happymoon
کاربر حرفهای
- ارسالها
- 378
- امتیاز
- 2,776
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- سنندج
- دانشگاه
- هنر اسلامی تبریز
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!
هذیان یک مسلول
همره باد از نشیب واز فراز کوهساران
از سکوت شاخههای سرفراز بیشهزاران
از خروش نغمه سوز وناله ساز آبشاران
از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه، از باد و باران
ازمزار بی کسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مردهای را سوز سازی
سازنه، دردی ، فغانی، نالهای، اشک نیازی
مرغ حیران گشتهای در دامن شب می زندپر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم ! فرزند مسلول تو... مادر باز کن در
باز کن در باز کن ... تاببینی بار دیگر
چرخ گردون زآسمان کوبیده این سان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله ، کنده به جبینم
تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده ازبس که مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ، آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چارهگشته
سینهام از دست این تک سرفهها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر توسودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین ازبادهی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست، بر دامان حلقه، دستم آخر
آخر ای مادرزمانی من جوانی شاد بودم
سر بسر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل میخواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهر رویان و من صیاد بودم
بهر صدهادختر شیرین صفت ، فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من
لالهگون شد سر بسر، از خون سینه، بستر من
خاک گور زندگی شد، دربدر خاکسته من
پارهشد در چنگ سرفه ، پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چه ها کردهست بامن ؟من چه گویم
همنفس بامرگم و دنیا مرا از یاد برده
نالهای هستم کنون در چنگ یک فریاد زنده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
زآستان دوستان مطرود ودر هر جای غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم
زیورم، پشت خمیده،گونههای گود، زیبم
نالهی محزون حبیبم،قطره های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد، فریاد ماتم سوز جوانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی ار جویاشوی زین دل غمدیدهی من
بین چه سان خون میچکد از دامنس بهر دیدهی من
وه ! زبانم لال، زاین خون دل افسرده حالم
گر که شیر توست، مادر ... بی گناهم ، کنحلالم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
بار امشبفرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
گویمشمادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی میکنم، مادر ؟ مگر خون کهخوردم !
سرفهها، تک سرفهها! قلبم تبه شد، مرد.. مردم
بس کنید آخر خدا را ! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته... روز رفته... شب رسیده
زیر آن سنگسیه گسترده مادر، رختخوابم
سرفهها محض خدا خاموش، میخواهم بخوابم!
عشقها ! ای خاطرات... ای آرزوهای جوانی
اشکها ! فریادها ای نغمههای زندگانی
سوزها... افسانهها..ای نالههای آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هرچه کردم یا نکرم ، هرچه بودم درگذشته
گرچه پود از تار دل، تار دل از پودم گسسته
عذر میخواهم کنون و باتنی درهم شکسته
میخزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیرپای دلدارم بمیرم
تا لباس عقد خود پیچد به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن ،فرزند خود را، مادر من
پرسه میزد سرگران بر دیدگان تار، خوابش
تا سحر نالیدو خون قی کرد، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش
قایقی ازاستخوان ، خوب دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شبابش
بستری دریای خونی، خفته موج و تهنشسته
دستهایش چون دو پاروی مج و درهم شکسته
پیکرخونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و میرود قایق بهساحل
تا رساند لاشهی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل میکشد پر
این منم ، فرزند مسلول تو، مادر ، باز کن در
باز کن ، از پا فتادم... آخ ... مادر
مـ ... ا... د... ر
کارو
هذیان یک مسلول
همره باد از نشیب واز فراز کوهساران
از سکوت شاخههای سرفراز بیشهزاران
از خروش نغمه سوز وناله ساز آبشاران
از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه، از باد و باران
ازمزار بی کسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مردهای را سوز سازی
سازنه، دردی ، فغانی، نالهای، اشک نیازی
مرغ حیران گشتهای در دامن شب می زندپر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم ! فرزند مسلول تو... مادر باز کن در
باز کن در باز کن ... تاببینی بار دیگر
چرخ گردون زآسمان کوبیده این سان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله ، کنده به جبینم
تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده ازبس که مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ، آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چارهگشته
سینهام از دست این تک سرفهها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر توسودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین ازبادهی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست، بر دامان حلقه، دستم آخر
آخر ای مادرزمانی من جوانی شاد بودم
سر بسر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل میخواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهر رویان و من صیاد بودم
بهر صدهادختر شیرین صفت ، فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من
لالهگون شد سر بسر، از خون سینه، بستر من
خاک گور زندگی شد، دربدر خاکسته من
پارهشد در چنگ سرفه ، پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چه ها کردهست بامن ؟من چه گویم
همنفس بامرگم و دنیا مرا از یاد برده
نالهای هستم کنون در چنگ یک فریاد زنده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
زآستان دوستان مطرود ودر هر جای غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم
زیورم، پشت خمیده،گونههای گود، زیبم
نالهی محزون حبیبم،قطره های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد، فریاد ماتم سوز جوانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی ار جویاشوی زین دل غمدیدهی من
بین چه سان خون میچکد از دامنس بهر دیدهی من
وه ! زبانم لال، زاین خون دل افسرده حالم
گر که شیر توست، مادر ... بی گناهم ، کنحلالم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
بار امشبفرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
گویمشمادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی میکنم، مادر ؟ مگر خون کهخوردم !
سرفهها، تک سرفهها! قلبم تبه شد، مرد.. مردم
بس کنید آخر خدا را ! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته... روز رفته... شب رسیده
زیر آن سنگسیه گسترده مادر، رختخوابم
سرفهها محض خدا خاموش، میخواهم بخوابم!
عشقها ! ای خاطرات... ای آرزوهای جوانی
اشکها ! فریادها ای نغمههای زندگانی
سوزها... افسانهها..ای نالههای آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هرچه کردم یا نکرم ، هرچه بودم درگذشته
گرچه پود از تار دل، تار دل از پودم گسسته
عذر میخواهم کنون و باتنی درهم شکسته
میخزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیرپای دلدارم بمیرم
تا لباس عقد خود پیچد به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن ،فرزند خود را، مادر من
پرسه میزد سرگران بر دیدگان تار، خوابش
تا سحر نالیدو خون قی کرد، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش
قایقی ازاستخوان ، خوب دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شبابش
بستری دریای خونی، خفته موج و تهنشسته
دستهایش چون دو پاروی مج و درهم شکسته
پیکرخونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و میرود قایق بهساحل
تا رساند لاشهی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل میکشد پر
این منم ، فرزند مسلول تو، مادر ، باز کن در
باز کن ، از پا فتادم... آخ ... مادر
مـ ... ا... د... ر
کارو