ngrmrdz
نگار
- ارسالها
- 26
- امتیاز
- 52
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- شهرکرد
- سال فارغ التحصیلی
- 1406
ظل ممدود خم زلف تو ام بر سر بادظالم بمرد و قاعدهٔ زشت از او بماند
عادل برفت و نام نکو یادگار کرد
کاندران سایه قرار دل شیدا باشد
ظل ممدود خم زلف تو ام بر سر بادظالم بمرد و قاعدهٔ زشت از او بماند
عادل برفت و نام نکو یادگار کرد
دهر بسیار چو من سر به گریبان دیده استظل ممدود خم زلف تو ام بر سر باد
کاندران سایه قرار دل شیدا باشد
نبايد بستن اندر چيز و کس دلدهر بسیار چو من سر به گریبان دیده است
چه تفاوت کندش سر به گریبانی من؟
لطف حق با تو مدارا ها کندنبايد بستن اندر چيز و کس دل
که دل برداشتن کاريست مشکل
سعدي
دکتر این بار برایم نَمِ باران بنویسلطف حق با تو مدارا ها کند
چون که از حد بگذرد رسوا کند
مولوی
هر کجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شددکتر این بار برایم نَمِ باران بنویس
دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس…
مهتاب یغما
آه از پاییز سردهر کجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما از گرمی بازار ها
بیدل دهلوی
می خواهمت چنان که شب خسته خواب راآه از پاییز سرد
ای کاش من ، از تو باغی در بهاران داشتم
سلمان هراتی
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتنمی خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه آب را
قیصر امین پور
نمی دانم چه میخواهم بگویمای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
پروین اعتصامی
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشقنمی دانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان بسته باز است
هوشنگ ابتهاج
مي رود عمر عزيز ما، دريغا چاره چيستتا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم اید غمی از نو به مبارکبادم
تو نیکی می کن و در دجله اندازمي رود عمر عزيز ما، دريغا چاره چيست
دي برفت و ميرود امروز و فردا، چاره چيست
زندگی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهمتو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیمزندگی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
شهریار
ما نمی پوشیم عیب خویش ، اما دیگرانیاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گل آشیانی داشتیم
دانی که چرا سر نهان با تو نگویم؟ما نمی پوشیم عیب خویش ، اما دیگران
عیب ها دارند و از ما جمله را پوشیده اند
پروین اعتصامی
تا قفل قفس باز شد آن سوخته پر رفتیک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
حافظ
تا بوده چشم عاشق در راه يار بودهتا قفل قفس باز شد آن سوخته پر رفت
دلواپس ما بود، ولیکن به سفر رفت