جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تو فکر میکنی که میتونی به همه کمک کنی و نجاتشون بدی ولی یه روزی برمیگردی و میبینی اونها خودشون دارن تو رو غرق میکنن...
 

قرن هاست که
ملت فردا هستیم...!!
در زندگی غم انگیزمان امروز نداریم
و همه چیزمان شده:
اِن شاءالله درست خواهد شد برادر...

- نادر ابراهیمی
 
گویاترم ز بلبل امّا ز رشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
 
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست در این سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله ی دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کن افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است
 
وه چه شیرین است
رنج بردن
پا فشردن
در ره ِ یک آرزو مردانه مردن !
وندر امید ِ بزرگ ِ خویش
با سرود ِ زندگی بر لب
جان سپردن
آه ، اگر باید
زندگانی را به خون ِ خویش رنگ ِ آرزو بخشید
و به خون ِ خویش نقش ِ صورت ِ دلخواه زد بر پرده ی امید
من به جان و دل پذیرا می شوم این مرگ ِ خونین را
 
در دیده به جای خواب آب است مرا
زیرا که به دیدنت شتاب است مرا

گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی
ای بیخبران چه جای خواب است مرا
 
از دست دل پر میزنی
با خنده خنجر میزنی
با غیر ساغر میزنی
با من مدارا میکنی

حال مرا میدانی و
از خود مرا میرانی و
در گوش من میخوانی و
هنگامه برپا میکنی

یک شب مرا میسوزی و
یک شب تماشا میکنی
با گریه میپرسم چرا
باخنده حاشا میکنی؟

یک آن امانم میدهی
جانی به جانم میدهی
خود را نشانم میدهی
دیوانه رسوا میکنی
 
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
 
دل و دین و عقل و هوشم ، همه را به باد دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
دل عالمی ز جا شد چو نقاب برگشودی
دو جهان به هم برآمد چو به زلف تاب دادی
همه کس نصیب دارد ز نشاط و شادی اما
به من غریب مسکین غم بی حساب دادی

رَوم به جای دگر دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوار کرده ی توست
چرا که عاشق نو دارد اعتبار دگر
خبر دهید به صیاد ما ، که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
 
شب دوباره همانیم؛
آزرده، غمگین، تنها و ترسیده از دنیا!
حتی اگر تمام روز،
در قوی ترین حالاتِ ممکن یک انسان
زیسته باشیم ...
 
Back
بالا