به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم که
سالهاست که مرده ام
آهای غمی که، مثل یه بختک، رو سینه ی من، شده ای آوار
از گلوی من، دستاتُ بردار، دستاتُ بردار، از گلوی من، از گلوی من، دستاتُ بردار
کوچه های شهر، پُرِ ولگرده، دل پُرِ درده، شب پر مَرد و، پُرِ نامرده
آهای خبردار، آهای خبردار، باغ داریم تا باغ، یکی غرق گل، یکی پُرِ خار
مرد داریم تا مرد، یکی سَرِ کار، یکی سَرِ بار، آهای خبردار،یکی سَرِ دار
درباره ی خویشتن خویش اندیشیدن ، وحشتناک است.
اما این تنها راه صمیمانه ی کار است:
اندیشیدن درباره ی خویشتن خویشم بدانگونه که هستم ،
اندیشیدن به جنبه های زشتم ،
اندیشیدن به جنبه های زیبایم ،
و در شگفت شدن از آنها.
چه آغازی میتواند محکم تر و استوار تر از این باشد ؟
از چه چیزی می توانم رشد خود را آغاز کنم
جز از خویشتن خویشم؟
میدانم این روزهای تلخ سپری میشوند، اما نمیدانم چطور باید به سلولهای بدنم یاد بدهم که از اندوه چسبیده به خود، جدا شوند. من دیگر به اندوه خوی گرفتهام و گریزی از آن برایم نیست... .