همین الان از به اصطلاح فال(!) از دیوان حافظ (غزل ۴۲۷) :
خرد که قید مجانین عشق می فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
به بوی زلف تو ، گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
منِ رمیده ز غیرت ، ز پا فتادم دوش
نگار خویش چو دیدم ، به دست بیگانه
چه نقش ها که بر انگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است ، افسانه
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
حدیث مدرسه و خانقاه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ ، هوای میخانه