پاسخ
به نقل از سمپادك :
اقا میگم یه چند نفرتون میشه تا یه ده سال دیگه بچه دار نشید؟

بعدخیلی از پدر مادرتون اطلاعات بخواید در زمینه تربیت؟

با تشکر
از یه دید دیگه م ببینید، ببینید پدر مادرتون چه روشای تربیتی پیش گرفتن براتون و خوب بوده یا نه؟ این چیزایی که میگید ببینید دوست داشتید بچه ی همچین پدر مادری باشین یا نه.
مثلا حرفی که مازیار میزنه، من پدرم اینجوری بود مطلقا ازش متنفر بودم. اصن انگار به زنده مرده ی من اهمیتی داده نمیشه. صرفا یه سری پروتکل بقایی روم داره اجرا میکنه.
اخرش ادمیم نه حیوون. یه ذره احساس لطفا.
معصومه مام پیغمبر نیستیم کلا پاک زاد باشیم! تا یه سنی ادم فرق بین خوب و بد رو متوجه نمیشه و یا براش اهمیتی قائل نیست، تربیت برای اینه که یاد بدی بهش کار بد احمقانه صدمه زن هرچی نکنه تا وقتی به سنی برسه که خودش بتونه تشخیص بده. و اینکه بچه ها تو سن نوجوانی به شدت تحت تاثیر دوستاشه، اون دوستش نا باب باشه توام هیچی یادش نداده باشی که چی خوبه و چی بد و اونم تو سن تشخیص درست نیست، مسلما نمیاد جلوی اون رفتار مخرب پیشنهاد شده وایسه و بگه نه! یه کم دودل بشه اخرش قبول میکنه.
**بعد شما میان ترم ندارید ایا هی میاین بحث راه میندازید؟ |:
موافقم.من پیام اولو دادم که بحث کنیم.
به نظر من باید بچه رو قبل مدرسه ازاد گذاشت، متاسفانه الان نمیشه یه رقابتی بین خانواده ها هست که مدارسم تشدیدش میکنن اگر بچه رو نفرستی اونجاها، بعدا تو مدرسه بقیه یکم ازش سر باشن، شاید سرخورده بشه شاید کلاس خصوصی که بقیه میرن نفرستی و مثلا به خاطر همین ازمون ورودی تیزهوشانو قبول نشه مخصوصا سالایی که تست هوش نبوده و تست معلومات و حل مساله بوده،کل زندگیش تحت تاثیر قرار میگیره. اونوقت خودمونو با این عذاب وجدان چه جوری اخه..
این یک دوگانگیه.. بزاریم این کلاسا یا نذاریم..
من خودم فک میکنم اگر برای بچه انقد اعتماد به نفس بسازیم و از این که اینده اش تامینه مطمءن باشه که صبح و شب نگرانی مثل خوره نخوردش که اگر دکتر نشد پولدار نشد دیگه بدبخت میشه اون بچه انقدری عزت نفس داره که تو همون ازمونا به دلیل ارامش و عدم استرس،راهی که باید رو پیدا میکنه.
من خودم جوری بودم که صرفا بهم القا کردن دانشگاه بری یا نری برای ما فرقی نداره در هر حال حرمت داری در هر حال عزیزی میدونستم جلو یا پشت سرم ملامتم نمیکنن. چرا مثلا رتبش فلان نشد، خوب همین ها شاید از نظر بعضیا بد باشه ولی پدر مادر من پایه تحصیلی منو حتی نمیدونستن،صرفا هزینه هامو میگرفتم،ولی از اون ور چون مقایسه در کار نبود و در هرحال میدونستم هرچی بشه اتفاق بدی نمی افته خیلی همیشه ارامش داشتم،شاید باورتون نشه تنها امتحانی که با بقیه مقایسه میشدم ازمون رانندگی بود اونم با وجود دست فرمون خوب 6بار رد شدم و نهایتا هم دوسالی ولش کردم تا این تابستون باز برم. هربار سوار ماشین میشدم برای امتحان طپش قلبمو حس میکردم،در حدی که بعد چندبار تبدیل شده بود به یه فشار خون داءمی و رفتم دکتر و فشار خون 15.5 و اینا..
