پاسخ : خاطرات سوتیها
بالایی

عاغا من خجالت میکشم وختی اون صحنه میاد جلو چشم

ما راهنمایی میرفتم مسابقه تهران۰۰۰
خلاصههه
بااتوبوس ک میرفتیم ی اتوبوس مدرسه پسرونه پشت ما میومد اتوبوسشم جفت ما۰۰
شب ک شد من رفتم مغازه خوراکی بگیرم
اتوبوس اونام نگه داشته بود
من اتوبوس و اشتباه گرفتم

رفتم تو تاریکی تو اتوبوس پسرا
جای خالی بود نشستم
۰۰۰

خداا ی من
دستممو انداختم دور گردن کسی ک نشسته بود کنار من فک کردم دوستمه
گفتم سارا بلند شو خوراکی گرفتم
تازه دیدم بیدار نمیشه لپششم محکمم میکشیدم میگفتم پااشووو پاشووو دگ
پسره خواب بود بلند شد نور گوشیو انداخت روم
چن ثانیه خیره ب هم
بعد من با سرعت نور پریدم اتوبوس خودمون

از یادآوری اون لحظه ک سر. جمع ۱۰ثانیه م طول نکشید کلن. اب میشمم

+تاریک بود خو :-[