• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

مشاعره

مصحف عشق تورا دوش بخواندم به خواب
آه که چه دیوانه شد جان من از سوره ای
یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن
حیران و فروماندهٔ این راه مکن
دانم که دمی چنانکه باید نزدیم
خواهی تو کنون حساب کن خواه مکن
 
یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن
حیران و فروماندهٔ این راه مکن
دانم که دمی چنانکه باید نزدیم
خواهی تو کنون حساب کن خواه مکن
نظری نیست٬ به حالِ مَنَت ای ماه٬ چرا؟
سایه برداشت ز من مِهر تو ناگاه٬ چرا؟
 
نظری نیست٬ به حالِ مَنَت ای ماه٬ چرا؟
سایه برداشت ز من مِهر تو ناگاه٬ چرا؟
امروز چنین بر سر غوغای توام
در پای فتاده مست و شیدای توام
گفتی: «پس ازین کار تو رونق گیرد»
دیدی که گرفت لیک سودای توام
 
امروز چنین بر سر غوغای توام
در پای فتاده مست و شیدای توام
گفتی: «پس ازین کار تو رونق گیرد»
دیدی که گرفت لیک سودای توام
من همان دم که وضو ساختم از چشمهء عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
 
من همان دم که وضو ساختم از چشمهء عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
تا در دل من آتش عشقِ تو فروخت
از نیک و بد جهان مرا چشم بدوخت
سر جملهٔ کار خود بگویم با تو
درد تو مرا بکشت و عشق تو بسوخت
 
تا در دل من آتش عشقِ تو فروخت
از نیک و بد جهان مرا چشم بدوخت
سر جملهٔ کار خود بگویم با تو
درد تو مرا بکشت و عشق تو بسوخت
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟
که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما؟
 
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟
که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما؟
امشب به صفت شمع دلفروزم من
میگریم و میخندم و میسوزم من
ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم
زیرا که چو شمع زنده تا روزم من
 
امشب به صفت شمع دلفروزم من
میگریم و میخندم و میسوزم من
ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم
زیرا که چو شمع زنده تا روزم من
نمی‌باید دل ما را بهار و باغ و گل بی‌تو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما
 
نمی‌باید دل ما را بهار و باغ و گل بی‌تو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
فروغ فرخزاد
 
زین کار که در گردنِ من خواهد بود
آتش همه در خرمنِ من خواهد بود
با سر نتوانم که زیم زانکه چو شمع
سر بر تنِ من دشمن من خواهد بود
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
 
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
_حافظ
 
ای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد
جاوید خدای ماند ار بنده بمُرد
جان آتش و تن چوموم شمع است مرا
چون موم بسوخت آتش سوزنده بمُرد
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
_ مولانا
 
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
در اين فكرم كه خواهی ماند با من مهربان يا نه؟
به من كم می كنی لطفی كه داری اين زمان يا نه؟
_وحشی بافقی
 
هان ای دل چونی به چه پشتی ما را
کار آوردی بدین درشتی ما را
ما از غم تو فارغ و تو در غم او
از بس که بسوختی بکشتی ما را
از دوست به يادگار دردی دارم
كان درد به هزار درمان ندهم
_ مولانا
 
تو که ناخوانده ای علم سماوات ...... تو که نابرده ای ره در خرابات
تو که سود زیان خود ندانی ..... به یاران کی رسی هیهات هیهات

باباطاهر
 
Back
بالا