جای خودم تو ۲۴ خرداد وقتی که منتظرم ۶۰ درصد از زمان آزمون تفکر بگذره و بتونم برم بیرون
میتونم شرط ببندم دارم واسه معلم موردعلاقه ام دور صفحه نقاشی میکشم و به این فکر میکنم که وقتی رفتم تو حیاط چه شکلی به بهترین نحو ممکن از حنجره ام استفاده کنم و چه شکلی از آزادیم بهره ببرم. آره خلاصه.
امروز دلم میخواست خودم باشم
اما اون روز های زمستونی دوران دبستان
اون روزی که طوفان بود و هوا ابری و سیاه بود
مامان ماهی قزل آلا پخته بود و زیتون و سبزی و سبزی پلو و سفره پهن کرده بودیم وسط هال خونه و من بودم و مامان بود و سارا...
من ترسیدم مامان و سارا از طوفان ترسیدن و رفتیم پشت پنجره...پشت پنجره ی اطاق مامان اینا و پنجره ها خیلی از قد من بالاتر بود (آخه اون زمونه و توی اون شهر پنجره ها رو بالا می ساختن که عفت زن و دخترانون بی عفت نشه: ) )
من روی پنجه ی پا ایستاده بودم و چون خونه ما سر سه نبش خیابون بود یه تصویر گرد داشتم از حیاط دبستانم و از باغ روبروی خونه و از کوه و از مابقی خونه ها و می دیدم ابرها سیاهن و می دیدم درخت ها دارن از ریشه در میان و می دیدم لباس و آشغال و پلاستیک و گرد و خاک توی هوا پرواز میکنه...
جمعه بود و لعنت خداوند به غروب های جمعه های اون روز ها که هیچ کاری نداشتیم و هیچ یاری نداشتیم و هیچ جایی نداشت اون شهر برای رفتن و انگار زندانی بود که درها و میله هاشو نمی دیدیم.....
نمیدونم چرا [چون فاکینگ از شهرت بدم میاد]؛ ولی دلم خواست برای چند ساعت جای هنرپیشهای باشم که اصل دغدغهش اینه که کی افیش داره و کی فیلم بعدیش یا تئاتر بعدیش شروع میشه و کی باید بره برای تمرین؟ از اونطرف هم منیجرش هی زنگ میزنه که باید بره فلان مصاحبه، بهمان مصاحبه. فلان مراسم، فلان فرش قرمز. بعد استرس بگیره که “ای وای از الان باید به استایلیستم و کوفت و زهرمارم بگم استایل متفاوت آماده کنن برای این برنامهها، آخه طرفدارا اخیراً خیلی ایراد گرفتن از اینکه مدام فقط همین کت و شلوار رو میپوشم”. بعد همون لحظه که داره به استایلیستش تکست میده، یه طرفدار میاد جلو راهش و ازش عکس و امضا میخواد. سریع میره خونه که آماده شه برای افترپارتیِ کنسرتِ رفیقش. ای بابا. شب شلوغی قراره بشه.
امروز
اصلا حتی دیروز
دلم میخواست یه رستوران می داشتم
یه کشور شرقی ، یه نقطه غیر توریستی و شرقی و کوچیک
در حالی که خودم اهل اونجا نبودم ، نبودم و همه همشهری هام منو میشناختن و هیچی از گذشته ام کشورم از کارایی که کردم نمی دونستن.
رستورانم از اون رستورانای شبونه بود و برای شام میومدن پیشم و نمی رفتن و معاشرت می کردیم و من براشون غذا می پختم از خودشون بهتر و براشون حرف میزدم از هرچی خودم می خواستم.بارون میومد...مدام بارون میومد و وقتی آفتاب می شد واقعا آفتاب رو لمس می کردم و نه اینکه بهش فحش و نفرین بفرستم.
دعوتم میکردن مهمونی و عروسی و عزا...بهشون کمک می کردم و بهم کمک می کردن و از همه مهم تر ، هیچ نگرانی ای و هیچ وابستگی و هیچ دل نگرانی ای از گذشته همراهم نداشتم و حال بود و حال بود و حال...
مثل کسی که یه کتابخونه زده تازگیا و نشسته زیر کولر و داره کتاب میخونه
سفارش میگیره و کتاب تحویل میده
سفارش های از راه دور رو هم با بسته بندی خوشگل به همراه یه هدیه ( برای ذوق کردن مشتری) میبره میده دست پست
از کتابا عکس میگیره و تو صفحه اینترنتی به اشتراک میذاره
کتابایی که جدیدا رسیدن رو هم با سلیقه و دقت زیاد تو قفسه ها میچینه (با اون زیر پایه های کوچیک)