همره باد از نشیب واز فراز کوهساران
از سکوت شاخههای سرفراز بیشهزاران
از خروش نغمه سوز وناله ساز آبشاران
از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه، از باد و باران
ازمزار بی کسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مردهای را سوز سازی
سازنه، دردی ، فغانی، نالهای، اشک نیازی
مرغ حیران گشتهای در دامن شب می زندپر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم ! فرزند مسلول تو... مادر باز کن در
باز کن در باز کن ... تاببینی بار دیگر
چرخ گردون زآسمان کوبیده این سان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله ، کنده به جبینم
تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده ازبس که مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ، آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چارهگشته
سینهام از دست این تک سرفهها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر توسودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین ازبادهی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست، بر دامان حلقه، دستم آخر
آخر ای مادرزمانی من جوانی شاد بودم
سر بسر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل میخواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهر رویان و من صیاد بودم
بهر صدهادختر شیرین صفت ، فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من
لالهگون شد سر بسر، از خون سینه، بستر من
خاک گور زندگی شد، دربدر خاکسته من
پارهشد در چنگ سرفه ، پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چه ها کردهست بامن ؟من چه گویم
همنفس بامرگم و دنیا مرا از یاد برده
نالهای هستم کنون در چنگ یک فریاد زنده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
زآستان دوستان مطرود ودر هر جای غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم
زیورم، پشت خمیده،گونههای گود، زیبم
نالهی محزون حبیبم،قطره های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد، فریاد ماتم سوز جوانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی ار جویاشوی زین دل غمدیدهی من
بین چه سان خون میچکد از دامنس بهر دیدهی من
وه ! زبانم لال، زاین خون دل افسرده حالم
گر که شیر توست، مادر ... بی گناهم ، کنحلالم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
بار امشبفرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
گویمشمادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی میکنم، مادر ؟ مگر خون کهخوردم !
سرفهها، تک سرفهها! قلبم تبه شد، مرد.. مردم
بس کنید آخر خدا را ! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته... روز رفته... شب رسیده
زیر آن سنگسیه گسترده مادر، رختخوابم
سرفهها محض خدا خاموش، میخواهم بخوابم!
عشقها ! ای خاطرات... ای آرزوهای جوانی
اشکها ! فریادها ای نغمههای زندگانی
سوزها... افسانهها..ای نالههای آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هرچه کردم یا نکرم ، هرچه بودم درگذشته
گرچه پود از تار دل، تار دل از پودم گسسته
عذر میخواهم کنون و باتنی درهم شکسته
میخزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیرپای دلدارم بمیرم
تا لباس عقد خود پیچد به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن ،فرزند خود را، مادر من
پرسه میزد سرگران بر دیدگان تار، خوابش
تا سحر نالیدو خون قی کرد، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش
قایقی ازاستخوان ، خوب دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شبابش
بستری دریای خونی، خفته موج و تهنشسته
دستهایش چون دو پاروی مج و درهم شکسته
پیکرخونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و میرود قایق بهساحل
تا رساند لاشهی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل میکشد پر
این منم ، فرزند مسلول تو، مادر ، باز کن در
باز کن ، از پا فتادم... آخ ... مادر
مـ ... ا... د... ر
شب آشیان شبزده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خودشکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی . از این بر آّب سوختن
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر . شهر یار نیست
از این چراغ مردگی . از این بر آّب سوختن
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر . شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر . ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره میزند . که شب ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر که عشق در میان نیست
متن ترانه و آهنگ از سایت ایران ترانه
مرا به خانه ام ببر اگر چه خانه . خانه نیست
از این چراغ مردگی . از این بر آّب سوختن
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر . شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر . ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره میزند . که شب ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر که عشق در میان نیست
متن ترانه و آهنگ از سایت ایران ترانه
مرا به خانه ام ببر اگر چه خانه . خانه نیست
از این چراغ مردگی . از این بر آّب سوختن
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر . شهر یار نیست
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن
تمام هستی لم خراب میشود
شراره ای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میشد
نگاه کن
تمام آسمان من پر از شهاب میشود
تو آمدی ز دور ها ودور ها
ز سر زمین عطر ها نور ها
نشانده ای کنون مرا به زورقی
زعاج ها ، ز ابر ها ، بلور ها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و نور ها
به راه پر ستاره میکشانیم
فراتر از ستاره میکشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوخنم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخرنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه ها ی آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرابشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهواره های شعر من
اگر اشتباه نکنم توی کتاب سال دوم دبیرستان یه شعر از دکتر مهدی حمیدی بود که به نظر من یکی از زیباترین اشعاری بود که توی اون کتاب وجود داشت و جزو قشنگترین شعرهایی بود که تا بحال شنیده بودم. البته اونجا کامل نذاشته بودنش چون یه خورده طولانی بود ولی من الان کاملش رو می ذارم چون واقعا قشنگه. از دوستانی هم که می خوان این شعر رو بخونن خواهش می کنم به تعابیر و استعاراتی که توی این شعر وجود داره دقت کنن چون واقعا زیباست.
