امروز دلم میخواست خودم باشم
اما اون روز های زمستونی دوران دبستان
اون روزی که طوفان بود و هوا ابری و سیاه بود
مامان ماهی قزل آلا پخته بود و زیتون و سبزی و سبزی پلو و سفره پهن کرده بودیم وسط هال خونه و من بودم و مامان بود و سارا...
من ترسیدم مامان و سارا از طوفان ترسیدن و رفتیم پشت پنجره...پشت پنجره ی اطاق مامان اینا و پنجره ها خیلی از قد من بالاتر بود (آخه اون زمونه و توی اون شهر پنجره ها رو بالا می ساختن که عفت زن و دخترانون بی عفت نشه: ) )
من روی پنجه ی پا ایستاده بودم و چون خونه ما سر سه نبش خیابون بود یه تصویر گرد داشتم از حیاط دبستانم و از باغ روبروی خونه و از کوه و از مابقی خونه ها و می دیدم ابرها سیاهن و می دیدم درخت ها دارن از ریشه در میان و می دیدم لباس و آشغال و پلاستیک و گرد و خاک توی هوا پرواز میکنه...
جمعه بود و لعنت خداوند به غروب های جمعه های اون روز ها که هیچ کاری نداشتیم و هیچ یاری نداشتیم و هیچ جایی نداشت اون شهر برای رفتن و انگار زندانی بود که درها و میله هاشو نمی دیدیم.....