• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

مشاعره

زان شبی که وعده دادی روز وصل

روز وشب را می شمارم روز وشب​
با تیشه ی خیال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام،دیده ام تورا

از آسمان به دامنم افتاده آفتاب
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تورا؟!

قیصر امین پور
 
با تیشه ی خیال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام،دیده ام تورا

از آسمان به دامنم افتاده آفتاب
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تورا؟!

قیصر امین پور
اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
 
اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند / در سر کار خرابات کنند ایمان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد / وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی / دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
:RedHeart حافظ :RedHeart
 
ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند / در سر کار خرابات کنند ایمان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد / وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی / دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
:RedHeart حافظ :RedHeart
آسوده دل از کوی تو رفتیم
نگفتی کی بود کجا رفت چرا بود و چرا نیست
 
آمدنت که بنگرم باز نظر به خود کنم

سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری...
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانی را
 
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
تا بود چنین بود و چنین است جهان

از حادثه دهر کرا بود امان

بلقیس اگر به ملک جاویدان رفت

جاوید تو مانی ای سلیمان زمان
 
تا بود چنین بود و چنین است جهان

از حادثه دهر کرا بود امان

بلقیس اگر به ملک جاویدان رفت

جاوید تو مانی ای سلیمان زمان
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
این زمان با جوانان ناز کن با ما چرا
 
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش
 
دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش
شوق دیدار تو را دارم نمی آیی چرا ؟
مثل باران ، تند میبارم نمی آیی چرا ؟
 
آن که پر نقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
دوش دیدم در میخانه صف است از عاشقان
ای خدا ناخورده می من به شما رسیده ام
 
دوش دیدم در میخانه صف است از عاشقان
ای خدا ناخورده می من به شما رسیده ام
من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی
سعدی
 
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
 
Back
بالا