دگری هست، نبود
جز فريب دگری
من ازين غفلت معصوم تو، ای شعله پاک
بيشتر سوزم و دندان به جگر میفشرم
منشين با من، با من منشين
تو چه دانی؟ كه چه افسونگر و بی پا و سرم
تو چه دانی؟ كه پس هر نگه ساده من
چه جنونی، چه نيازی، چه غمیست؟
يا نگاه تو، كه پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمیست
دردم اين نيست، ولی
دردم اين است كه من بی تو دگر
از جهان دورم و بیخويشتنم
پوپَكَم! آهوكَم!
تا جنون فاصلهای نيست از اين جا كه منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه ديگر به چه كار آيم من؟
بیتو؟ چون مرده چشم سيَهت
منشين با من اما، منشين
تكيه بر من مكن ای پرده طناز حرير
كه شراری شدهام
پوپَكَم! آهوكَم!
گرگ هاری شدهام...
رباعی رو میشه قالب مورد علاقه من دونست. خب شاخ تر از خیام هم توی رباعی گویی تا این لحظه که من اینو مینویسم زاده نشده. این پست رو با دو رباعی از خیام شروع و تموم میکنم مابین اون هم یک سری از رباعی های مزدک نظافت هست که خب یکی دیگه از شاعر ها مورد علاقمه
جامی است که عقل آفرین میزندش،
صد بوسه زِ مِهْر بر جَبین میزندش؛
این کوزهگر دَهْر چنین جامِ لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش!
-----------------------------
چیزیست در این صبر و مدارا کردن؟
از پای چلاق هی به آن پا کردن؟
دلبسته و دلخوش به چه هستید؟ به عشق
در گوشه ی جنده خانه پیدا کردن؟!
------------------------------------
با سوز و گداز خودکشی خواهم کرد
هر ثانیه باز خودکشی خواهم کرد
من «صادقِ » قصهام که یک روز آخر
در دخمهی گاز خودکشی خواهم کرد
مزدک نظافت
----------------------------------
بی ترس به هر چیز موثق شک کن
حتی به صدای حق و ناحق شک کن
ایمان و یقین دشمن اندیشهی توست
یکبار به هر باور مطلق شک کن
------------------------------------
حتی شده طول و عرضها را بشکن!
اندیشهی پوچ فرضها را بشکن!
با پتک بزن شبیه یک نیچهی مست
یکبار تمام مرزها را بشکن!
---------------------------------
از پشت شب تار فقط خندیدید
به هر سر بر دار فقط خندیدید
با بغض نوشتم که بفهمید ولی
انگار نه انگار... فقط خندیدید
----------------------------------
می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت،
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛
زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت:
هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت.
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
- دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم
- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفهها، به باران
برس ان سلام ما را
بعضی شعرها هست که خودت تجربشون کردی و با پوست و خونت حسشون میکنی ... این شعرا اگه آرومتون میکنه و حال خوب بهتون میده،خیلی قشنگند اینا رو حفظ کنید حتما ...مثل این:
گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزت
گفتا که چاره آورد این کارها به روزت
گفتم که سوخت جانم در آتش فِراقت
گفتا که کارِ خامست باید جَفا هنوزت
گفتم ز سوزِ هجران آمد مرا به لب جان
گفتا که سازی آخر، سربَرکَنَد ز سوزت
گفتم تَموز هجران در من فکند آتش
گفتا بهار وصلی آید پس از تموزت
گفتم که با سگانت دیریست آشنایی
گفتا بلی ولی من نشناختم هنوزت
گفتم که نیست جایز از عاشقان بریدن
گفتا که ما معافیم از جان لایجوزت
سربسته حیرت افزود آیا چها کند باز
با اهل دانش ای فیض گرحل شود رُموزت