مشاعره واژه‌نما

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Hecate
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دل
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهایی ام در قصد جان بود
خیالش لطف های بی کران کرد
تنهایی


آخ که چه می ترسم
از این تنهایی عمیق
از صداهای درون
و نفس های رفیق
بودن با کسی که
تو را نخواهد
بدتر از تنهایی
عذاب آور است
 
تنهایی


آخ که چه می ترسم
از این تنهایی عمیق
از صداهای درون
و نفس های رفیق
بودن با کسی که
تو را نخواهد
بدتر از تنهایی
عذاب آور است
تنها

باز منو کاشتی رفتی
تنها گذاشتی رفتی
دروغ نگم به جز من
یکی دیگه داشتی رفتی
دوتا دیگه داشتی رفتی
بخدا حذف شه حلالتون نمیکنم خیلیم شعره (((((:
 
تنها

باز منو کاشتی رفتی
تنها گذاشتی رفتی
دروغ نگم به جز من
یکی دیگه داشتی رفتی
دوتا دیگه داشتی رفتی
بخدا حذف شه حلالتون نمیکنم خیلیم شعره (((((:
تنهایی

دلم یخ می‌زند گاهی، در این سرمای تنهایی

شبم قندیل می‌بندد از این یخ‌های تنهایی

قلم آهسته می‌راند بر این خط بلند، اما

گمانم یاد می‌گیرد ز من انشای تنهایی
 
تنهایی

دلم یخ می‌زند گاهی، در این سرمای تنهایی

شبم قندیل می‌بندد از این یخ‌های تنهایی

قلم آهسته می‌راند بر این خط بلند، اما

گمانم یاد می‌گیرد ز من انشای تنهایی
آهسته



کمی ارام بر با آ
کمی آهسته ماهَم باش
کمی آهسته تر زیبا
کمی آهسته زیبا باش
 
آهسته



کمی ارام بر با آ
کمی آهسته ماهَم باش
کمی آهسته تر زیبا
کمی آهسته زیبا باش
زیبا
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم
 
زیبا
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم
غم

به خنده گفتی:تنها نبینمت! گفتم
غم تو مانده و شبهای بیکران با من
 
غم

به خنده گفتی:تنها نبینمت! گفتم
غم تو مانده و شبهای بیکران با من
شب ؛

صبح رحمت نگشاید همه تاریکی

یوسف مصر نگردد همه زندانی

راه پر خار مغیلان وتو بی موزه

سفره بی توشه و شب تیره و بارانی

پروین اعتصامی |
 
شب ؛

صبح رحمت نگشاید همه تاریکی

یوسف مصر نگردد همه زندانی

راه پر خار مغیلان وتو بی موزه

سفره بی توشه و شب تیره و بارانی

پروین اعتصامی |
زندانی
مروح کن دل و جان را دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را بر این ارواح زندانی
 
زندانی
مروح کن دل و جان را دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را بر این ارواح زندانی
جان ؛

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
« سعدی »
 
جان ؛

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
« سعدی »
چشم

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیست که این رسم دلبریست

هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینه ها، زود باوریست

فاضل نظری
 
چشم

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیست که این رسم دلبریست

هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینه ها، زود باوریست

فاضل نظری
آینه
چون آینه نورخیز گشتی، احسنت!
چون اره به خلق، تیز گشتی، احسنت!
در کفش بزرگان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی، احسنت!
 
آینه
چون آینه نورخیز گشتی، احسنت!
چون اره به خلق، تیز گشتی، احسنت!
در کفش بزرگان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی، احسنت!
خلق

خلق در چشم تو دل سنگ ولی ما دلتنگ
"لا الهی" هم اگر آمده بی "الا" نیست...

فاضل نظری
 
خلق

خلق در چشم تو دل سنگ ولی ما دلتنگ
"لا الهی" هم اگر آمده بی "الا" نیست...

فاضل نظری
لا الهی
آنان که رو به قبله لا الَهی در نوا کنند
جان را به وقت جنگ هم آیا فدا کنند؟
 
لا الهی
آنان که رو به قبله لا الَهی در نوا کنند
جان را به وقت جنگ هم آیا فدا کنند؟
جان

دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم

حافظ
 
جان

دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم

حافظ
درد
به گوشم خش خش پاییز زرد است
دلم میعادگاه زخم و درد است

نمی‌آید صدایی از در و دشت
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...
 
درد
به گوشم خش خش پاییز زرد است
دلم میعادگاه زخم و درد است

نمی‌آید صدایی از در و دشت
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...
پاییز

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
 
پاییز

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
خون
آبی که از این دیده چو خون میریزد / خونیست بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند / دل میخورد و دیده برون میریزد
_مولانا
 
خون
آبی که از این دیده چو خون میریزد / خونیست بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند / دل میخورد و دیده برون میریزد
_مولانا
دیده
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

باباطاهر
 
دیده
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

باباطاهر
دیده
رفتی و رفت جان و دلم در قفای تو
خالیست بر دو دیده‌ام ای دوست جای تو
 
دیده
رفتی و رفت جان و دلم در قفای تو
خالیست بر دو دیده‌ام ای دوست جای تو
رفت

از کوی تو رفتم من تا دل بشود آرام
بیهوده سفرکردم وقتی که تو ماوایی
 
Back
بالا