تو دوران ابتدایی من هر روز کلاسای مختلف میرفتم،از یه طرف کلاسای کانون پرورش فکری از طرف دیگه کلاس کاراته و شنا و .. ولی همه اینارو خودم پیدا میکردم . مادرم نمیگفت بیا این هست..خودم میرفتم میدیدم یهو کوچه خلوت شد کسی نیست بازی کنیم میدیدم بقیه میرن کلاس منم میرفتم به مادرم میگفتم منو فلانجا ثبت نام کن. این خیلی فرق داره تا مادر بگه بیا برو کلاس فلان دخترم. من به طور اکتیو خودم انتخاب میکردم کجا برم کجا نرم. همین باعث میشد یاد بگیرم انتخاب کنم،مدیریت کنم.
این وسط کم هم داستان نداشتم، از گشتن از خیابون گذشته تا مشکلات دیگه، مادرم منو نمیبرد برسونه جایی. روز اول مدرسه با خواهرم رفتم و تکی برگشتم. بالاخره انقدری صبر میکردم کسی رد بشه باهاش رد بشم، یا خیلی خلوت بشه یا جمعیت دانش اموزا رد بشن،،
بعد مثلا بعد چندماه همسایه بقلیمون که هر روز دخترشو میبرد میاورد منو دید گفت وااای تو تکی میری میای؟ خطرناکه! گفتم خوب نه خط عابرپیاده هست دیگه، مشکلی نداره. واقعا باورش نمیشد میشه بچه رو ول کرد خودش بره بیاد، خوب این اعتمادی که خانواده به ادم میکنن خودش اعتماد به نفسم میاره.
حالا گیرم تو اون خیابون باریک و شلوغ که سرعت ماشینا به بیست کیلومتر در ساعتم نمیرسید بچه تصادف میکرد، هرچند من هیچ وقت تصادفی اونجا ندیدم چون پر محصل بود و ماشینا هم حواسشون جمع بود، حالا مثلا با سرعت ده کیلومتر یکی بزنه به بچه، چیزی هم نمیشد واقعا.
گاهی مثلا تو فکرم بود برم یه چیزی رو بخرم وسط راه یه خیابون بزرگ بود سه بار برمیگشتم خونه بعد میومدم میگفتم من برم بگمم مامانم الانم نمیاد که،، دوباره میرفتم که خودم رد بشم، باز کلی صبر که شاید خلوت بشه، این وسط ادم یاد میگرفت چه جوری فکر کنه تصمیم بگیره چی کار بکنه.
مثلا همون کلاس کاراته رو من واقعا دوست داشتم. عاشق مربیمون بودم، یه خانم خیلی نایس و مهربون بود. اون وسط وقتی 5ام ابتدایی بودم باشگاه رو عوض کرد، خیلیا باهاش رفتن باشگاه جدید ولی مادر من منو نمیبرد ، اگر میخواستم برم باید سوار تاکسی میشدم اونم تو خطی که اکثر ماشینا تاکسی نبودن، گذری بودن، یکی دوبار رفتم دیدم نمیتونم و نرفتم، این وسط خوب خیلی ناراحت شدم، اون کلاس کاراته معدود کلاسی بود که تا همین اواخر شاید بعد ده سال هم گهگاه خواب میدیدم اونجام.
ولی خوب باعث شد بعد اون من هرجا که واقعا دوست داشتم برم رو ول نکردم، مثلا سه سال بعدش میرفتم اون سر شهر برای کلاس هلال احمر، دختر همسن خودم هیچ وقت ندیدم تو 13سالگی همچین کاری بکنه،
ی دوست من رو مادرش همش به فکر درساش بود و براش کلاس خصوصی میگرفت..از اون ورم صبح و شب باهم رویا پردازی میکردن که تو اینده قراره بره دانشگاه و دکتر بشه .هرچی بزرگتر شدیم این بار براش سنگین شد، ولی یاد نگرفته بود خودشو مدیریت کنه همیشه مادرش زیادی کمکش کزده بود .کلا این بشر تا الانم یاد نگرفته خودشو مدیریت کنه.