مدار سایه دریغ از سر قفس ای سرو که باغ خاطر بسیار از تبر دارد
روم به شانه ی آن بید لانه خواهم زد که دست سبز نوازش به رهگذر دارد
غبار چهره ی ما را کسی نخواهد شست به جز پیاله که باران ز پشت سر دارد
اول از همه ميتونم بگم قشنگ ترين شعري كه خوندم تا حالا آرش كمانگير از سياوش كسرايي بوده...بسيار زيبـــا!
برف مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
بر نمي شد گر ز بام كلبه ها، دودي
يا كه سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد
رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده هاي لغزان
ما چه مي كرديم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه اي روشن
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز
گفته بودم زندگي زيباست
گفته و ناگفته اي بس نكته ها كاينجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهاي گل
دشت هاي بي در و پيكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
بوي خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
غم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن
آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهي آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
گاه گاهي
زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بان ددين
يا شب برفي
پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست
پير مرد آرام و با لبخند
كنده اي در كوره افسرده جان افكند
چشم هايش در سياهي هاي كومه جست و جو مي كرد
زير لب آهسته با خود گفتگو مي كرد
زندگي را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده
جنگلي هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده آزاده
بي دريغ افكنده روي كوهها دامن
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان
زندگاني شعله مي خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاري بود
روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهر سيلي خورده هذيان داشت
بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ
روز بدنامي
روزگار ننگ
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان
عشق در بيماري دلمردگي بيجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان هاي خاموشي
مي تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشي
ترس بود و بالهاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خيمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك
همچو سر حدات دامنگستر انديشه بي سامان
برجهاي شهر
همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه كينهاي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي ورزيد
هيچ كس دستي به سوي كس نمي آورد
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد
باغهاي آرزو بي برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپي نامردان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر انديشند
نازك انديشانشان بي شرم
كه مباداشان دگر روزبهي در چشم
يافتند آخر فسوني را كه مي جستند
چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي كرد
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي كرد
آخرين فرمان آخرين تحقير
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان
گر به نزديكي فرود آيد
خانه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ايمان ؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد
چشم ها بي گفت و گويي هر طرف را جست و جو مي كرد
پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد
از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد
برف روي برف مي باريد
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد
صبح مي آمد پير مرد آرام كرد آغاز
پيش روي لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحري بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد
منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردي آزاده
به تنها تير تركش آزمون تلختان را
اينك آماده
مجوييدم نسب
فرزند رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ
دل اين جام پر از كين پر از خون را
دل اين بي تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كينه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در اين پيكار
در اين كار
دل خلقي است در مشتم
اميد مردمي خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداري كمانگيرم
شهاب تيزرو تيرم
ستيغ سر بلند كوه ماوايم
به چشم آفتاب تازه رس جايم
مرا نير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز
پس آنگه سر به سوي آٍمان بر كرد
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد
درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود
كه با آرش ترا اين آخرين ديداد خواهد بود
به صبح راستين سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند
زمين مي داند اين را آسمان ها نيز
كه تن بي عيب و جان پاك است
نه نيرنگي به كار من نه افسوني
نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش
نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن
مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز ميگيرد
دلم از مرگ بيزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار است
ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است
ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكاراست
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگي اين است
هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميد خويش مي داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم گه پيش مي راند
پيش مي آيم
دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم كند
نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ اي آفتاب اي توشه اميد
برآ اي خوشه خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگي تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم
به موج روشنايي شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو اي زرينه گل من رنگ و بو خواهم
شما اي قله هاي سركش خاموش
كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي
كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي كوبيد
كه ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
امديم را برافرازيد
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگه داريد
به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد
زمين خاموش بود و آسمان خاموش
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه خورشيد
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد
نظر افكند آرش سوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
مردها در راه
سرود بي كلامي با غمي جانكاه
ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه
كدامين نغمه مي ريزد
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت
طنين گام هاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي رفتند ؟
طنين گامهايي را كه آگاهانه مي رفتند ؟
دشمنانش در سكوتي ريشخند آميز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پير مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پي او
پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد
بست يك دم چشم هايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رويا
كودكان با ديدگان خسته وپي جو
در شگفت از پهلواني ها
شعله هاي كوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جوياني كه مي جستند آرش را به روي قله ها پي گير
باز گرديدند
بي نشان از پيكر آرش
با كمان و تركشي بي تير
آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزي از پي آن روز
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند
و آنجا را از آن پس
مرز ايرانشهر و توران بازناميدند
آفتاب
درگريز بي شتاب خويش
سالها بر بام دنيا پاكشان سر زد
ماهتاب
بي نصيب از شبروي هايش همه خاموش
در دل هر كوي و هر برزن
سر به هر ايوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وين سراسر قله مغموم و خاموشي كه مي بينيد
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد
رهگذرهايي كه شب در راه مي مانند
نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند
و نياز خويش مي خواهند
با دهان سنگهاي كوه آرش مي دهد پاسخ
مي كندشان از فراز و از نشيب جادهها آگاه
مي دهد اميد
مي نمايد راه
در برون كلبه مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاري كارواني با صداي زنگ
كودكان ديري است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان
شعله بالا مي رود پر سوز
_________________________________________________
اينم نميدونم از كيه! فك كنم از شاملو يا اخوان باشه(اخوان فك نكنم! به مدل شعراش نميخوره..)
عاشقانه
آنكه مي گويد دوست ات مي دارم،
خنياگر غمگيني ست..
خنياگر غمگيني ست كه آوازش را از دست داده است
اي كاش عشق را زبان سخن بود..
هزار كاكلي شاد،در چشمان توست
هزار قناري خاموش،در گلوي من..
هزار كاكلي شاد،در چشمان توست
هزار قناري خاموش،در گلوي من
عشق را اي كاش زبان سخن بود..
آنكه مي گويد دوست ات مي دارم،
دل اندوهگين شبيست..
دل اندوهگين شبيست كه مهتاب اش را مي جويد
اي كاش عشق را زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گريان در تمناي من.
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گريان در تمناي من
عشق را اي كاش زبان سخن بود..
آنكه مي گويد دوست ات مي دارم،
خنياگر غمگيني ست..
خنياگر غمگيني ست كه آوازش را از دست داده است
اي كاش عشق را زبان سخن بود..
هزار كاكلي شاد،در چشمان توست
هزار قناري خاموش،در گلوي من..
هزار كاكلي شاد،در چشمان توست
هزار قناري خاموش،در گلوي من
عشق را اي كاش زبان سخن بود..
آمدی با تاب گیسو تا که بیتابم کنی
زلف بر یکسو زدی تا غرق مهتابم کنی
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
رفتی از پیشم که دور از چشم خود تا نیمشب -
با نوای لای لای گریه ها خوابم کنی
- مهدی سهیلی-