می بینمت از دور و زیاد است همین همدنیا اسیر فتنه و آشوب و جنگ بود
ما بیخیال معرکه شطرنج میزدیم
از حال ما ز اهل شریعت سوال شد
هر مذهبی به غیر جنون گفت مرتدیم!
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاهمنتظر بودم بیایی ..امدی ...من نیستم
بی تو در هر حال جز درحال رفتن نیستم
منتظر بودم بیایی تا ببینی سالهاست
بی تو من ان کهنه فانوسم که روشن نیستم
کهنه فانوسی که قلب شیشه ای دارم ولی
باد و باران خوب میدانند.. اهن نیستم
همچنان در سقفِ رویایِ تو می رقصم به شوق
ظاهراً خوبم، ولی در اصل اصلاً نیستم
شیشه ها از دستِ باد و باده دلگیرند و من
چشم در راه توام ای مست و "نشکن" نیستم !
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چراجوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
اکنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
شهریار
یک بغل حرف، ولی محض نگفتن دارم !چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی
منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشمیک بغل حرف، ولی محض نگفتن دارم !
روح نفرین شده ای در قفس تن دارم
در رگ و مویرگم درد به خود می پیچد
تو ولی فکر بکن قلبی از آهن دارم !
ساکتم، حرف ولی پشت سکوتم کم نیست
بسته لب هام، نخ صبر به سوزن دارم
بیخودی سعی نکن درد مرا درک کنی
این جنون را توی این شهر فقط من دارم !
استاد شهریار میگه:منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم !
در دیرِ مغان آمد یارم قدحی در دستاستاد شهریار میگه:
مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود
دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود
تو فکر رفتنی و خندهات شادم نخواهد کرد/شکر از طعم تلخ زهر چیزی کم نخواهد کرددر دیرِ مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکلِ مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرستو فکر رفتنی و خندهات شادم نخواهد کرد/شکر از طعم تلخ زهر چیزی کم نخواهد کرد
بدان یل نیستم،اما به شدت معتقد هستم/که چیزی جز غم تو قامتم را خم نخواهد کرد
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمیدارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیمسینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
منم مرغی که جز در خلوت شبها نمینالدیا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم
غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفتمنم مرغی که جز در خلوت شبها نمینالد
منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمیافتد
به پای گلبنی جان دادهام اما نمیدانم
که میافتد به خاکم سایهٔ گل یا نمیافتد
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراقدلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایمتاابد سبز است وخرم نونهال بخت ما
چونکه جای او را کنار آب جوئی داده ایم