خاطرات سوتی‌ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع tamanna
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ﭘﺎﺳﺦ : ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺳﻮﺗﯽ‌ﻫﺎ

مامانم:دخترم واسه بابات غذا بکش...
بابام:مگه شما نميخوريد؟
مامانم:نه ما سيريم...!
بابام:چي خوردين مگه؟
مامانم:ي چيزي خورديم ديگه...
داداشم:بابا...بابا...راکي خورديم...راکي!!!!
بابام:[با تعجبي آميخته ب خشم]راکي از کجا آوردين؟!؟!؟
داداشم:از سر کوچه خريديم!!!!
.
.
.
.
.
حالا شيش ساعت بيا بابا رو توجيح کن ک راکي اسم چيپسه ن چيزه ديگه!!!
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

پسر خالم سوییچ ماشینشون رو گم کرده بود خیلی ناامید اومد نشت رو جدول کنار بلوار دستشو گذاشت زیر چونش و خیلی شیک گفت: عجب گرفتاری شدیم من
همه یه یه ثانیه سکوت کردیم بعد منفجر شدیم حالا از اونور داداشش داره متوجه ش میکنه بابا فعلت جمع بود فاعلت مفرد اصن حالیش نبود مخ ادبیات ماشالا
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

مامانم درحال ریختن قطره‎م داخل چشمم :
- رفت توی حلقت ؟ |: :-&
- مامان چشم به حلق راه نداره. """-:
- :)) ;;)
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

مامانم صبح ساعت شیش و نیم بیدار شده منُ راهی کنه برم مدرسه ...
مامانم در حال ریختن شیر تو لیوان :
" نیگا کن ... روز به روز بیشتر آب فاطی شیرا میکنن ... ؛ بیا شیر و کیکُ گذاشتم اینجا بخور برو ..."
من با کلی شوق و ذوق اومدم یه گاز از کیک زدم ... یه کوچولو که از شیر خوردم برای چند لحظه کلا ذهنیتم نسبت به شیر عوض شد ... :))
بعد که فهمیدم شیر نیست :
- "مامان این دوووغه ..."
- "عه ! خوب پس آب قاطیشون نکردن ... خب چیکار کنم حالا ... برو مدرسه دیگه ..."
ینی احساسات مادرانه منُ کشته ... :))
آخرش هم مادر گرامی نذاشتن دوغ رو هم بعد کیک بخورم ...


تو اتوبوس بودیم :
من : " شخصیت عرفان وهابی رو خیلی دوست دارم "
یکی از رفقا : " آره منم ... میدونستی باباش نویسنده اس ؟ قلمش خیلی خوبه "
یکی دیگه از رفقا : " عه ... نه بابا ... فامیلی باباش چیه ؟ برم سرچ کنم "
من : :-\
رفقا : :-\
راننده اتوبوس : :-\
صندلی : :-\
دستگیره روی میله : :-\
خدایا این دوستای نابغه رو از ما نگیر ... :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

شرمم میاد بگم که خارج از مرز ایران با ف*یلتر شکن رفتم فیس بوک. :-" و نمیرفت :-""""
 
ﭘﺎﺳﺦ : ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺳﻮﺗﯽ‌ﻫﺎ

مکالمه ي بين داداشم و يکي از اقوام:
-محمد جون،اين طرفا خروس چنده؟
-چطور؟
-ي دونه نذر کرديم بکشيم...
-والله خوبشو بخواي شصت،شصت و خورده اي!!!!
-چ خبره؟ ي خروسه ديگه...
-نه...اين خروسش فرق داره...خروسش مادس،تخمم ميذاره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

الان واقعا بايد چيکار کنم؟؟؟
بخندم از سوتي اي ک داده يا تاسف بخورم براي برادر 12 سالم ک ميگه خروسش مادس؟!؟!؟
نه واقعا شما بگين چيکار کنم؟
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

تصورشو بکنید مادر بنده میخاستن *780# رو شماره گیری کنن ...
بعد مامانم گوشی خونه رو برداشته میگیره بعد میگه چرا چیزی نمیشه ...
خوب من الان چ جوابی بدم ناراحت نشه ؟ :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

یه فایل بود تو کامپیوتر، میخواستم بریزم تو لپ تاپ.
کپی ـش کردم، بعد اومدم تو لپ تاپ پیست میزنم میبینم نمیشه:))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

مکالمه تلگرام دوبنده خدا :D
سلام
سلام عزیزم خوبی
مرسی میتونم بپرسم این استیکرارو از کجا میاری
بوفه ی خوابگاهمون میفروشه ...برات بخرم؟؟
جدی؟؟
اره
مرسی ممنونت میشم برای منم بگیر
:)) :)) :)) :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

این که در به بیرون باز شده بود و من فکر می کردم که به داخل باز شده و به جای در زدن زدم به دیوار و شش چشم (سه جفت)
من رو نگاه می کردن یعنی خیلی خراب شدم پیش اونا ؟ :))
تازه بعد از اینکه دیدم صدایی مثل صدای در زدن شنیده نشد متوجه شدم که دیوار بوده :D
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

شمامیدونین چی توز فلسفی چیه؟؟؟؟؟؟منم نمیدونم
اما مثل اینکه خواهرم میدونه!!!!!!!! :D
پس از تحقیق وتفحص آگاه گشتیم چی توز فسقلی بوده :D
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

تو مدرسه ها بود....که رفته بودم کلاس زبان....کلاس که تموم شد سر کوچه(همیشه بابام اونجا میومد دنبالم) کانون با دوستام وایستاده بودم..

