پاسخ : خاطرات سوتیها
نمیدونم این خاطره رو پارسال نوشته بودم یا نه...
پارسال زنگ جغرافیا بود،معلممون داش میگف که صب وختی میرم دخترمو بذارم مدرسش و بیام اینجا،اولیای مدرسشون که اونام دخترشونو میارن،با چنان وضعی ارایش کرده میان که نمیدونم کی بیدار میشن آرایش کنن که ساعت 7 اونجوری میان...
بعد دوستم که همتختیمه،برگشته میگه:خانوم اونا میکنن،میخوابن...
معلم:
بچه ها: (درونی:
)،بیرونی: :-[
دوستم:که خیلی اصرار داره بفهمونه منظورش چی بود...
و بازم ماها در اخر سر:
هیچی دیگه،معلم جمع کرد اخرش گف کی داوطلبه؟
............................
اونروز داشتیم ناهار میخوردیم،منم تلوزیون نمیدیدم،شبکه خبر بود...بعد انگاری یه عکسی نشون داده و زیرش جمله ای نوشته که اونو میخونه:به قول بزرگی که گفته:صبح که از خانه بیرون میروم،نمیدانم دکمه های لباسم را چه کسی باز خواهد کرد...خودم،یا دیگری...
بابام:چه جمله ی قشنگیه...
من:هاع؟ :-[
بعد من زیر چشمی یه نگا انداختم به تلوزیون،دیدم زیر عکس یه غسالخونه نوشته اینو...
و بازم من:
هیشکی نفهمید ولی کلی از خودم خجالت کشیدم...
خب شمام بودین،به احتمال زیاد مث من...........