• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

وقت سحر است خیز ای مایه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز :)
 
سخن بی تو مگر جای شنیدن دارد؟!
نفسم بی تو کجا نای دمیدن دارد؟!

علت کوری یعقوب نبی معلوم است!
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟
 
بعضی وقتا بعضی شبا و روزای تلخ راه حل ندارن، باید زندگی شون کنی...
 
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کآری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه منِ خامْ طمعِ عشق تو می‌ورزم و بس

که چو منْ سوخته در خیلِ تو بسیاری هست

باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مُرَقّع به درآیم روزی

تا همه خلق بدانند که زُنّاری هست

همه را هست همین داغ محبّت که مراست

که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان مانَد

داستانیست که بر هر سر بازاری هست
 
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم

گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر

هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت

وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
 
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه‌ای ز امروزها، دیروزها!

دیدگانم همچو دالان‌های تار
گونه‌هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می‌خزند آرام روی دفترم
دست‌هایم فارغ از افسون شعر
یاد می‌آرم که در دستان من
روزگاری شعله می‌زد خون شعر

خاک می‌خواند مرا هر دم به خویش
می‌رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه‌شب
گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می‌روند
پرده های تیره دنیای من
چشم‌های ناشناسی می‌خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می‌نهد
بعد من، با یاد من بیگانه‌ای
در بر آینه می‌ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه‌ای

می‌رهم از خویش و می‌مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می‌شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق‌ها دور و پنهان می‌شود

می‌شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته‌ها و ماه‌ها
چشم تو در انتظار نامه‌ای
خیره می‌ماند به چشم راه‌ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می‌فشارد خاک دامنگیر خاک!
بی تو دور از ضربه‌های قلب تو
قلب من می‌پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم می‌شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می‌ماند به راه
فارغ از افسانه‌های نام و ننگ

_فروغ فرخزاد_
 
گفتم دوستت دارم...:Black_Heart:
گفت محبت داری...:Woman_with_white_cane:
ای به گور پدر آنکه ادب یادش داد...💔
 
سعدی خویش خوانی ام پس به جفا برانی ام
سفره اگر نمی نهی در به چه باز می کنی؟!

(:
 
اهل دل، دل می نوازد ؛ دل شکستن کار نیست

هر که باشد بی محبت واقف اسـرار نیست

عاشقی هستم که منت می کشـم بر وصل یار

منت دلبـر کشیدن عاشقان را عار نیست

در گلستـان گرد گل بسیار گردیدم ، ولی

از هزاران گل یکی حتی ، مثال یار نیست

آنقـدر نالیـدم آخر باغبانی سر رسید

گفت : بیچاره تو را اینجـا کسی غمخوار نیست

گفتـم: آخرمن گلی گم کرده ام در این دیار

گفت :پیدا کردنش آسان بود ؛ دشوار نیست

از گلستان دل بریدم راهی صحـرا شدم

دیدم آنجـا جلوه ای از پرتو دلدار نیست

از پس پرده صـدایی ناگهان آمد به گوش

گفت : اسیرت کردم اما، نیّتم آزار نیست

گفتمش جانم به قربان تو هجـران تا به کی؟

ای دریغا گفت راه آمدن هموار نیست

گفتمش از بهـر دیدار تو من جان می دهم

گفت : این دیدار جز در مقصد دادار نیست

گفتمش یکبـار ما را یاد کن وقت سحـر

گفت: صدبار آمدم ، دیدم کسی بیدار نیست
 
ܫܢܚ݅ܦ̈ܙ‌ ܥ‌‌ܝ‌ ܥ‌‌ܠܙ ܢ̣ܣܝ‌ ܣܝ‌ ܭܢܚܨ ߊ߬ܩیܟܿࡅ߳ܩ...

ܫ̇صܘ ܥ‌‌ܝ‌ ܦ̈ܠܥ̣ߺ یܟܿܨ ߊ߬ܩوܟܿࡅ߳ܩ...💔
 
دلبر جانان من برده دل و جان من
برده دل و جان من دلبر جانان من
 
خدا به همراهت , تمام باور من...💔
رفتی و چشمانت نیوفتاد از سر من...~●
دیدار ما شد...:pinchedfingers:
روز قیامت...:Man_with_white_cane:
جانم به لب آمد ولی جانت سلامت...:Black_Heart:
 
ای شاه تاج‌داران وی تاج شهریاران
گردون کامکاری خورشید کامکاران

گر عید روزه‌داران بر خلق هست فرخ
دیدار توست فرخ بر عید روزه‌داران

جز تو جلال دولت نامد زپادشاهان
جز تو جمال ملت نامد ز شهریاران

آن‌ کاو تو را ببیند باشد ز نیکبختان
وان کاو تورا شناسد باشد ز بختیاران

تا دین مصطفی را یاری و حق شناسی
دولت به تو بنازد چون مصطفی بهٔاران

بشکفت روی‌ گیتی از فر دولت تو
مانند باغ و بستان در فصل نوبهاران

ابری است دست رادت بخشنده بر خلایق
این بدره‌های گوهر وان قطره‌های باران

منسوخ‌ گشت شاها با علم و سیرت تو
هم سیرت بزرگان هم حلم بردباران

هر روز بر رعیت رحمت همی فزایی
این است پادشاها رسم بزرگواران

ای آتش حُسامت آب حسود برده
وز باد سر حسودت مانند خاکساران

چرخ است مرکب تو ماه تمام زینش
مهرست طلعت تو سیارگان سواران

یک تن همی نیارد با مرکبت جهیدن
با سنگ سخت خارا چون‌ گشت خار خاران

امسال روم و چین را هست از تو استواری
سال دگر نشانی در مصر استواران

گر ره دهی به خدمت پیشت میان ببندد
فغفور چون غلامان قیصر چو پرده‌داران

آنجا که برگماری لشکر به‌دشمنان بر
گرید مخالف تو چون ابر در بهاران

وانجا که در مصافی خنجر همی‌گذاری
در خدمت تو نصرت باشد ز حق‌گزاران

وآنجا که صید جویی در خون‌ گور و آهو
کهسار و دشت و وادی گردد چون لاله‌زاران

از بهر آنکه باشد نخجیر خنجر تو
آید همی به صحرا آهو ز کوهساران

شاها خدایگانا چون شعر من شنیدی
خوانند تا قیامت شعرم نکو شعاران

گر پیش خویش خوانی من بنده را معزی
بر درگه تو باشد بختم ز خواستاران

بسیار راهواران هستند حاسد من
لنگی همی نمایم در پیش راهواران

تا هست جای بلبل تا هست جای قمری
گه در میان بستان گه در سر چناران

بنشان غبار روزه بنشین به شادکامی
مگذر تو از زمانه گیتی همی‌گذاران

با دولت و سعادت با خرمی و شادی
چون عید روزه‌داران بگذار صدهزاران
 
این بازی زمونست
آخه منم جوونم
همه میگن دیوونست
اینو خودم میدونم
،،،،،،،،
عشق تو نازنینم
شبگرد کوچه ها کرد
....
*زنده یاد سوسن*
 
Back
بالا