• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

مشاعره واژه‌نما

افسرده

عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده‌ایم
گرم کن هنگامهٔ دیگر که ما افسرده‌ایم
گر همه مرهم شوی ما را نباشی سودمند
کز تو پر آزردگی داریم و بس آزرده‌ایم
افسرده، این شعر رو باید کامل بذارم تا معنا بده

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن
پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است

فروغ فرخزاد
 
افسرده، این شعر رو باید کامل بذارم تا معنا بده

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن
پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است

فروغ فرخزاد
افسرده

عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده ایم
گرم کن هنگامهٔ دیگر که ما افسرده ایم

گر همه مرهم شوی ما را نباشی سودمند
کز تو پر آزردگی داریم و بس آزرده ایم
 
افسرده

عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده ایم
گرم کن هنگامهٔ دیگر که ما افسرده ایم

گر همه مرهم شوی ما را نباشی سودمند
کز تو پر آزردگی داریم و بس آزرده ایم
مرهم
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
 
مرهم
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
سینه

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

مولانا
 
سینه

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

مولانا
سینه

سرم بر سینه ی یار است ، از عالم چه می خواهم ؟
به چنگم زلف دلدار است ، از عالم چه می خواهم ؟


تو را میخواستم ، افتاده ای چون گل ببالینم
فراغم از گل و خار است ، از عالم چه می خواهم ؟
 
سینه

سرم بر سینه ی یار است ، از عالم چه می خواهم ؟
به چنگم زلف دلدار است ، از عالم چه می خواهم ؟


تو را میخواستم ، افتاده ای چون گل ببالینم
فراغم از گل و خار است ، از عالم چه می خواهم ؟
گل

تو را می بینم و گل می کند هر لحظه لحساسم
ببین در قاب چشمانم، زیادت های مهرت را...
 
گل

تو را می بینم و گل می کند هر لحظه لحساسم
ببین در قاب چشمانم، زیادت های مهرت را...
احساس

در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود

می شود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
 
احساس

در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود

می شود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
یاس
(ادامه‌ش...)

دست در دست پرنده، بال در بال نسیم
ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود؟!

کاش می شد حرفی از "کاش می شد"هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
 
یاس
(ادامه‌ش...)

دست در دست پرنده، بال در بال نسیم
ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود؟!

کاش می شد حرفی از "کاش می شد"هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
نسیم
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
 
نسیم
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
چشم

چشم خود بستم که دیگر
چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد :
دیوانه من میبینمش
 
چشم

چشم خود بستم که دیگر
چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد :
دیوانه من میبینمش
دیوانه
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم

مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز
سخن با ماه می‌گویم پری در خواب می‌بینم
 
دیوانه
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم

مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز
سخن با ماه می‌گویم پری در خواب می‌بینم
دیوانه

ای همچو پری از من دیوانه رمیدی
صد بار مرا دیده و گوئی که ندیدی
 
دیوانه

ای همچو پری از من دیوانه رمیدی
صد بار مرا دیده و گوئی که ندیدی
پری
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست

در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
 
پری
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست

در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
دیو

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند


حافظ
 
پری
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست

در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
چشم

چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو

هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
 
چشم

چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو

هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
چشم

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان

ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
 
چشم

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان

ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
قصه


گرچه سخت است به فکری هوس نان نرسد
قصه ای نیست که با عشق به پایان نرسد!

قصه ای نیست که حتی شده در آخر آن
بوی یک یوسف گم گشته به کنعان نرسد
 
قصه


گرچه سخت است به فکری هوس نان نرسد
قصه ای نیست که با عشق به پایان نرسد!

قصه ای نیست که حتی شده در آخر آن
بوی یک یوسف گم گشته به کنعان نرسد
پایان

و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست
مرگ وارونه يک زنجره نيست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن می گويد

سهراب سپهری
 
پایان

و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست
مرگ وارونه يک زنجره نيست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن می گويد

سهراب سپهری
مرگ

قاصد مرگ باز هم در زد
بر دل اهل خانه خنجر زد

وای از آن آتشی که این خنجر
بین یاران ، به جان مادر زد
 
مرگ

قاصد مرگ باز هم در زد
بر دل اهل خانه خنجر زد

وای از آن آتشی که این خنجر
بین یاران ، به جان مادر زد
خنجر

خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی‌گناهی بودم و دارم زدند

دشنه‌ای نامرد بر پشتم نشست
ازغم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد!

عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام
تیشه زد بر ریشه‌ی اندیشه‌ام!
 
Back
بالا