مدیر کانون زبانم که از آشناهای خیلیییییییی دورمون بود چندمتر اون طرف تر از ما ایستاده بود!!

بهله...به کم که گذشت یه پراید سفید اومد کنارمون ...دقیقا کنارمون(جوری که من تو ماشینو نمیتونستم ببینم) ایستاد و شروع کرد بوق زدن...

بچه ها هی نگا میکردن و میگفتن یه پسرس ...بی خیال ...حوصله نداریم و این حرفا...

منم خیلی متواضعانه وایستاده بودم و نگام به این مدیره بود که مث بوق داره نگا میکنه.. ~X(

چند دقیقه اینطوری گذشت و دوستام هی میگفتن : کاش ول میکرد! خیلی اعصاب خورد کنه و...

من درهمون حالت متواضعانه بودم هنوز ;;)

یهو این آقا پسر راننده پیاده شد و گفت : یاسمین چرا سوار نمیشی؟؟

من برگشتم طرفش ببینم کیه که اسم منو میدونه......بعد دیدم پسر عممه!!

من : :o :o
پسر عمم : :|...سه ساعته دارم بوق میزنم!!نگاهم نمیکنی ببینی کیه!!بابا حتما باید صدات بزنم؟ سوار شو که خیلی دیرشده...الان مامانت پدرمو در میاره...

من دیگه نگاهی به مدیر و دوستام نکردم ک ...مث چی سوار شدم!!!!

حالا تو را :
پسر عمم : واقعا منو هیچ!!ماشین مامانتم نشانختی؟؟

من : عهههه جدی ماشین مامانمه؟!!میگم تو کی ماشین خریدی من شیرینی نخوردم!! :o

پسرعمم : :| هعی...

من :خب چیکار کنم ب ماشین بابام عادت داشتم!همیشه اون میومد دنبالم...

پسرعمم : خیله خب!حالا آدرس بده چحوری میشه از این کوچه ها رفت تو خیابون؟
( کانون زبانم وسط یه محلس...و باید چندتا کوچه رو بگذرونی تا برسی به خیابون!!!!!)

من : :-? فکر کنم از اون کوجهه بشه!(واقعا بلد نبودم!!ولی یه حسی بهم میگفت اون کوچهه خیلی آشناس)

پسرعمم: فک کنی؟؟!!! :o بلدنیستی؟

من : چرا چرا بلدم...خودشه!!مستقیم برو...

پسرعمم : اینکه سرش تابلو زده یه طرفس!!مطمینی؟

من : اره بابا...برو

(بهله!!وارد یه کوچه تنگ شدیم که همه ماشینا هم روبروی ما...با یه عذابی از این کوچه اومدیم بیرون...نمیدونین که!!!!!!!!!))

بعد که یه کم فک کردم به این نتیجه رسیدم که مسیرو اشتباه اومدیم و ما برای رفتن ب کلاس ربان از اون کوچه رد میشدیم!! برای بازگشت به خونه از کوچه کناریش...

:-[ :-[
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

من یک بار سر کلاس یکی از دبیرای شاخو بداخلاقمون دستشوییم گرفت شدید :D :-<
بعد با کلی ترس و لرز اجازه گرفتم که برم دستشویی اینم با یه لحن تند گفت برو زود بیا :D
بعد منم رفتم انقد ترسیده بودم اول در زدم بعد درو باز کردم X_X
ینی دبیرمون که تو عمرش نخندیده بود داشت غش میکرد اصلا :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

- مهرداد تو چه طوری ریاضی محض خوندی؟
:به سادگی!چه طور؟
- آخه خیلی بی سوادی،سینوس صفر درجه رو نوشتی صفر بعد کسینوسش یک.
:خب مگه غیر از اینه. یه صفحه مختصات بکش ببینم چی میگی.
-بیا اینم از این.
(محور افقی سینوس،محور عمودی کسینوس) :D
جالبه داشتم ریاضی تکمیلی حل میکردم ;;)
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

اومدم لطف کنم، کلّی نمک ریختم تویِ پارچِ دوغ ویکم هم نعنا خشک تویِ دستم پودر کردم و ریختم توش و بردم سرِسفره؛ بعد تازه فهمیدم شیر بوده. :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

سوتی اقای صالحی تو ی سخنرانی
- من فقط خدا رو داشتم ن پسر شخص مهمی بودم ن دامادش و ن عروسش
:-$ ^-^
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

مامانم میخواست به داداشم بگه وقتی 7ماه تورو حامله بودم گفت تو وقتی 7ماه حامله بودی
داداشم :o :-s
ما :))) =)))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

تو خونه‌ی مامان بزرگا ٬ به هیچ کدوم از شیشه‌های داخل یخچال اعتماد نکنید ! مثلاً به خیال خودتون یه لیوان آب از یه شیشه‌ی معمولی ریختین ٬ بعد وقتی سر می‌کشینش متوجه میشین عرق چهل گیاه بوده ! :|
 
Back
بالا